سه شنبه, 09 خرداد 1396 14:51

علی دینی ترکمانی در سوگ پدر

نوشته شده توسط

علی دینی ترکمانی در سوگ پدر نوشت:

انا لله و انا الیه راجعون

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/ بازجوید روزگار وصل خویش

پدر،  بر حسب تصادف و اقتضای سن و سالش، جزیی از تاریخ معاصر ایران بود. در سال 1312 در شهرستان ترکمن چای بدنیا آمد. همانجایی که میان  قشون ایران دوره فتحعلی شاه و روسیه تزاری در سال 1208 ( 1828 میلادی)  قراردادی منعقد شد و نصف آذربایجان به باد رفت. هشت ساله که بود جنگ جهانی دوم رخ داد و رضاشاه در سوم شهریور 1320سقوط کرد. غرش هواپیماهای جنگی بر فراز آسمان ترکمن چای را بخاطر داشت واز ترس شان برایمان خاطره تعریف می کرد. از سال های 1320  تا  1324 خاطراتی در ذهن داشت؛ سال‌های تاسیس حکومت جمهوری شورایی در آذربایجان به رهبری جعفر پیشه وری رهبر حزب دموکرات. از ایده های اعضای فعال این حزب در خلعید از مالکیت اربابان و اجتماعی کردن مالکیت زمین و توزیع زمین میان رعایا سخن می گفت؛ همینطور  از شکست این حزب و سرکوب و  دستگیری سران منطقه ای آن‌ها خاطره های نقل می کرد. از عقلانیت ریش سفیدان و  مخالفت انان  با  اعدام اعضای دستگیر شده حزب دموکرات با نیت ممانعت از   راه اندازی جنگ طایفه ای. سخن می گفت.   ترکمن‌چای در آن زمان یکی از مراکز مهم فعالیت منطقه ای این حزب بود

پیش از آنکه به خدمت سربازی برود،  برای کار عازم کوهرنگ چهارمحال بختیاری شد و در اولین پروژه تغییر مسیر  آب کوهرنگ به زاینده رود،  از طریق احداث تونل،  به عنوان نیروی کار صنعتی،  مشارکت کرد. یک سال بعد در 1330 به خدمت سربازی رفت. پدرش به دلیل نیاز به کمک وی در مدیریت امور خانه و کشت و زرع، تمایلی به اعزام وی به سربازی نداشت. از این رو، در پی رایزنی با فرمانده پاسگاه ترکمن‌چای برآمده بود که او به پدر   می‌گوید: "اجازه بدهید به خدمت بروم و چیزهای جدیدی را تجربه کنم. نگران اداره امور خانه و کشت و زرع و دامداری نباشید. برادران هستند و من نیز دورا دور هستم". به خدمت اعزام شد. بعد از دوره آموزشی،  به عنوان دژبان،  در مجلس شورای ملی وقت،  به نگهبانی از مجلس و جابه جایی سربازان نگهبان مجلس پرداخت. در بهارستان،  از نزدیک شاهد وقایع مهم آن دو سال و به ویژه کودتای ۲۸ مرداد 1332 بود. برای مان از سردار فاخر حکمت رییس وقت مجلس و رفت و آمدهای پیش از کودتا و بعد از کودتای اردشیر زاهدی به مجلس سخن می‌گفت. همینطور از سپهبد جلال پژمان فرمانده یگان نظامی مجلس

بعد از اتمام  خدمت،  در پروژه های سدسازی،  به عنوان جوشکار فنی،  کار کرد. از این سد به آن سد. سد کرج، سد لتیان، سد کارون، سد منجیل، سد ارس، سد زاینده رود و البته دشت مغان. در این پروژه ها با شرکت های امریکایی و فرانسوی و اسراییلی اشنا شد و از نظم و انضباط مدیریتی و کاری انها گاهی حرف بر زبان جاری می کرد.  طی سال‌های 1342 به بعد از نزدیک شاهد انقلاب ارضی بود. با پولی که پس انداز کرده بود بخشی از املاک اربابان ترکمن‌چای را برای پدرش خرید. هم در جریان مناسبات ارباب رعیتی پیش از اصلاحات ارضی بود و هم در جریان مناسبات در حال گذار به دوره بعد از خلعید از اربابان و شکل گیری نظام خرده دهقانی مستقل

