انتخابات اخیر آمریکا شاید یکی از انتخاباتهایی بوده که منازعه میان طرفداران حزب جمهوریخواه و حزب دموکرات را به سطح بالایی رساند و در عین حال چه از نظر میزان مشارکت مردم آمریکا و چه از نظر میزان رایی که ترامپ کسب کرد برای بسیاری تعجب انگیز بوده است.
صرفنظر از اقدامات اقتصادیگرای ناسیونالیستی ترامپ چون محدودسازی مهاجرت غیرقانونی (با هدف جلب رضایت بیکاران)، افزایش تعرفه واردات از چین (با حمایت از تولید داخلی و جلب حمایت تولیدکنندگان و کارگران) و وادارسازی کشورهای اروپایی به افزایش سهم خود در تامین هزینههای ناتو (با هدف صرفهجویی هزینهای و جلب حمایت افکار عمومی داخلی) که بر طرفداری از وی بیتاثیر نبوده، آنچه این انتخابات نشان میدهد دو قطبی بودن جامعهی آمریکا و مفصلبندی گروههای اجتماعی مختلف، حول ویژگیهای هر کدام از احزاب و تقابل و تضاد جدی میان آنهاست.
در یکسو، گروههای اجتماعی نخبهگرا و نژادپرست و ضد مساواتگرای عمدتا ساکن در نواحی مرکزی آمریکا قرار دارند که بافت بومی خود را تا حد زیادی حفظ کردهاند. در سوی دیگر، نیروهای اجتماعی مساواتگرا و ضد نژادپرست و نخبهگرا هستند که عمدتا در ایالتهایی چون کالیفرنیا با بافت جمعیتی چند ملیتی مهاجر قرار دارند.
آنچه میخواهم با توجه به این مشاهدات و بر مبنای کتاب خواندنی شانتال موفه به نام "بازگشت امر سیاسی" عرض کنم این است:
برخلاف آنچه بعد از فروپاشی شوروی سابق تبدیل به گفتمان فراگیری شد، عصر ایدئولوژی پایان نیافته است. گفتمان پایان ایدئولوژی، برساختهی فکری اندیشه نئولیبرالی، در پی تبدیل امر سیاسی معطوف به تغییر ساخت قدرت به امر "سیاست زندگی" و "خرده سیاست" و "دموکراسی گفت و گویی" و سیاست مبتنی بر جامعه شبکهای فردگرایانه بوده است. تقلیل ماهیت گروهی و اجتماعی امر سیاسی به مسالهای فردی و تبدیل ماهیت جانبدارانه دولت به نهادی خنثی و بیطرف هدف این گفتمان بوده است.
سیاست زندگی و خرده سیاست به این معناست که جای کشمکشهای سیاسی پیشینِ حول قطببندی چپ و راست را دغدغههایی گرفته که بازتاب و انعکاسی از آثار مدرنیته و مدرنیسم است. پیشرفت اقتصادی و گذار از مرحله اول مدرنیته و مدرنیسم به مرحله بعدی، موجب به هم خوردن مرزبندیهای طبقاتی و اجتماعی پیشین شده و در نتیجه به جای جنبشهای برامده از این مرزبندیها، افراد، بدون چنین هویتی، بازیگر اصلی در سطح خانواده و محله و جامعه هستند.
دموکراسی گفت و گویی نیز به معنای امکان نیل به اجماع حداکثری در باره نحوه ساماندهی جامعه از طریق تاسیس قواعدی است که مساله فردی حقوق بشر را با مساله حاکمیت مردم سازگار میکند. در اینجا، فرض اصلی این است که افراد با برخورداری از عقلانیت حداکثری، قواعدی را وضع میکنند که این سازگاری را ایجاد کند. گویی هویتها و کشمکشهای طبقاتی و اجتماعی نقشی در نیل به چنین امری ندارند.
خروجی این مفاهیم و نظریههای مرتبط با آنها این است که امکان حذف "انتاگونیسم" یا تضاد دشمنیجویانه و جایگزینی کامل آن با تساهل و مدارای بدون تنش و تضاد وجود دارد.
همینطور، این است که دولت نهاد بیطرف و خنثایی است که صرف نظر از ویزگیهای اجتماعی، کارکردهای خود در زمینه تامین حقوق مالکیت و امنیت و خدمات عمومی را انجام میدهد، و در نتیجه، در مسیر میدان دادن به برخی گروههای اجتماعی و سرکوب یا کمرنگ کردن حضور برخی دیگر عمل نمیکند.
اما، تجربه انتخابات آمریکا نشان میدهد که:
۱. هویتهای اجتماعی واقعیتی مسلم است که فردگرایی روانشناختی و روششناختی را رد میکند
۲. این هویتها در قالب رویکردهای ایدئولوژیک و تضاد آنها با یکدیگر بازتاب پیدا میکنند. یعنی هویت ایدئولوژیک مبنای عینی دارد و واقعیت زندگی اجتماعی است
۳. امکانی برای حذف تضادهای ایدیولوژیک وجود ندارد. ولی میشود از حالت آنتاگونیستی یا تضاد دشمنیجویانه به "آگونیستی" یا تضاد رقابتجویانه تبدیل بشوند. در اولی، حذف رقیب و در دومی، پیشی گرفتن از رقیب با التزام به قواعد بازی دموکراتیک (ساز و کارهای پارلمانی و رایگیری) مد نظر است
۴. هر ایدئولوژی به دنبال کسب قدرت و اعمال هژمونی خود است؛ این وجهمشخصه عینی سیاست است
۵. تا زمانی که ساز و کارهای مشروعی برای آگونیسم وجود داشته باشد، انتاگونیسم شکل نمیگیرد. ولی اگر چنین ساز و کارهایی وجود نداشته یا قدرت مسلط، تمایلی به تامین و رعایت آن نداشته باشد، تضاد رقابتجویانه تبدیل به تضاد دشمنیجویانه میشود
۶. گفتمانهایی چون اول کار فرهنگی بعد کار سیاسی یا هر کسی در هر جایی که هست عنصری از فعالیت سیاسی محسوب میشود و در نتیجه نباید سودای تصاحب قدرت را داشت، گمراهکننده و محافطهکارانه هستند.
@economistfarsi