سوکنامه محسن رنانی بر مرگ استاد و چهره ماندگار اقتصاد
دکتر محسن رنانی در باب درگذشت دکتر تمدن متنی را برای اقتصاد ایران آنلاین ارسال کرده است که شرح آن در ذیل میآید:
تقریبا یک سالی می شد که بسیاری از هفتهها پشت در اتاقش می ایستادم تا بیاید و دوباره درخواست کنم تا استاد راهنمای رساله دکتری ام شود و او گاه با عطوفت و گاه با تندی دست رد بر سینه ام می زد. می دانستم چه گوهری است. رهایش نمی کردم. آخر بار که خسته شده بود دست به یک آزمایش جالب زد تا کاملا ناامیدم کند. نمی دانستم دارد آزمایشم می کند. یک برگه از دستنویس های خودش را به من داد که این را پاکنویس کن. دکتر تمدن خیلی بد خط بود. مثل آدمی که دست راستش شکسته باشد و حالا مجبور است با دست چپ بنویسند وتازه می خواهد با دست چپ به خط شکسته خبرنگاری هم بنویسد، ببینید چه می شود. گاهی از یک کلمه پنج حرفی یک یا دو حرفش را شکسته نوشته بود و تو باید جمله را ده بار بخوانی تا حدس بزنی چه نوشته است. شاید دو روز با آن برگه کلنجار رفتم تا توانستنم به طور کامل پاکنویس کنم، تنها با دو اشتباه. بعد که بردم، تعجب کرد. خندید و گفت منتظر بودم تا نتوانی بخوانی تا به طور کامل عذرت را بخواهم. خودش سر کلاس می گفت من از آن آدم هایی هستم که خودشان هم نمی توانند خطشان را بخوانند.
من حتی برای این که بتوانم گرایش انتخاب عمومی – که یکی از تخصصهای پیرمرد بود – را داشته باشم تا بتوانم با دکتر تمدن رساله بگیرم حاضر شدم یک گرایش جدید و اضافی را هم بگذرانم و یک ترم درسم را طولانی تر کنم تا از نظر قانونی منعی نباشد و شاید این سرنوشت ساز ترین انتخابم در دوران تحصیلم بود. تدوین رساله ام با راهنمایی او چهار سال طول کشید. یک بار حدود ۱۵۰ صفحه از رساله بردم که بخواند. خواند و سوالی کرد که مجبور شدم همه را از نو بنویسم و رساله ام یکسال دیگر طول کشید.
تمدن یک جریان فکری ماندگار در این کشور پایه نهاد. او هیچگاه به عنوان یک نهادگرا سینه نزد اما به جرات می توان گفت تفکر اقتصاد نهادی را او در جامعه علمی اقتصادی در ایران ترزیق کرد. اکنون که به دانشجویانی که پیش و پس از من با او رساله گذرانده اند می نگرم می بینم بخش اعظم پیشگامانی را که دانش آموخته ایرانند و نهادگرایی را در این کشور ترویج می کنند او پرورش داده است.
پانزده سال پیش در همایش نکوداشت خود که در دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران برگزار شد یک پیشنهاد عالی داد که فکر می کنم اکنون وقت اجرایی کردن آن است. سوگندنامه اقتصاددان.
گفت اقتصاددانان نیز چونان پزشکان قرار است تن اقتصاد را درمان کنند و بنابراین باید به اصولی پایبند باشند و برای آن اصول قسم بخورند. چطور پزشکی که در زمینه قلب تخصص ندارد به خودش حق نمی دهد دست به عمل جراحی قلب بزند و اگر چنین کند همه او را خطاکار می نامند؟ در مورد اقتصاد نیز چنین است. چگونه هر تازه واردی حاضر می شود مسئولیت های اقتصادی بزرگ بپذیرد و دست به جراحی های اقتصادی خطیر بزند؟ به نظرم اهمیت پیشنهاد آن زمان دکتر تمدن را امروز به خوبی درک می کنیم و دانشکده های اقتصاد باید همت کنند تا این پیشنهاد استاد بزرگ، اجرایی شود و استاد البته متن «سوگندنامه اقتصاددانان» را نیز خودش پیشنهاد داده بود.
