پاسخ به یادداشت «خطابه به جای استدلال» نوشته علیرضا علوی تبار
میگویند کسی را که خوابیده میتوان بیدار کرد اما کسی را که خود را به خواب زده نمیتوان. آقای علوی تبار گفتگو را به گفت و نگوی کسل کننده ای تبدیل کرده اند که ادامه آن اعصاب پولادین میخواهد. ایشان عملا خود را به خواب زده اند و طبیعتا کسی را توان بیدار کردن ایشان نیست. طی سه بار اظهار نظرهای انتقادی یکسویه، و به رغم تذکرات مکرر و موکد من، حتی یک بار ابتدائی ترین آداب گفتگو را رعایت نکرده اند، یعنی بدون آوردن کوچکترین نقل قول مستقیمی از نوشته های من به نقد افکار بنده پرداخته اند. به نظر میرسد این به خواب زدگی یک علت بیشتر ندارد و آن آشکار شدن واقعیت چوبین شمشیر مغلطه ای است که دنکیشوت وار علیه استدلالهای روشن و آشکار کشیده اند. و این در حالی است که هرجا من به نقد ایشان یا هر کس دیگری پرداخته ام با نقل مستقیم از نوشته ها این کار را کرده ام. آقای علوی تبار دیدگاههای بنده درباره آزادی را این گونه به نقد کشیده اند:
آقای غنی نژاد مکرر بر اهمیت محوری مالکیت شخصی در ایدئولوژی لیبرالیسم و تحقق آزادی فردی تاکید میکنند. برای من روشن نیست که آیا به نتایج منطقی تاکید خود توجه دارند یا خیر؟ آقای غنی نژاد به پیروی از لیبرالیسم کلاسیک تاکید میکنند که مالکیت شخصی تضمینی است برای خود مختاری فردی. پرسش این است که بر مبنای این دیدگاه «تکلیف آنانی که فاقد مالکیت هستند چیست؟» روشن است که افرادی که دارای منابع کافی هستند از آزادی عمل بیشتری برخوردارند و به طور منطقی افرادی که فاقد مالکیت شخصی اند، راه به جایی نمیبرند. (علوی تبار، خطابه به جای استدلال، سایت مشق نو)
طبق معمول آنچه آقای علوی تبار در این سطور به من نسبت داده اند انعکاسی کژتاب از استدلال من است. علت اینکه ایشان اصل نوشته را مستقیما نقل نکرده این است که اگر این کار را میکرد دستش رو میشد و پریشانگویی اش آشکار. برای بار سوم سخن خود را تکرار میکنم تا مگر این خواب زده از خواب بیدار شود.
آقای علوی تبار وقتی در تعریف لیبرالیسم می نویسند، «هرکس باید آزاد باشد که خود تصمیم بگیرد» توجه ندارند که پیش شرط هر تصمیم فردی آزادانه، مالکیت فرد بر جان و مال خود است و بدون این پیش شرط گزاره فوق بی معنی است. برده ای که جان و مالی از آنِ خود ندارد از کدام آزادی برخوردار است؟ هر تصمیم او منوط به اذن ارباب است و «آزادی» اختیار و تصمیم گیری او در واقع امتیازی است که ارباب به او اعطا میکند و گرنه هیچ حق مستقلی از آنِ خود ندارد.
و در ادامه آورده ام که، «نمی دانم به چه زبانی باید گفت هر تعریفی از آزادی مسبوق به فرض مالکیت فردی یا شخصی است. وقتی حق مالکیت انسان بر جان و مال اش به رسمیت شناخته نشود چگونه از آزادی او میتوان سخن گفت؟ آقای علوی تبار به جای پاسخ به این پرسش، رفته اند سراغ این حاشیه که گویا من لیبرالیسم را مترادف با لیبرتاریانیسم (اختیار گرایی) دانسته ام.» علت اینکه آقای علوی تبار نمیخواهد بپذیرد که مالکیت شخصی شرط ضروری و اجتناب ناپذیر برای تعریف مفهوم آزادی است این است که او مطابق ایدئولوژی چپگرایانه خود «مالکیت خصوصی را در درجه دوم اهمیت قرار میدهد.» آقای علوی تبار ظاهرا توجه ندارند که اهمیت مالکیت خصوصی به اراده ایشان تعیین نمیشود که به آن نمره بدهند. شان آزادی انسان با مالکیت تعریف میشود و این واقعیتی انکار ناپذیر از موقعیت زندگی انسانی است. انسان اگر مالک جان و مال خود نباشد سخن گفتن از آزادی او بی معنی است. بنابراین، طرح این پرسش که «تکلیف آنانی که فاقد مالکیت هستند چیست؟» یا نشانه نفهمیدن گزاره فوق است یا نشانه به خواب زدن خود. انسان یا مالک جان خود است که میشود انسان آزاد یا مالک جان خود نیست که میشود برده؛ به طور منطقی چیزی این وسط وجود ندارد. انسان آزاد برای تامین معاش خود تلاش میکند و آنچه در جریان این تلاش به دست میآورد میشود اموال متعلق به او. بنابراین، میتوان گفت مالکیت هر کس بر اموال خود ادامه مالکیت او بر جان خود است. حال ممکن است به علل متفاوتی اموالی که انسانها به دست میآورند بسیار نابرابر باشد. انسان ها از نظر توانایی ذهنی و بدنی نابرابرند، از اینرو آنچه برای تامین معاش خود کسب میکنند ممکن است نابرابر باشد. انسانی که معلول به دنیا می آید طبیعتا توان کسب اموال همانند انسانهای سالم ندارد. کسی که در خانواده ای متمول به دنیا می آید و تحصیلات خوبی میکند و سرمایه زیادی در اختیار دارد با کسی که در خانواده فقیری بزرگ میشود و از امکانات کمتری برخوردار است به یکسان نمیتوانند کسب مال کنند، در نتیجه به احتمال زیاد در وضعیت نابرابری قرار میگیرند. یک فعال اقتصادی به دلایل خارج از اراده خود شانس می آورد و بسیار موفق میشود و فعال اقتصادی دیگری که توان و استعداد کمتری از اولی ندارد بد شانسی می آورد و ورشکست میشود. اینها و بیشتر از اینها مسائلی است که در هر جامعه ای وجود دارد و بسیار هم با اهمیت است و باید برای تک تک آنها در مقام خود و در حد امکان چاره جویی کرد. اما این نابرابریها که بعضا توجیه عقلی و اخلاقی ندارد آزادی انسان و مالکیت شخصی را که شرط ضروری آن است در درجه دوم اهمیت قرار نمیدهد. مفهوم مخالف آزادی، بردگی است نه برابری، برای فهمیدن این گزاره عقل سلیم کافی است و نیازی به بهم بافتن رطب و یابس با ردیف کردن اسامی فیلسوفان و روشن کردن موضع معرفت شناسانه و روش شناسانه نیست. آزادی یعنی وضعیتی که در آن اراده خاص هیچکس بر دیگری تحمیل نمیشود و همه انسانها در چارچوب قوانین کلی همه شمول به اراده خود تصمیم میگیرند. برخی متفکران این تعریف از آزادی را «آزادی منفی» نامیده اند و در مقابل از «آزادی مثبت» سخن گفته اند که به معنی گستره امکان انتخابهایی است که در برابر هرکس گشوده است. بدون وارد شدن به جزئیات این بحث اشاره میکنیم که اولا اینجا سخن از قدرت انتخاب است و نه آزادی، و ثانیا حتی به فرض قبول ادعای «آزادی مثبت»، شرط تحقق آن به طور منطقی، در درجه نخست، پذیرفتن مفهوم «آزادی منفی» است یعنی همان مفهوم از آزادی که مالکیت شخصی را شرط ضروری میداند.
آقای علوی تبار که علاقه وافری به افاضات فیلسوفانه دارند با بازکردن یک کتاب مقدماتی منطق و ذکر تفاوت میان تناقض و تضاد می فرمایند:
بنابراین ایشان باید از تضاد در مفهوم «روشنفکری دینی» سخن بگوید و نه تناقض. حال میتوان پرسید فایده تحلیلی این دقت منطقی [کذا فی الاصل] چیست؟ به تضاد و تناقض میتوان از زاویه دیگری نیز نگاه کرد. دو امر (دوصفت) ناسازگار (غیر قابل جمع) را متضاد مینامیم اگر کشف ناسازگاری آنها منوط به تجربه و استقراء باشد (a posteriori) و متناقض مینامیم اگر پیش از تجربه کشف ناسازگاری آنها مقدور و میسر باشد ( a priori). به عبارت دیگر، تنها با تکیه بر بدیهیات عقلی و منطقی میتوان تناقض دو امر یا دو قضیه را تمیز داد، اما نمیتوان تضاد دو امر متضاد را باز شناخت. بنابراین اگر نسبت میان روشنفکری و دینی بودن از جنس تضاد است و نه تناقض، تنها زمانی میتوان ناسازگاری آنها را تصدیق کرد که با استقرایی تام [کذا فی الاصل] غیرقابل جمع بودن آنها در همه مصادیق ادعایی نشان داده شود. از اینرو ادعای ناسازگاری ایشان را باید فاقد دلایل موجه دانست. (علوی تبار، خطابه به جای استدلال، سایت مشق نو)
برای روشن کردن مغالطه «فیلسوفانه» آقای علویتبار، این گزاره را در نظر بگیریم: «فرض میکنیم یک روشنفکر دینی طی مطالعات فلسفی و علمی خود به طور عقلی و استدلالی به این نتیجه میرسد که خدایی در کار نیست. اگر او این نتیجه را بپذیرد دیگر دیندار نیست و اگر نپذیرد دیگر روشنفکر نیست.» این گزاره ناسازگاری مفهوم روشنفکری دینی را نشان میدهد چه اسم این ناسازگاری را تضاد بگذاریم چه تناقض. البته معنای این سخن این نیست که روشنفکر نمیتواند دیندار باشد یا دیندار نمیتواند روشنفکر باشد بلکه معنای آن این است که دینداری نمیتواند روشنفکرانه باشد و روشنفکری نمیتواند دیندارانه باشد، یا به تعبیر دیگر مفهوم روشنفکری دینی ناسازگار و متناقض است. آقای علوی تبار در پاسخ به نقد من به نوشته جناب دکتر حسین حاج فرج الله دباغ معروف به دکتر عبدالکریم سروش که فرموده بودند «اصل را در صنعت و تکنولوژی اکل میته بدانیم» و «تکنولوژی خوب آن است که نباشد»، می نویسند:
با نشان دادن نقد یک روشنفکر دینی بر تکنولوژی (فنآوری) جدید هم نمیتوان نه ناسازگاری او با تجدد و نه ناسازگاری «روشنفکری دینی» با تجدد را نشان داد. (علوی تبار، خطابه به جای استدلال، سایت مشق نو)
ظاهرا آقای علوی تبار متوجه نیستند که سخنان استاد اعظم ایشان نقد تکنولوژی نیست بلکه نفی آن است. حال پرسش این است که چگونه میتوان نفی تکنولوژی را سازگار با تجدد دانست؟ لابد این هم از کرامات استاد اعظم است که علاوه بر کنار هم نشاندن کارل پوپر و مولانا جلال الدین رومی، تجدد را هم با بازگشت به عصر حجر سازگار میکند! با تمام این احوال، محض اطلاع آقای علوی تبار باید بگویم اکثر قریب به اتفاق فیلسوفان دوران روشنگری اعتقادات دینی محکمی داشتند اما هیچگاه خود را فیلسوف دینی یا متفکر دینی معرفی نمیکردند چون میدانستند که چنین ترکیبی بی معنی و متناقض است. با این حساب جای تامل است که مفهوم روشنفکری دینی چرا در ایران این همه مشتری پیدا کرده است. به نظر میرسد یک عده، از جمله استاد اعظم، که زمانی پای در سیاست داشتند و در مقام تئوریسین برو بیایی تماشایی، با افول موقعیت سیاسیشان به فکر تاسیس دکان دو نبشی افتادند تا از قافله عقب نمانند و دین و دنیا را باهم داشته باشند. اما از قضا سرکنگبین صفرا فزود و روشنفکری استاد اعظم به مذاق صاحبان قدرت خوش نیامد و از دایره قدرت بیرون رانده شد.
ناسازگاری و تناقض موجود در روشنفکری دینی در مفهوم دموکراسی دینی یا «مردمسالاری دینی» نیز وجود دارد. چه مردم سالاری را تمکین به رای اکثریت بدانیم چه تمهیدی برای کنترل قدرت حاکم، اطلاق صفت دینی به آن ناسازگار و متناقض است چراکه امر دینی ذاتا تخته بند رای مردم یا تمهید کنترل قدرت نیست، و حقانیت هیچ دینی از رای مردم نشأت نمیگیرد. همان گونه که تجربه بیش از چهار دهه اخیر ایران نشان میدهد این خلط مفاهیم هم به دین لطمه میزند هم به دموکراسی. دین امری اعتقادی و شخصی است.
آقای علوی تبار در مجموع نوشته های اخیر خود، آگاهانه یا ناخودآگاه، سوء تفاهمی را دامن زده اند که لازم است درباره آن توضیح دهم. مضمون اصلی انتقاد من به دیدگاه های اقتصادی و سیاسی اصلاح طلبان، از همان زمان به قدرت رسیدن آنها در سال ۱۳۷۶، از موضعی همدلانه و برای تصحیح کژفهمی ها بود و به هیچ وجه ربطی به حمایت از رقبا و مخالفان محافظه کار سیاسی آنها که امروزه به اصولگرایان معروفند نداشته و ندارد. از همان آغاز جنبش دوم خرداد برخی از اصلاح طلبان تصورات ساده لوحانه و نادرستی از مفاهیم مهم دنیای مدرن مطرح میکردند. یکی از بارزترین آنها مفهوم «جامعه مدنی» بود که آنها به شدت سنگ آنرا به سینه میزدند اما متاسفانه درک درستی از آن نداشتند و همانگونه که نوشته های اخیر آقای علوی تبار نشان میدهد هنوز هم ندارند. مشکل بزرگ جنبش اصلاحات این بود که نظریه پردازی در قد و قواره خود جنبش نداشت و از اندیشه های برخی روشنفکران دینی متوهمی تغذیه میشد که صِرف دست یافتن به قدرت را دلیل برحق بودن نظریات خود تصور میکردند. غرب ستیزان سابق بدون هیچ توضیح نظری اکنون طرفدار مفهوم غربی جامعه مدنی شده بودند و در پاسخ به منتقدان محافظه کار غرب ستیز می گفتند جامعه مدنی همان مدینه النبی است! با این حد از سردرگمی و آشفتگی فکری میشد حدس زد که این جنبش سرانجام موفقی نخواهد داشت. با این حال، تردیدی در دستاوردهای نسبی و محدود جنبش اصلاح طلبی نیست. آقای علوی تبار در خصوص دستاوردهای جنبش اصلاح طلبی مینویسند:
نقد مبانی نظری انقلاب و نظام برآمده از آن (نقد اسلام ایدئولوژیک، نقد نظریه ولایت فقیه، نقد نگاه متکی بر نظریه وابستگی در روابط خارجی و … )، نقد عملکرد دولت در زمینه اقتصاد، نقد عملکرد دستگاه های امنیتی، نقد مدیریت و راهبرد جنگ، نقد قوه قضائیه و دادگاههای انقلاب و ویژه روحانیت و … به وفور در رسانه های اصلاح طلب دیده میشود. کافی است روزنامه های اصلاح طلب منتشر شده در این دوران را ورق بزنید تا درستی این ادعا را دریابید. (علوی تبار، خطابه به جای استدلال، سایت مشق نو)
در اینکه برخی اصلاح طلبان در خصوص موارد فوق نقدهای پراکنده ای نوشته اند شکی نیست، اما در این هم هیچ شکی نیست که این نقدها در چارچوب نظری منسجم و سازگاری صورت نمی گرفت و در نتیجه آکنده از ضد ونقیض گویی بود و طبیعتا نمیتوانست راه به جایی ببرد. اصلاح طلبان پیش از آنکه در حوزه سیاست عملی شکست بخورند در عرصه نظری شکست خوردند و این دومی علت اصلی اولی بود. کسی که مدعی نقد مبانی نظری انقلاب است ابتدا باید خود مبانی نظری روشن و سازگاری داشته باشد نه اینکه با کلیدواژه های مبهم و پادرهوایی مانند روشنفکری دینی و مردمسالاری دینی که تنه به پوپولیسم میزند هیاهو و جنجال علیه رقبا و مخالفان سیاسی خود راه بیاندازد. بخش مهمی از اصلاح طلبان از جمله آقای علوی تبار هنوز حاضر به پذیرفتن مسئولیت چپ اسلامی اوایل انقلاب که تبار بخش مهمی از اصلاح طلبان به آن برمیگردد نیستند و در باره آن مغلطه میکنند و از پاسخگویی طفره میروند. عملکرد دانشجویان چپ زده ای که باحمایت و راهنمایی یک روحانی چپگرا (به طور خود جوش!) از دیوار سفارت آمریکا بالا رفتند و سنگی به چاه انداختند که پس از گذشت بیش از چهل سال هیچ عاقلی نتوانسته در بیاورد، در کارنامه کدام جریان سیاسی جای دارد؟ هنوز هستند اصلاح طلبانی که خود از عاملان آن جریان بودند و آنرا با شرایط زمانه توجیه میکنند! همان جریان چپ اسلامی که دانشجویان چپ زده بخشی از بازوی اجرایی آن به حساب می آید، مدافع سرسخت مصارده های گسترده اموال مردم و سلب مالکیت از فعالان اقتصادی، تقسیم آحاد جامعه به خودی و غیر خودی و اولویت تعهد بر تخصص بودند، و به شدت از فضای بسته فرهنگی دفاع میکردند. هنوز آقای علوی تبار حاضر به پذیرفتن جایگاه واقعی مالکیت شخصی در جامعه مدرن نیست و آنرا در برابر عدالت دارای اهمیت درجه دوم میداند! و ظاهرا فراموش میکند که رفقای چپ آن زمان هم همین استدلال را میکردند. جریان چپ اسلامی آن زمان و اصلاح طلبان بعدی واقعا چه تحول اساسی در طرز فکرشان ایجاد شده است؟ این دوستان هنوز نظریه منسجم و سازگاری درباره جامعه مدنی و به طور کلی جامعه مدرن ندارند. از نظر آنها «فقه پویایی» که باید راه را برای جامعه مدرن دینی باز کند، فقه سیاسی ناظر بر مصلحت اندیشی سیاسی است و نه فقه مبتنی بر حقوق خصوصی پایبند به اصول خدشه ناپذیر عقلی. تصور آنها از جامعه مدرن عبارت است از جامعه مبتنی بر «مردمسالاری» به این معنی که مردم فصل الخطاب اند و رای آنها معیار مشروعیت نظام سیاسی است؛ و نه جامعه مبتنی بر حکومت قانون، قانونی که ناظر بر حفظ حقوق تک تک انسانها اعم از اقلیت یا اکثریت است و اساس مشروعیت نظام سیاسی را تشکیل میدهد. آنها به رغم آنچه میگویند و تبلیغ میکنند هنوز در عمل به تقسیم مردمان به خودی و غیر خودی اعتقاد دارند و تشخص دادن به خود تحت عنوان روشنفکر دینی نشانه همین واقعیت است.
منبع: https://www.boomrang.org/