سرنوشت برنامه توسعه در ایران محتوم به شکست است
اگر میخواهید نظام اندیشهای برنامه توسعه در ایران بشناسید، خواندن این مقاله به شما توصیه میشود.
1- اولین برنامه توسعه بعد از پیروزی انقلاب از سال 68 شروع شده است؛ اما بیش از 30 سال است که درباره پروژههای تعدیل سیاست اقتصادی در ایران صحبت میشود. آنچه در این برنامه اول و برنامههای بعدی توسعه دیده میشود نه منشأ برنامه که بحران اندیشه در الگوی توسعه در ایران است؛ این مسئله از ابتدای انقلاب تاکنون خود را نشان داده و با گذشت زمان شدت آن بیشتر شده است. ثمره آن هم همین اقتصاد بحرانزده و از پا افتاده است. اگر الگویی وجود داشت و این الگو آزمون و خطا میشد، این اتفاق نمیافتاد. مثل خیلی از کشورها قطعا نوسانات و افت و خیزی به وجود میآمد؛ ولی این نوسانات به تغییر نهادها یا شیوه انتظامبخشی به توسعه میانجامید، نه اینکه به صورت زمینلرزههای پیوسته در اقتصاد و جامعه حاکم باشد.
پیش از انقلاب یک الگوی رایج در جهان آن زمان و نظام برنامهریزی ما حاکم بود و آن سیستم جایگزینی واردات بود؛ یعنی با آن راهبرد و با آن الگو پیش میرفت. یعنی دولت برای اینکه اقتصاد از عقبماندگی و کشاورزی سنتی به صنعتی شدن انتقال پیدا کند، باید نقش اساسی پیدا میکرد. راست مبتذل در ایران اقتصاد توسعه را قبول ندارد و گویا صنعتی شدن با چتر نجات از آسمان میآمد پایین و نهادها خود به خود ساخته میشد، حتی نهاد بازار هم میباید ساخته شود. من خیلی تمایل ندارم در خصوص کسانی حرف بزنم که الگوی توسعه ندارند. به هر حال دولت در این خصوص نقش اساسی دارد و از این حیث درست است چرا که در کشوری است که درآمد نفت دارد و میتواند از بهره مالکانه نفت که از جهان میگیرد برای ایجاد زیرساختهای لازم استفاده کند. براساس اقتصاد توسعه زیرساختها شامل زیرساختهای سخت مثل راه، شبکههای زیربنایی و... است و زیرساختهای نرم که همان نهادها است. دولت باید اینها را به وجود بیاورد و به تدریج هم باید ایجاد شود. این نهادها از قوانین شهرسازی گرفته تا قوانین بازار، شرکتهای سهامی، بورس و بیمه، همگی نهادهایی هستند که چه در اقتصاد بازار و چه در اقتصاد سوسیالیستی شکل میگیرند؛ بنابراین نهادهای پایه کم و بیش یکی هستند که به تدریج در طول زمان ساخته میشوند، بانکهای تخصصی کار میکنند و سرمایههای این بانکهای تخصصی مثل بانک صنعت و معدن از خارج میآید و جزو توافق جهانی سرمایهداری کشورهای مرکزی هم هست که بعدا حمل بر سوسیالیست بودن شاه میشود. این الگو، جایگزینی واردات است و شاید در تقسیم کار جهانی آن زمان سرمایهداری، بیشتر از این نمیخواستند به ایرانی که نفت هم داشته است، بدهند. این الگوی جایگزینی واردات، در عین حال بر اساس نظریه وابستگی الگوی رادیکال هم محسوب میشود.
ما یک ساختار برنامهای داشتیم که اساسا الگوی آن همین جایگزینی واردات بوده است با دولتی که باید فعالیتهایی را صورت بدهد تا به قول روسو نهادهای جامعه ساخته شود و بلوغ پیدا کند؛ در واقع انقلاب ما در آستانه بلوغ صورت گرفت و برای این بلوغ صورت گرفت. طبقه متوسط هم که اساس شکل دادن به انقلاب بود، این بلوغ را پیدا کرده بود که مشارکت کند. اتاق بازرگانی ایران هم در آن زمان چنین وضعی داشت. من به یاد دارم که وقتی سرکوب دانشگاهها شروع شده بود، ضیائی یک سخنرانی داشت که میگفت: ما به نیروی کار خلاق نیاز داریم و این نیروی کار خلاق با این سرکوب به دست نمیآید؛ بنابراین این بلوغ را همه میخواهند و آن زمان دیکتاتوری متوجه این مسئله نبود و الآن هم... معمولا دولتها بعد از مدتی توان ذهنی خود را برای فهم واقعیت و ضرورتها از دست میدهند. وقتی که انقلاب میشود، کسانی که هنوز در برنامهریزی هستند، تداومبخش همان شیوه جایگزین واردات هستند و یک ورژن رادیکالتر را انتخاب میکنند، چون الگوی جایگزین واردات تا دهه 1970 میلادی یک الگوی رادیکال عنوان میشد. در همین دهه بود که این الگو نقض شد و واضعان آن یکییکی نظریه وابستگی را پس گرفتند. این اتفاق با آمدن الگوی پشتیبانی از صادرات رخ داد.
2- فقط به لحاظ فکری در برنامه چهارم توسعه صادراتمحور مطرح شد و با عنوان اینکه این برنامه سرمایهدارانه است، کنار گذاشته شد. در ابتدای انقلاب الگو را کمی رادیکالتر و دولتیتر میکنند و حتی تفکرات بیرون، از این هم رادیکالتر میخواهد، راه رشدی غیر از سرمایهداری را میخواهد؛ بنابراین برنامه اول، قانون زمین شهری و... الگویی بود که رادیکالیسم آن میچربید. به تعبیر من بلوکی انقلابی در دهه اول انقلاب حاکمیت داشت که تمایلش به سمت رادیکالیسم اقتصادی بود و الگوی مورد نظر همان الگوی جایگزین واردات و انزوای اقتصادی بود. الگوی انزوای اقتصادی از سوی جناح راست به این ترتیب حمایت میشد که ما پول نفت را داریم و نیازی به تأسیس کارخانه نداریم که صنعتی شویم، تجارت مزیت ما است؛ در واقع نوعی عقبگرد بود به اینکه ما باید الگویی مثل عربستان داشته باشیم و حتی این الگو را هم نداشت. شعارهای عمومی و عقبمانده و در واقع تفاسیر عقبمانده از حکومت اسلامی. حتی آیتالله صدر و آیتالله بهشتی با اقتصاد جدید مخالف بودند و میگفتند که نمیشود علم اقتصاد را خلق کرد؛ بنابراین این سیاستی که الگو نداشت و میخواست یک الگوی عقبمانده را تحمیل کند، تجارت را مزیت قرار بدهد و محور توسعه را کشاورزی که در برنامه دوم هم عنوان شد؛ در حقیقت یک بازگشت به عقب بود که صنعتی شدن را کنار میگذاشت، چون صنعتی شدن هم بورژوازی را میپروراند و هم طبقه کارگر را که بورژوازی تجاری سنتی و خردهبورژوازی سنتی از این طبقات جدید میترسیدند، چون رشد ایندو را نابودی خود میدانستند. در این میان بوروکراتهایی که تازه به مدیریت رسیده بودند، یعنی بوروکراتهای جدید برآمده از انقلاب اسلامی با فروپاشی شوروی دریافتند که برداشت خامی که از صنعتی شدن و دخالت دولت داشتند، یک خیال خام بوده است و سرمشقشان را یکشبه عوض کردند و به سمت یک برداشت خام و مبتذل از سیاستهای تعدیل اقتصادی رفتند. سیاستهای تعدیل اقتصادی را همزمان با ما، کره جنوبی، چین و ویتنام هم برداشتند که بدترین نوع آن در ایران بود، به این ترتیب که کسانی که معتقد بودند برنامه توسعه وجود ندارد، تئوریسین آن شدند، چون وقتی آدم خامطبع باشد، به چیزهای ساده بسنده میکند، در واقع این اتفاق از خامطبعی خودشان بود نه از نفوذ آنها.
3- خیلی از کشورها سیاستهای تعدیل اقتصاد را در پیش گرفتند؛ اما در ایران، این انتخاب نهتنها دچار نوسان بوده است بلکه خطا داشته است. در این سیاستها ملغمهای بچگانه بود، به این معنا که از یک سو سیاست جایگزینی واردات ادامه پیدا میکند و از سوی دیگر بازار رقابتی تشکیل نمیشود و قیمتها آزاد میشود؛ در واقع چیزی که در کشورهای اروپا به وجود میآید این است که آنها بهبازارسپاریِ اقتصاد را انجام میدهند. در کشورهایی که دخالت زیاد بوده است، چه نوع کره جنوبی و چه نوع چین، دولت مداخلهگر را تبدیل میکنند به دولت انتظامبخش یا دولت توسعه و نقش آن را از بین نمیبرند؛ یعنی پارادایم شیفت نمیکنند، اصلاح میکنند. از تمام نهادهایی که از قبل دارند استفاده میکنند و پشتیبانی صادرات میکنند. والرشتاین در نظریه نظام جهانی خود میگوید: کشورهایی که دچار انزوا میشوند، نئوفئودالیسم در آنها حاکم میشود. ملغمه این است که ایران انزوای اقتصادی را ادامه میدهد، در حالی که آنهایی که قایل به پشتیبانی صادرات هستند میآیند به سمت جذب سرمایه مستقیم خارجی جهت جذب فناوری؛ اما ایران این انزوا را ادامه میدهد؛ ولی قیمتها را آزاد میکند و بهبازارسپاریِ جامعه صورت میگیرد. حتی اقتصاد را به بازار نمیسپارد، چون انحصار وجود دارد، چون بازار رقابتی وجود ندارد. بازار، آزاد کردن قیمت نیست آنگونه که راست مبتذل در ایران به آن قایل است، بازار یعنی نهادهای رقابتی، حتی رقابت ناقص؛ ولی به صورت انتظامبخش. رقابت در ژاپن همین حالا هم ناقص است، چون با چیبلها کار میکند و به انحای مختلف و به صورت پنهان جلوی نفوذ کمپانیهای خارجی را میگیرد، منظورم نوع چیبلها است که به آن کایباتسو میگویند. چین هم به همین ترتیب است و به تراستها کیو آی میگویند که همه هم از تراستهای آلمان اقتباس کردند. کاری که لنین هم میخواست بکند؛ ولی موفق نشد.
سؤال این است که چرا باید از انزوا بیرون آمد وگرنه دچار نئوفئودالیسم میشویم؟ وقتی شما پشتیبانی صادرات میکنید، یعنی این راهبرد را انتخاب میکنید، در ارتباط با بیرون چیزی که در نظریه وابستگی بود و خیلی بر آن تکیه میکردند، یعنی مبادله نابرابر، راهبرد پشتیبانی صادرات بر آن فایق میآید. مبادله نابرابر تراز بازرگانی نیست، مبادله نابرابر ناشی از بهرهوری کار و سرمایه است؛ یعنی وقتی شما یک روز کار خود را با یک ساعت کارگر با بهرهوری بالا در کشور مرکزی مبادله کنید، به این معنا است که مازاد اقتصادی و یک روز کار خود را به او دادهاید، حتی اگر تراز بازرگانی شما برابر باشد؛ بنابراین مجبور هستید که به سمت فناوری پیشرفته بروید تا مبادله نابرابر یا آن اکوال اکسچنج را کنترل کنید. تراز بازرگانی گولزننده است، چون وقتی فناوری و بهرهوری شما پایین باشد، پیوسته مازاد اقتصادی خود را به آن میدهید. موضوع دوم این است که کشوری که راهبرد جایگزینی واردات را انتخاب کرده است که در مراحل ابتدایی لازم است، اگر همچنان ادامه بدهد، همواره به تکنولوژی پیشرفته نیازمند است. و همواره مازاد اقتصادی خود را میدهد. هم تراز بازرگانی آن منفی میشود چون باید وام بگیرد و نمیتواند در بازار جهانی قرار بگیرد و هم اینکه مبادله نابرابر مازاد اقتصادی آن را میبرد. راهبرد پشتیبانی صادرات این شرایط را به وجود میآورد که شما میتوانید تکنولوژی پیشرفته را با صادرات بیاورید. به این ترتیب مازاد اقتصادی، خارج و غارت نمیشود. دومین نکته این است که وقتی جهتگیری تعدیل سیاستهای اقتصادی شکل میگیرد، اجبارا در این کشورها رقابت ناقص وجود دارد؛ اما وقتی جهتگیری صادرات دارید، رانتجو باید رانت مورد نظر خود را با صادرات به دست بیاورد نه غارت داخل. عکس آن وقتی انزوای اقتصادی را انتخاب میکنید، فرد رانتجو تبدیل میشود به نئوفئودال یا سرمایهداری همدستان. مبنای سرمایهداری گردش اقتصادی است؛ اما غارت به صورت نئوفئودال انجام میشود؛ بنابراین میبینیم که راهبرد پشتیبانی از صادرات هم به نفع جامعه است، چون به تدریج این رانتجویی از اقتصاد داخلی خارج میشود و باید رانت خود را از خارج بگیرد؛ بنابراین باید زبده باشد، بهرهوری خود را بالا ببرد، باید از نیروهای خلاق استفاده کند، نوآوری داشته باشد و در نهایت رانت بگیرد چرا که در رقابت ناقص نوعی رانت وجود دارد. در مقابل آن سیستم جایگزینی واردات که به صورت کودکانه و خام و مبتذل اجرا شده است هم غارت داخلی میآورد و کسانی که غارت میکنند اتفاقا باید نوآوری را سرکوب کنند، هر نوآوری غارتی آن را تهدید میکند، باید بخش خصوصی مولد را بکوبد، تمام ارز ارزان را به طرف خود بگیرد چون انحصار همدستان از بین میرود، چون بورژوازی و طبقه کارگر میتوانند وارد حاکمیت شوند و او انحصار نئوفئودال خود را از دست میدهد. در این میان روشنفکران غیر رسمی هم خامطبعی کردند. آنها اعتراض کردند که این سیستم نئولیبرال است؛ در واقع نئوفئودال را نئولیبرال نامیدند و اولین اشتباه مفهومی را از همان موقع شروع کردند و تمام کشورهای دیگری را هم که داشتند فعالیت میکردند، نئولیبرال نامیدند و یک مفهوم ایدهآلیستی هگلی به نام روح سرمایهداری را جایگزین تحلیل مشخص کردند؛ بنابراین به اروپا گفتند نئولیبرال؛ در حالی که اروپا اقتصادش را بازارسپاری کرده بود، نه جامعه را. کره جنوبی، چین و بقیه کشورها دولت توسعه تشکیل دادند، به آنها هم نئولیبرال گفتند. آنها به صراحت در برنامههای خود گفتند که ما تقدم را به رشد اقتصادی میدهیم، نه اینکه دیگری را کنار میگذاریم. هرجا مجبور شدیم بین بهرهوری و تأمین اجتماعی انتخاب کنیم، رشد را انتخاب میکنیم؛ یعنی همه چیز خیلی مشخص است؛ ولی برنامه دارند. چین تا سال 2006 با این استراتژی پیش رفت که هرجا مجبور شد انتخاب کند، آن را انتخاب کند. نمیگوید من از همان ابتدا رشد را انتخاب میکنم، میگوید هرجا مجبور به انتخاب شدم. از 2006 تاکنون سرعت رشد تأمین اجتماعی در چین بسیار بالا است. همین کار را کره جنوبی هم میکند؛ یعنی تکلیف خودشان را در الگوی مورد نظرشان مشخص میکنند. من نمیخواهم بگویم که باید گرتهبرداری کنیم، حرف من این است که هیچچیز اتفاقی نیست و شما نمیتوانید همینطوری یک نسبت ایدهآلیستی را به سراسر جهان بدهید، گویی که تمام مردم جهان مثل زامبی هستند و مسخ شدند و فقط یک عده معدودی در جهان هستند که به اصطلاح بارانی که آدمها را دیوانه میکند، نخوردند، باران نئولیبرالیسم را نخوردند و همینها هستند که از جهان دفاع میکنند. از سوی دیگر الگویی هم ندارد که مقابل آن قرار بدهد؛ بنابراین هیچکس برنامهای ندارد. در برنامه چهارم توسعه به همت کسانی مثل حسین عظیمی، توانمندی دولت اصلاحات علیرغم اینکه میگفتند اینها اقتصاد نمیدانند، و درکش از موضوعات بیشتر بود، توانست دستگاه یا جایگزینی برای دستگاه جایگزینی که قبل از انقلاب در چارچوب جایگزینی واردات کار میکرد، ارائه بدهد و برای اولین بار یک الگوی توسعه بدهد که سیاست اجتماعی هم در آن تعریف شده باشد و اگر ادامه مییافت، امکان اصلاح آن وجود داشت و تأثیر خود را هم میتوانست بر جامعه بگذارد که به این وضعیت نرسد. علیرغم اینکه تحت فشار بورژوازی و مستغلات رانتخوار بود، توانست فرایندی را پیش ببرد و بهرههای بانکی را با موفقیت پایین بیاورد.
4- برنامه اول در واقع برنامهای موسوم به تعدیل بوده است و اصلاً برنامهای برای تعدیل وجود نداشته است. دولت جایگزینی واردات را ادامه میدهد و بعد به جای نهادسازی، قیمتها را آزاد میکند. حتی آقای روحانی میگوید من میخواهم بروم برنامه سوم، نمیگوید برنامه چهارم که پختهترین برنامه است و به لحاظ ساختار و رویکرد مثل برنامه ششم پیش از انقلاب است؛ یعنی ساختار منسجمی دارد، سیاست اجتماعی دارد، آمایش را در دستور کار قرار میدهد و به طور کلی یک رویکرد جامع دارد؛ اما دولت احمدینژاد از هر جایی تکهای برداشت و ملغمه نهادی که در ایران به وجود آمده است، نوعی فرانکشتاین ساخته است. در دولت احمدینژاد وقتی که برنامه چهارم کنار گذاشته شد، از آن به بعد فرانکشتاین ساخته شد؛ از تکه بدن هرکسی به هم وصل کرد تا فرانکشتاین به وجود آمد. یارانه نقدی از نئولیبرالیسم، مسکن مهر از کمونیسم، انحصارات نفتی از فئودالیسم. فرانکشتاین شکل گرفت و با پول نفت بشکهای 100 دلار جان گرفت و حالا فرانکشتاین بلند شده و دنبال خالق خود میدود و خالق او فرار میکند؛ بنابراین وقتی شما الگو ندارید و این ملغمه را درست میکنید، چنین وضعیتی پیدا میکنید.
5- وقتی که بحران 2008 به وجود آمد، ترامپ به صورت خامطبعانهای میگفت که دولت زیاد دخالت کرده است؛ بنابراین همیشه میتوان این را گفت و به قول پوپر این بطلانناپذیر است. کسانی که نوبل اقتصاد میگیرند، میگویند که ما باید شیوه انتظام را عوض کنیم. اینکه دولت دخالت کرده، یک حرف تکراری و خامطبعانه است. در دانشکده اقتصاد، استادی به ما میگفت که اگر فقط عرضه و تقاضا اقتصاد را تعیین کند و علم اقتصاد به این قاعده محدود شود، اگر به یک طوطی یاد بدهیم که بگوید عرضه و تقاضا قطعا اقتصاددان میشود؛ بنابراین باید نهادها شکل بگیرند. وقتی شما الگوی توسعه ندارید، نهاد هم ایجاد نمیشود. چگونه است که در کره جنوبی، ژاپن و چین دولت دخالت میکند. نحوه دخالت دولت در آلمان و اسکاندیناوی به این صورت است که اینترنالایز میکند، با توافق اجتماعی این کار را انجام میدهد، دخالت کرده و جامعه و سرمایهدار هم پذیرفته است که سرمایه رابطه اجتماعی است. آن موقع دولت قیمتها را برای خودشان آزاد کرد نه برای بخش خصوصی. در حال حاضر بخش خصوصی مالیات میدهد، بیمه میدهد، چون میداند که اگر این کارها را نکند، نمیتواند رقابت کند، حتی با کالاهای وارداتی؛ ولی کسی که انحصار دارد و این ماشینهای لگن را وارد بازار میکند، نیازی ندارد، چون او قیمت انحصاری را میخواهد؛ لذا این حرف که نتیجه دخالت دولت بوده است، درست نیست. در نتیجه نبود الگوی توسعه است که همه یکدیگر را به نحو بچگانهای متهم میکنند؛ یعنی در یک سطح بسیار پایین است. آیا اصلاً در چند سال اخیر، بحث الگوی توسعه در ایران صورت گرفته است؟ یک دوره کوتاه بحث سیاست اجتماعی شکل گرفت، آن هم مجزا از الگوی توسعه که من بارها آن را نقد کردم که سیاست اجتماعی به معنای عدالت اجتماعی باید در چارچوب یک الگوی توسعه متناسب با شرایط ایران با رشد اقتصادی پیوند بخورد. این ثنویت مانوی است و اگر بخواهم از واژگان سنتی استفاده کنم نوعی شرک است؛ یعنی شما یک الگوی توسعه میدهید؛ اما رابطه همافزا بین عدالت و رشد اقتصادی را تعریف نمیکنید. تمام کشورهایی که موفق شدند، توانستند این الگو را به درستی تعریف کنند. نه با حذف دیگری بلکه با این ترکیب نشان میدهد و یک توافق اجتماعی نسبت به آن شکل میگیرد، نه حرفهای انتزاعی فلسفی یا ایدهآلیستی. این گفتمان کجاست؟ آن را در محیط دانشگاهی هم نمیبینید. بحثی در خصوص سیاست اجتماعی و رابطه آن با توسعه نمیبینید.
نظریه انتظامبخش میگوید نهادهای اصلی که باید مشخص کنید عبارت است از اینکه نوع رقابت در بازار را تعیین کنید، نوع دخالت دولت را در بازار مشخص کنید، نوع رابطه با خارج را معلوم کنید، نوع نظام سیاست اجتماعی را تعیین کنید و نوع سیستم پولی را مشخص کنید که گردش آن به چه نحوی باشد. اگر به تمام این نهادها در ایران نگاه کنید، میبینید که هیچکدام به هم نمیخورد و یا اصلاً وجود ندارد. شما سیاست اجتماعی ندارید، رابطه با خارج را مشخص نکردید، نوع رقابت در بازار را مشخص نکردید. اگر از نئولیبرال انتقاد میکنید، تمام اینها را مشخص کرده است، تا این حد مشخص میکند که نحوه خرج عدالت اجتماعی باید توسط محلات صورت بگیرد. شیوه انتظام تاچر همین طوری رأی نیاورد، مردم انگلیس را که مسخ نکرده بود. گفت: من بودجه سیاست اجتماعی و عدالت اجتماعی را میدهم به محلات و مردم قانع شدند. گفتند به جای اینکه دولت مرکزی خرج کند، ما خرج میکنیم. حال اینکه در ایران راست مبتذل فقط میگوید که بسپارید به بازار. تاچر بازارسپاری اقتصاد را انجام داده است؛ در حالی که راست مبتذل فکر میکند جامعه را هم با تراکمفروشی باید به بازار سپرد. نئولیبرالیسم تاچر به این سادگی نیست. او جامعه را به بازار نسپرده است. خرج دولت مرکزی کمتر شده است؛ ولی مجموعه دولت محلی و مرکزی به همان میزان سابق برای عدالت اجتماعی خرج میکند. این دولت جامعه و همه را به بازار سپرده است، حتی قانون را میفروشد و زمینی را که با قانون زمین شهری از مردم گرفته است، میخواهد بدهد به بورس؛ یعنی زمین را از مردم گرفتی که به کمدرآمدها مسکن اختصاص بدهی و حالا میخواهی آن را در بورس بفروشی. این غارت است، نئوفئودالیسم است.
اتاق تهران