پیرمرد، آرام بود. آرام سخن می گفت، آرام میآمد و آرام می رفت. با کسی رقابت نمیکرد. از جوانترها و تازه آمدهها که به عنوان همکارش استخدام می شدند، نمیترسید چون همیشه دانشش را بهنگام می کرد و از حضور همکاران جوان تازه فارغ التحصیل شده نگرانی نداشت و آنان را رقیب نمی پنداشت. برعکس خیلی از پیران دیگر که با جوانترها بدخویی می کردند و در می افتادند و مانع پیشرفت جوانان می شدند. هیچگاه طالب مقام نبود و نپذیرفت. این ها همه سهل است و ممکن است دیگرانی را هم ببینیم و بشناسیم که چنین اند. اما یک ویژگی عجیب داشت که دیگران نداشتند. ما دانشگاهیان معمولا فکر می کنیم اگر ننویسیم و چاپ نکنیم و حرف نزنیم و مصاحبه و سخنرانی نکنیم، وجودمان بیتاثیر است و حذف می شویم و فراموش می شویم و اگر بخواهیم خودمان را پشت توجیهات منطقی پنهان کنیم، احساس رسالت اجتماعی می کنیم. پیرمرد این گونه نبود در سکوتش اثرش را می گذاشت. نه نوشت، نه سخنرانی کرد، نه فریاد زد، نه مصاحبه کرد، اما بیش از همه ماها که نوشتیم و سخن راندیم و فریاد زدیم تاثیر گذاشت و رفت. بیشتر آنچه از او چاپ شده است نیز به همت دانشجویانش بوده است. به زبان عارفان، او کار امامتی می کرد و ما همه دنبال کار بعثتی هستیم و این همان تفاوت بزرگ او و دیگران بود.
در سالهای پس از انقلاب، دیگران یا افسرده و مایوس به کنجی خزیدند و صرفا برای ادای وظایف شغلی، کلاسی رفتند و کتابی چاپ کردند؛ یا بعدها همراه با نسل جوانتر استادان، به تولید انبوه رساله و مقاله دست زدند؛ و نسل جوانترها نیز بعدتر به میدان آمدند و از این دستگاه به آن دستگاه رفتند و مشاوره دادند و مسئولیت گرفتند و مصاحبه کردند و جلوه فروختند. و خود من نیز از همین قماشم. اما او تا وقتی چشمش می دید و زبانش می گشت می خواند و فکر می کرد. به همین خاطر دانشجویانش همواره او را تازه می یافتند. او یک کار، کرد و درست کار کرد: خوب دانشجو تربیت کرد و دانشجوی خوب تربیت کرد. سالهای زیادی زمین گیر بود اما هر چه به دیدارش می رفتیم حرف تازه داشت. سالها بود که دیگر به دشواری سخن می گفت اما همان چند کلامی که می گفت هم تازه بود و آموزنده.
او بختیاری آن را دشت که نزدیک به نیم قرن فرشته ای مهربان یار و عاشق او باشد. در یک کلام، همسرش خانم «فتانه میرکمالی» اگر نبود، تمدن، تمدن نبود. وقتی در همایش نکوداشت او – پانزده سال پیش - گفتم تمدن بزرگ بود اما از او بزرگتر هم بود، همه چشم هایشان گرد شد. و وقتی گفتم بزرگتر از تمدن، همسری است که در این همه سال، بزرگوارانه او را حمایت کرده است، لبخند بر لبان استاد نشست. همیشه گفته اند که هیچ «بزرگی» بی حضور یک «بزگوار» در پشت سر خویش دوام نمی آورد و تمدن بزرگی بود که مستظهر به همسری بزرگوار بود – خدایش او را بیامرزد و همسرش را به سلامت دارد. در همان همایش، در وصف استاد این بیت به خاطرم خطور کرد:
تک درختی مانده از ایام دور – یک سبد گل، یک صدف، یک چشمه نور
و این روزها هر که مرا می بیند می گوید چه پیر شده ای؟ آخر اگر پیر نشویم آدمی نیستیم. با این همه داغ که روزا روز بر گردا گرد ماست و این همه غم که صبح و شام در سفره ماست چگونه می توان دید و غصه نخورد، چگونه می توان بود و پیر نشد؟ خاصه آن که در سالی پر غصه دو داغ هم بر دلت بگذارند. من در این سال دو پدر از دست دادم. پدرم که با بهار پر کشید و استادم که با زمستان آب شد. دو داغ در یک سال آن هم سالی پر غصه؛ و من چه سخت جان بوده ام.