در سال  ۱۳۵۲ در سازمان آب منطقه ای اصفهان استخدام رسمی شد و برای همیشه در اصفهان باقی ماند. وقتی شعله های انقلاب همه جا را در سال‌های ۵۶  و  57 گرفته بود نظر خوشی به آینده نداشت. معتقد بود آنچه رشته و بافته شده پنبه خواهد شد.   می گفت:« وقتی در سال ۱۳۲۹ برای کار عازم کوهرنگ شدیم شبی را در مسافرخانه ای در شهرکرد به صبح رساندیم. خرده نانی خشک بود برای چهار نفر و پتو و لحافی که به همت شپش ها تکان می خوردند. رسیدن از آ ن نقطه به این نقطه که رفاهی برای همگان فراهم شده سال‌ها زحمت و تلاش برده است.  خشونت ناشی از انقلاب ورق را به عقب بر می گرداند» . بدون آنکه بداند سخن معروف فیلسوف سیاسی اصلاح طلب، کارل پوپر،  را بنا بر تجربه بر زبان جاری می کرد: «انقلابیون به دنبال احیای بهشت بر روی زمین اند اما جهنم به پا می کنند». در آن سال‌ها میان من و برادران دانش آموز راهنمایی و دبیرستانی انقلابی از سویی و پدر محافظه کار از سوی دیگر بحث ها در می‌گرفت. اکنون هر چند هنوز هم با نگاه پوپری موافق نیستم و معتقدم انقلاب قانونمندی خاص خود را دارد که بنا بر عللی رخ می‌دهد و گریزی از آن نیست،  از آینده نگری پدرم و نسل او شگفت زده می شوم. آنچه رخ داده با آنچه می خواستیم تفاوت بسیار زیاد دارد. با وجود نظر منفی اش به آینده، وقتی در سال 58 زنده یاد مهندس بازرگان به اصفهان آمده بود، بسیار خوشحال بود. من که در میان جمعیت استقبال کننده بودم،  دیدم پدر مثل تیر بر روی سپر جلوی اتوبوس حامل مهندس بازرگان نشست و مردم را به این سو و آن سو هدایت می‌کرد. علاقه خاصی به مهندس بازرگان به ویژه از باب آذری بودن و همزبانی داشت.

 

فرزند اولش، جعفر،  در حین خدمت سربازی، با بمباران پادگان جلدیان پیرانشهر بدست هواپیماهای عراقی،   در اسفند 1363،  جان به جان آفرین سپرد. شش سال پیشتر درست چند روزی پس از پیروزی انقلاب در اسفند ۵۷ مادرم را از دست داده بود.  بعد از پرواز جعفر هرگز از   موقعیت "پدر شهید" استفاده نکرد. حتی به آنچه در مقام پرسنل ثابت و رسمی سازمان آب منطقه ای اصفهان مستحق دریافتش بود نرسید و اعتراضی هم نکرد.    بخاطر خانه ای که از پیش از انقلاب در یکی از مناطق حاشیه نشین اصفهان داشت،   زمینی در جاهایی چون کوی امام صادق، کوی سپاهان و سپاهان شهر یا حتی بهارستان اصفهان به او ندادند؛ در حالی که به همه پرسنل ولو با سنی به اندازه سابقه کار او در این مناطق دادند.  او به چنین  ناحقی سازمانی خرده ای نگرفت چه برسد که بخواهد از امکانات "بنیاد شهید" استفاده کند. از قضا روزی از روزهای سال ۶۵ در «گلزار شهدای» اصفهان، در حین قدم زدن به سوی  مزار جعفر آشنایی را می بیند که همکار وی در سال های کار دوباره در کوهرنگ در اوایل دهه   1350 بود.  آشنا می پرسد اینجا چه می کنید؟ و با پاسخ پدر متوجه داستان جعفر می شود. می گوید رییس بنیاد شهید اصفهانم و در خدمتم برای انجام وظیفه. با وجود این، پدر هیچگاه به بنیاد و دوستش برای درخواستی رجوع  نکرد . به هنگام بازنشستگی،  بخاطر سختی کار ناشی از جوشکاری فنی، در طول حدود سی و پنج سال کار، که موجب از بین رفتن توان زانوانش و فروغ دیدگانش شده بود،   باید مزایای خاصی برایش در نظر گرفته می شد که نشد. به این نیز  اعتراضی نکرد.  