تک درختی مانده بود از دورها / او تمدن بود و ما ده کورها
آه آه از این زمستان غریب / آه آه از این همه سال عجیب
از اقتصاددانان نسل اول در ایران امروز یکی دو تن دیگر نمانده اند. تمدن یکی از آنان بود. تمدن نماد مظلومیت علم اقتصاد در ایران بود. گفتم که از نخستین اقتصاددانانی بود که مباحث نهادگرایی را در ایران مطرح کرد و نسلی از دانش آموختگان برجسته را آموزش داد و به جرات میگویم که دریغ که در این همه سال، یک بار یک سیاستمدار ارشد در این دیار این استاد بزرگ را برای مشاوره فراخوانده باشد. آیا غرب هم با نخبگان فکری اش چنین می کند؟ ما که می خواهیم پنجه در پنجه غرب بیفکنیم کدام اندیشه را ارج نهادیم؟ تمدن از معدود اقتصاددانان غرب رفته ای بود که مسحور نظام بازار نشده بود و دموکراسی را و آزادی را ارج می نهاد و ضروری می شمرد اما نظام اقتصاد آزاد را منتقدانه می نگریست. در سال ۸۵ او را چهره ماندگار علم اقتصاد معرفی کردند اما در این سی و سه سال یک بار این چهره ماندگار را به مشورت نطلبیدند.
روزنامه دنیای اقتصاد، در آبان ماه ۱۳۹۰ پرونده ای برای معرفی آثار استاد گشود و نام آن پرونده را «اقتصاددان فروتن» گذاشت. من نیز برای معرفی یکی از کتابهای استاد، در باب مظلومیت اقتصاد و خود استاد متنی نوشتم. بخشی از آن متن همچنان مناسبت دارد که این جا بیاورم:
«وقتی کتاب «گفتارهایی در زمینه اقتصاد» اثر استاد بزرگ دکتر محمدحسین تمدن جهرمی را گشودم، نخستین نکتهای که در فهرست مطالبش نظرم را جلب کرد، عنوان «مظلومیت علم اقتصاد» بود که بر یکی از نوشتههای کوتاهش نهاده بود. دکتر تمدن، خود یکی از نمادهای مظلومیت علم اقتصاد در ایران است. چه مخزن دانشی سالهاست خانه نشین شده است. آن زمان هم که هنوز بازنشسته و سپس اسیر بیماری نشده بود، به واقع خانهنشین بود. یعنی در آن دورهای هم که هنوز نسل تازه پس از انقلاب، دانشگاه را تمام نکرده و نبالیده بود، از انبان پرتنوع دانش او جز دانشجویانش بهره نمیبردند. جایی نوشتهام كه «توسعهنیافتگی یعنی ناتوانی در تولید، حفاظت و ارتقای سرمایههای نمادین»، و تمدن سرمایه نمادین بالقوهای است که در انبوه هیاهوها به فراموشی سپرده شده است. درست مثل پاسارگاد که در غوغای سیاست و سیمان در حال غرق شدن است و درست مانند دریاچه ارومیه که در هیاهوی روز، آرامآرام میخشکد و درست مانند زندهرود که تا چشم بازکردیم، مرده بود و درست مانند سی و سه پل که ضربههای عطشآلود فناوری و کوبههای رقابتها و خودمحوریها پایههایش را سست کرده است و دقیقا همچون «نقش جهان» که به هوس آن که خودمان «جهاننما» شویم، متروکهاش کردیم و سالها میگذرد و هیچ خبری از گردشگر خارجی نیست و رواقهایش انباشته از بنجلهای چینی است که تنها چشم همشهریهای خودمان را روشن میکند. بگذریم.
«دکتر تمدن یک ویژگی بزرگ داشت و آن این که با وجود گذشت ایام و بالا رفتن سن، همواره درمرز دانش روز حضور داشت و در همه زمینههایی که برای رسیدن به غنای فکری در یک علم لازم است، مطالعه داشت. به همین خاطر هیچگاه با نورسیدگان در نپیچید و از حضور رقیبان نهراسید، اما دریغ که کمتر کسی از میان سیاستگذاران اقتصادی، او را شناخت و کمتر کسی از میان دانشآموختگان اقتصاد به عمق دانش او پی برد و او خود نیز چون اهل دلبری و جلوهگری نبود، نامش و عمق دانشش کمتر شناخته شد. همین عدم تمایل به جلوهگری باعث شده بود تا اهتمامی به انتشار نوشتهها و دیدگاههایش نیز نداشته باشد. معدود کتابهایی که از او به چاپ رسیده است نیز به همت دانشجویانش بوده است. نگاهی به همین کتاب که نام کاملش «گفتارهایی در زمینه اقتصاد، علوم اجتماعی و شناخت روش علم» است، گستره، تنوع و عمق دانش او را آشکار می سازد. این کتاب در واقع تصویر ساده و کوتاهی از زندگی علمی استاد را به نمایش میگذارد.
«از قلم زدن درباره شخصیتهای علمی تاریخ ایران گرفته تا نوشتن در باب تاریخ اندیشه اقتصادی، از مقالاتی در باب فلسفه علم و روششناسی علمی گرفته تا مساله کاربرد ریاضی در اقتصاد، از رابطه بین علم و دین تا رابطه میان حقوق و اقتصاد، از نظریه دموکراسی تا روشهای برنامهریزی و سوسیالیزم، از آزادی سرمایهداری تا عدالت رالزی و از نظریه حقوق طبیعی تا نظریه عمومی سیستمها، موضوعاتی هستند که استاد در باب آنها مطالعه کرده، اندیشیده و قلم زده است. یک عمر پربار که البته همچون کوه یخ تنها درصد اندکی از آن از طریق نشر به نمایش عمومی درآمده است و بخش اعظم آن به صورت دانش و حکمت و تجربه خردورزانه به دانشجویانش منتقل شده است. میراث دکتر تمدن کتابهایش نیست، بلکه نسل پرباری از دانشآموختگانی است که نگاهی متفاوت، نهادی و عمیق به زندگی اقتصادی این جامعه دارند و اکنون در گوشهوکنار این دیار سر در کار آموزش اقتصاد به نسل نو و تولید اندیشه اقتصادی نهادهاند. درواقع به جرات میتوان دکتر تمدن را نخستین ترویجکننده اندیشه اقتصادی نهادگرایانه در ایران معرفی کرد و او البته گذشته از دانش ژرف، به خصال انسانی نیز آراسته است.»
بگذارید سخنم را با لخته های دردی که دیروز پس از شنیدن خبر درگذشت استاد از وجودم بیرون ریخت به پایان برم:
«وسیع بود و تنها و سربه زیر و سخت»
غریب بود و دریا و سربلند و سبز
کسی چه می دانست
که پیرْمرد، زبان در کشیده در کُنجی
نه یک تمدنِ آرام،
یک جهان موج است؟
کسی نمی دانست
که این شکستهی نازک دلِ تراشیده
قلم اگر بدواند،
نصیب ما اوج است؟
کسی چه میدانست،
که این غریبه تنها، چه می کند در خویش؟
کسی نمی دانست
که این کبوتر پر بسته، مانده در تشویش!
کسی چه می دانست
که این شکستهی زردِ نحیف،
یک باغ است؟
و قلب خسته این مردِ سالخوردِ غریب،
به سانِ لاله خندان
نشسته بر داغ است؟
کسی نمی دانست
که ریشه های حضورش کشیده تا اعماق
که شاخه های وجودش رسیده تا خورشید
که برگ برگ تنش مملو از ترنم سبز
که قطره قطره آگاهی اش دویده به اوج
کسی چه می دانست
که پیرْمرد چه می گوید و چه می خواهد؟
کسی نمی دانست!
نبود گوش که تا بشنود چه می گوید
نبود چشم که تا بنگرد چه می خواهد
تمدنی که در این گوشه خفت دهها سال
نماد «نقش جهان» بود و «نقش رستم» ما
و گاهِ رفتن بود
به گاه رفت این مرد
چو زنده رود بمرد و سیاه شد کارون
چه سود ماندن اسطورههای همت ما؟
کسی به من می گفت:
بهار در راه است
چه گاه رفتن بود؟
و اوستادم گفت: که در طلوع بهار
- تو هر که خواهی باش –
اگر تو قبله زهدی و یا خدای هنر
اگر تو قله علمی و یا بزرگ بشر
ولی فِسردهی نسل گذشتگانی تو
برای رفتن خود هیچ شک نباید کرد
که «گاهِ بی گاه»
و تازگی ـ همه جا چون بهار ـ در راه است.
منبع: جماران