 

از دوران کودکی به ما می گفت: « بزرگترین سرمایه آدمی انسانیت است». بزرگتر که شدم گاهی از کنار حر فش به راحتی  عبور می‌کردم و تکرارش را به شوخی می‌گرفتم. تا اینکه گفت و گوی محمود دولت آبادی با احمد شاملو در فیلم «شاملو شاعر بزرگ آزادی» را اوایل دهه 1380 دیدم. دولت آبادی از شاملو می پرسد «بزرگترین سرمایه آدمی چیست؟» او پاسخ می دهد: انسانیت. وقتی این سکانس از فیلم را دیدم مو بر اندامم راست شد. متوجه شدم برای فهم و درک چنین سرمایه ای لازم نیست تحصیلات عالی یا مقام متعالی یا ثروت آنچنانی داشت. آنچه لازم است شعور اجتماعی است. این شعور و درک حضور دیگری است که وجه اشتراک افرادی چون پدر  با چند کلاس سواد ابتدایی و شاملو شاعر ملی دوران معاصر و دولت آبادی خالق مهمترین رمان بلند زبان فارسی، کلیدر، است. از همین رو، به رغم قد بلند بالای حدود 190 و اندام چهارشانه تنومندش،  جز مهربانی سخنی بر زبان جاری نکرد و با کسی درشت حرف نزد و به روی احدی دست بلند نکرد جز دو فرزند ناخلف که به روی پدرشان دست بلند کرده بودند و در ملا عام پدرشان را به باد کتک گرفته بودند. چنان سیلی بر گونه اسماعیل، پسر طاغی همسایه ،  نواخت که بعد از تابیدن بدور خود زمین خورد و پا شد و  فرار را بر قرار ترجیح داد.  تا سال های سال وقتی پدر را می دید رویش را می بوسید و می گفت: " با سیلی ات به خود آمدم و احترام پدرم را دارم". 

نمی دانم می دانست یا نمی دانست پند عیسای مسیح را. از دوران کودکی آن را برایمان بازگو می کرد: "اگر کسی سیلی بر گونه تان نواخت، آن روی صورتتان  را پیش آورید تا آن را نیز بنوازد. بر مدار صلح باشید و انسانیت و صراط مستقیم. " در عمل خود  بر همین مدار بود. زمانی  به هنگام کار در دشت مغان دهه ۱۳۳۰، روزی در کارگاه،  ولوله ای به پا شده بود. عده ای از کارگران با دسته بیل و کلنگ،  کارگری دیگر را تا نزدیکی محل استقرار پدر دنبال کرده بودند. کارگر فراری، از قضا برادر پدر،  به سوراخ سنبه ای ‌خزیده و پدر خود را سپر او کرده بود. از کارگران عصبانی مهاجم ‌پرسیده بود:  چه اتفاقی افتاده که چنین براشفته اید؟  گفته بودند: برادرت با انبردست سر یکی از هم ولایتی های ما را شکافته و موج خون به راه انداخته است. پدر خم شده و  سرش را پایین گرفته  و گفته بود: " اگر خون را با خون می شویند پس شما نیز با کلنگ و دسته بیل سرم را بشکافید و حمام خون براه اندازید". این رفتار و سخن همچون آبی سرد بر آتشی گرم کارگر  افتاده بود.  آنان آرام شده و با او به سراغ فرد مجروح رفته بودند. برش داشته و به درمانگاه  برده بودند و پانسمانش کرده  و به اسایشگاه برش گردانده بودند

تمام افرادی که پدر را می شناسند متفق القول اند که دریای صبر بود و آرامش. حتی وقتی بر اثر آمبولی و عفونت ریه و نارسایی کلیه، بر بستر بیماری افتاده بود  و درد می کشید، جز مهربانی و صبوری و بردباری رفتار دیگری نداشت.  ما نگران او بودیم و او نگران ما. گاهی به عالم ناهشیاری میرفت و برای نمونه می کفت: " آقای صفرزاده اجازه دهید زودتر به خانه بروم. خانواده ام منتظرم هستند و نگران می شوند. " می گفت: پدر من هستم در کنارت نشسته ام. به خود می آمی.  نگاهم می کرد. لبش را می‌گزید و سری تکان می داد که چرا به زمان گذشته دور باز‌گشته ام .

 

حالا  سیمای مهربان او را در نظر دارم با احساسی دوگانه. از سویی  احساس ابتهاج و شادی از اینکه سایه چنین پدری همیشه بر فراز سرمان بوده است و از سرچشمه معرفت وجودش شاید جرعه هایی  نوشیده باشیم. از سوی دیگر،  احساس فردی افسوس برای خودم که این جان شیفته را در گذشته خوب درنیافتم تا از خرمن معرفت وجودش خوشه های دانایی را تا جای ممکن بچینم.

 

اکنون با ابر بهاران نشسته بر آسمان دیدگانم،  رو به درگاه بلند بالای خداوند منان ارزو می کنم روانش شاد شاد باشد. ارزو می کنم از رنج هایی که در این زندگی کشید و دم برنیاورد تا موجب ناراحتی دیگران نشود رهای رها باشد.. 

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگز از یاد من ان سرو خرامان نرود

 

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

نظر دادن

لطفا دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید: