مترجم: منصور بيطرف
منبع متن فارسی: روزنامه تعادل
«دانيل كاهنمن»، برنده نوبل اقتصادي سال 2012، يكي از تاثيرگذارترين چهرهها بر علم اقتصاد دوره جديد است. او و همكارش «آموش تاورسكي» در سال 1969 مقالهيي را در مجله ساينس منتشر كردند كه در آن اظهار كرده بودند، افراد بهطور منطقي تصميم نميگيرند بلكه تعصبات و شرايطي كه در آن بزرگ ميشوند از جمله فرهنگ و سياست بر تصميمات آنها اثرگذار است. همين مقاله باعث شد كه تئوريهاي وقت زير سوال برود و تجديدنظرهايي در آنها صورت گيرد و همين مقاله سبب شد كه كاهنمن در سال 2012 برنده نوبل اقتصادي شود. كاهنمن در سال گذشته كتابي را منتشر كرد كه عنوان آن «تفكر سريع و كُند» است. اين كتاب عملا بسط تئوري اوليه او است. در اين كتاب كاهنمن با آزمايشهاي مختلف و بسط آنها نشان داده كه تصميمگيري انسان چگونه رخ ميدهد و چقدر در قضاوتهايمان خطا داريم. در زير بخش اول مقدمه اين كتاب آورده شده است.
مقدمه
من فكر ميكنم كه هر نويسندهيي در ذهنش يك چارچوبي دارد كه در آن چارچوب است كه خوانندگانش ميتوانند از نوشتههاي او بهره ببرند. نوشتههاي من همانند كولر آبي دفتري است كه در آن دفتر ديدگاهها با هم سهيم و شايعات مبادله ميشوند. من اميدوارم لغتنامهيي را غنيسازي كنم كه مردم حين صحبت در خصوص قضاوتها و انتخاب ديگران، سياستهاي تازه شركت يا تصميمات سرمايهگذاري همكاران ميكنند از آن استفاده ميكنند. اما چرا نسبت به شايعات نگران هستيم؟ چون علاوه بر آنكه بسيار لذت بخش هستند، ميتوان راحتتر از واقف شدن به اشتباهات خودمان، اشتباهات ديگران را مشخص كرد و به آن انگ زد. در بهترين زمان هم، سوال كردن از اينكه به چه اعتقاد داريم و چه ميخواهيم بسيار سخت است و اين موارد عليالخصوص در زماني كه ما بيشترين نياز را به آن داريم سختتر هم ميشود، اما ما ميتوانيم از ديدگاههاي مطلع ديگران بهره ببريم. بسياري از ما بهطور ناخودآگاه ميتوانيم حدس بزنيم دوستان و همكاران چه ارزيابي از انتخاب ما دارند؛ بنابراين كيفيت و محتوي اين قضاوتهاي پيشبيني شده مهم هستند. انتظاري كه از شايعه هوشمند ميرود اين است كه بهطور جدي انگيزه پرقدرتي براي «خود انتقادي» ميشود، بسيار پرقدرتتر از تصميمات سال جديدي كه يك فرد براي بهبود تصميمگيرياش در محل كار و در خانه ميگيرد.
يك دكتر براي آنكه تشخيصدهنده خوبي باشد بايد مجموعه بزرگي از علل بيماريها را جمعآوري كند كه هر يك از آنها به علت بيماري، نشانههايش، سوابق احتمالي، تحولات بيماري و پيامدهايش، تاريخچه درمان بيماري ميپردازد. بخشي از يادگيري طب، يادگيري زبان طب است. همچنين فهم عميق از قضاوتها و انتخابها نيازمند يك فرهنگ لغات غنيتر از آنچه در دسترس زبان هر روزه است. اميدي كه براي شايعات بياساس است اين است كه الگوهاي مشخصي در اشتباهاتي كه افراد ميكنند وجود دارد. خطاهاي سيستماتيك به «تعصب» معروف هستند و آنها در فضاهاي مشخصي عود ميكنند. براي مثال، زماني كه يك سخنران زيبا و با اعتماد به نفس روي صحنه ميرود شما ميتوانيد حدس بزنيد كه شنوندگان اظهاراتش را مطلوبتر از آنچه استحقاقش است، قضاوت ميكنند. برچسب تشخيص موجود براي اين تعصب – اثر حلقه نور – باعث ميشود كه خيلي راحتتر حدس بزنيم، بشناسيم و بفهميم.
زماني كه از شما پرسيده ميشود كه درباره چه چيزي فكر ميكنيد، بهطور طبيعي جواب ميدهيد. شما ميدانيد كه در ذهنتان چه ميگذرد كه غالبا تفكر آگاهانهيي را كه در يك سير منظم حركت ميكند در بر ميگيرد. اما اين تنها مسيري نيست كه ذهن كار ميكند. اكثر تاثيرات و تفكراتي كه در وجدان شما به وجود ميآيد بدون آنكه مطلع باشيد كه چطور در آنجا رخنه كردهاند رخ ميدهد. شما نميتوانيد رديابي كنيد كه چطور به اين اعتقاد رسيدهايد كه يك چراغ مطالعه روبهروي شما روي ميز است، يا آنكه چطور متوجه آزردگياي در صداي همسرتان از پشت خط تلفن ميشويد، يا آنكه چگونه مديريت ميكنيد تا از خطري در جاده پرهيز كنيد آن هم پيش از آنكه آگاهانه از آن مطلع شده باشيد. كار ذهني كه اين احساسات، شهود و بسياري از تصميمات را به وجود ميآورد در بخش ساكت ذهنتان ميگذرد.
بسياري از مباحثي كه در اين كتاب است درباره تعصبات شهودي است. هر چند تمركز روي خطاها، هوشمندي بشر را لكهدار نميكند، نه بيشتر از آنكه به بيماريهايي كه در متون پزشكي است سلامتيهاي خوب را منكر ميشوند. اكثر ما در بيشتر اوقات سالم هستيم و اكثر قضاوتها و كنشهاي ما در بيشتر اوقات متناسب است. ما بهطور طبيعي در سير زندگي امان به خود اجازه ميدهيم كه توسط احساسات و ادراك خود ما هدايت شويم و معمولا اعتماد ما به اعتقادات شهودي امان و ترجيحات امان توجيه شده است. اما نه هميشه. ما غالبا حتي در زماني كه اشتباه ميكنيم، به خودمان اعتماد داريم و يك ناظر عيني خطاهايمان را بهتر از خود ما رصد ميكند.
بنابراين هدف من براي مكالمه زير كولر آبي، بهبود توانايي براي تشخيص و فهم خطاهاي قضاوت و انتخاب در ديگران و در نهايت در خود ما از طريق فراهم كردن يك زبان غنيتر و دقيقتر براي بحث با آنها است. حداقل در برخي موارد، ميتوان براي محدود كردن خرابيهايي كه غالبا قضاوتها و انخابهاي نادرست ايجاد ميكنند، تشخيصهاي دقيقي را پيشنهاد داد.
منشاها
اين كتاب در واقع فهم فعلي مرا از قضاوت و تصميمسازي كه توسط كشفيات روانشناسي در دهههاي اخير رخ داده، ارائه ميدهد. هر چند اثر ايدههاي محوري من به آن روز خوش شانس سال 1969 برميگردد، در آن روز من از يك همكار خواستم تا در يك سميناري كه در دپارتمان روانشناسي دانشگاه بيتالمقدس تدريس ميكردم به عنوان سخنران مهمان سخنراني كند. آموش تورسكي به عنوان يك ستاره رو به صعود در حوزه تحقيقات تصميم مطرح بود – في الواقع در همهچيز مطرح بود – به همين خاطر من ميدانستم كه اوقات جالبي را خواهيم داشت. اكثر افرادي كه آموش را ميشناختند، فكر ميكردند كه او نابغهترين فردي است كه تاكنون ديدهاند. او بسيار باهوش بود و سليس حرف ميزد و شخصيت كاريزماتيكي داشت. همچنين به او حافظه قوي براي جوكها اعطا شده بود و توانايي بينظيري براي استفاده از آنها داشت تا يك نكتهيي را بياموزد. زماني كه آموش حضور داشت، لحظه بيخودي نداشتيم. او در آن زمان 32 ساله بود و من 35ساله.
آموش به كلاس درباره برنامه تحقيقاتي كه در دانشگاه ميشيگان در دست اجرا بود، سخن گفت و اينكه به دنبال پاسخ اين سوال بودند كه آيا مردم آمارگرهاي شهودي خوبي هستند يا خير؟ ما تقريبا ميدانيم كه مردم بهطور شهودي به خوبي دستور زبان ميدانند: يك بچه در 4سالگي كه صحبت ميكند بيوقفه بر مبناي دستور زبان حرف ميزند با آنكه او هيچ ايدهيي از چنين قواعدي كه وجود دارد، ندارد. آيا افراد يك حس شهودي مشابهي براي اصول بنيادين آماري دارند؟ آموش گزارش داد كه پاسخ يك «آري» شايسته است. ما يك بحث سرزندهيي در سمينار داشتيم و در نهايت نتيجه گرفته شد كه يك «نه» شايسته پاسخ بهتري براي آن سوال است.
آموش و من از اين تبادل لذت برديم و نتيجه گرفتيم كه آمارهاي شهودي يك عنوان جالب توجهي است و اگر آن را بيشتر بشكافيم، سرگرمي لذت بخشي خواهيم داشت. جمعه همان هفته ما يكديگر را كافه ريمون، پاتوق مطلوب چكها و پروفسورها در بيتالمقدس ملاقات كرديم و طرح يك مطالعه شهودهاي آماري محققان پيچيده را ريختيم. ما در سمينار به اين جمعبندي رسيديم كه شهودهاي ما ناقص هستند. ما با وجود سالها تدريس و استفاده از آمارها هنوز فاقد يك حس شهودي قابل اعتماد از نتايج آماري در نمونههاي كوچكتر بوديم. قضاوتهاي ذهني ما متعصبانه بودند زيرا ما خيلي به يافتههاي تحقيقاتي كه بر مبناي شواهد ناكافي بود معتقد بوديم و فقط به شواهد اندكي كه در تحقيقات ما وجود داشت متكي بوديم. هدف مطالعه ما اين بود كه تحقيق كنيم آيا محققان ديگر از اين مشقت رنج ميبرند.
ما مطالعه را كه شامل سناريوهاي موارد آماري بود كه در تحقيق حاصل شده بود، آماده كرديم. آموش جوابهاي گروه متخصصي از شركتكنندگان را كه در يك ميتينگ انجمن روانشناسي رياضي شركت كرده بودند از جمله نويسندگان دو جزوه آماري، جمعآوري كرد. همانطور كه انتظار داشتيم، متوجه شديم كه همكاران متخصص ما مثل خود ما بهشدت اين احتمال را كه نتايج اوليه يك آزمايش را حتي اگر با يك نمونه كوچك به دست آمده باشد ميشود با اطمينان خاطر دوباره تكرار كرد، بزرگنمايي كردند. آنها همچنين توصيههاي ناپختهيي به دانشجويان فرضي دوره كارشناسي درباره تعداد مشاهداتي كه او براي جمعآوري نياز داشت داده بودند. حتي آمارگران هم آمارگرهاي شهودي خوبي نبودند.
در حالي كه من و آموش روي يافتههاي اين گزارش كار ميكرديم، متوجه شديم كه از كار كردن با يكديگر لذت ميبريم. آموش هميشه شوخ بود و من هم در حضور او شوخ شده بودم به همين خاطر ما در ساعات سخت كار در يك تفريح مداوم بوديم. صفايي كه ما در كار كردن با يكديگر پيدا كرده بوديم بهطور بينظيري ما را صبور كرده بود؛ زماني كه شما هرگز خسته نيستيد خيلي راحتتر ميتوانيد دقيق باشيد. شايد مهمترين نكته اين باشد كه ما در همان وهله اول سلاحهاي انتقادي خودمان را بازبيني كرديم. هم من و هم آموش، هر دو نقاد و جدل كار بوديم، او حتي بيشتر از من بود اما در طول سالهاي همكاري امان هيچيك از ما، هر چيزي كه ديگري ميگفت رد نميكرديم. در حقيقت يكي از سرگرميهايي كه من در همكاري با آموش پيدا كردم اين بود كه او بهطور مرتب آن نقطه مبهم ايدههاي مرا واضحتر از خود من ميديد. آموش متفكر منطقيتري بود، با يك گرايشي به تئوري و حس تمام نشدني پيدا كردن سمت و سو. من در روانشناسي درك و فهم شهوديتر و ريشه داشتم كه از آن ما ايدههاي زيادي را وام ميگرفتيم. ما به اندازه كافي براي درك راحت يكديگر خيلي شبيه به هم بوديم و به همان اندازه هم در غافلگيري يكديگر خيلي متفاوت بوديم. ما روندي را بسط داديم كه بر اساس آن خيلي از كارهاي روزانه امان را كه غالبا در پيادهرويهاي طولاني بود، با يكديگر رد و بدل ميكرديم. در چهارده سال بعدي همكاري ما بر زندگي امان متمركز شده بود و كاري كه ما در طي آن سالها انجام داده بوديم براي هر دوي ما بهترين كارها بود.
ما به سرعت كاري را شروع كرديم كه براي ساليان سال مد نظر داشتيم. تحقيقات ما يك مكالمهيي بود كه در آن سوالاتي را طرح كرده بوديم و بهطور همزمان پاسخهاي شهودي امان را مورد بررسي قرار ميداد. هر سوال يك تجربه كوچكي بود و ما در يك روز تجربههاي زيادي را پشت سر گذاشتيم. ما براي سوالات آن اري كه مد نظر داشتيم نبوديم در اصل ما بهطور جدي به دنبال پاسخ صحيح نبوديم. هدف ما تشخيص و تحليل پاسخ شهودي بود، موردي كه در وهله اول به ذهن ميآيد، موردي كه ما اغوا ميشديم حتي در زماني كه ميدانستيم، غلط است آن را درست بپنداريم. ما معتقد بوديم – همانطور كه رخ داد به درستي معتقد بوديم - كه هر شهودي كه هر دوي ما در آن سهيم بوديم به همان نسبت افراد ديگر هم در آن سهيم باشند و به راحتي هم ميشود اثرات آن را بر قضاوتها نشان داد.
زماني بود كه ما با شعف زياد كشف كرديم كه ايدههاي احمقانه مشابهي درباره حرفههاي آتي چندين تازه كاري كه ما آنها را ميشناختيم، داشتيم. ما توانستيم بحثهاي جدلي وكيل سه ساله، پروفسور يك بعد نگر، همدلي روان درمان و نسبتا فضول را تشخيص دهيم. البته اين پيشبينيها ناراحتكننده بود اما هنوز ميشد آنها را جذاب ديد. پر واضح است آنچه كه شهود ما را اداره ميكند شباهت به كودكي دارد كه در كليشه فرهنگي يك حرفه قرار ميگيرد. تمرينات عجيب و غريب به ما كمك كرد كه يك تئوري را كه در آن زمان در اذهان ما شكفته شده بود و درباره نقش تشبيهات در تخمينها بود، بسط دهيم. ما روي آن تست كار كرديم و آن تئوري را در دهها آزمايش مثل نمونه زير به كار برديم.
فرض كنيد كه استيو بهطور تصادفي از يك نمونه انتخاب شده باشد:
يك همسايه فردي را به اين صورت توصيف ميكند: «استيو خيلي خجالتي و گوشهگير است، همواره مفيد است اما خيلي با مردم نميجوشد و در دنياي واقعي به سر نميبرد. يك روح فروتني دارد، او به نظم و ساختار ملزم و مشتاق جزييات است.» آيا استيو كتابدار است يا يك كشاورز؟
هر فردي در همان لحظه اول به شباهت شخصيت استيو با يك كتابدار پي ميبرد اما ملاحظات آماري تقريبا مرتبط ناديده گرفته ميشود. آيا شما نميدانيد كه در ايالات متحده به نسبت هر يك كتابدار مرد بيش از 20 كشاورز مرد وجود دارد؟ از آنجا كه تعداد زيادي كشاورز وجود دارد به يقين روي تراكتورها ميتوان بيشتر روحهاي «فروتني» را پيدا كرد تا در ميزهاي اطلاعات كتابخانهها. هر چند كه ما متوجه شديم كه شركتكنندگان در آزمايشات ما حقايق آماري مرتبط را ناديده گرفتند و منحصرا به شباهتها اتكا كردند. ما مطرح كرديم كه آنها از شباهتها به مثابه يك عمل رهنمودي ساده شده (اساسا، دستورالعمل) براي قضاوت كردنهاي سخت استفاده ميكنند. اتكا به رهنمود سبب تعصبهاي قابل پيشبيني (خطاهاي سيستماتيك) در تخمينهاي آنها ميشد.
در يك موقعيت ديگر، من و آموش از نرخ طلاق در ميان اساتيد دانشگاههايمان بسيار متعجب شديم. عملا يك سوال در جستوجوي حافظه براي اساتيد مطلقهيي كه ما آنها را ميشناختيم كليد زد و ما اندازه عمقي كه توسط آن مواردي را كه به ذهن ميآمد مورد قضاوت قرار داديم. ما اين اتكا به راحتي و سهولت جستوجوي حافظه را «قابليت دسترسي رهنمودي» نام نهاديم. در يكي از مطالعاتي كه ما داشتيم از شركتكنندگان يك سوال ساده درباره لغاتي كه در يك متن انگليسي بود، پرسيديم:
حرف K را در نظر بگيريد. ايا احتمال اينكه K به عنوان حرف اول در يك كلمه بيايد بيشتر است يا حرف سوم؟
هر بازيگر پرتلاشي ميداند كه پيدا كردن كلماتي كه با يك حرف خاص شروع ميشود، خيلي راحتتر از پيدا كردن همان حرف در موقعيت حرف سوم كلمه است. اين امر براي هر حرف الفبا مصداق دارد. بنابراين ما انتظار داشتيم كه پاسخدهندگان تناوب حروفهايي كه در موقعيت اول هستند را بزرگنمايي كنند - حتي حروفي مانند K , L , N , R ,V كه در حقيقت در موقعيت سوم بيشتر تكرار ميشوند. در اينجا دوباره اتكا بر رهنمود، يك تعصب قابل پيشبيني را در قضاوتها به وجود ميآورد. براي مثال، من اخيرا به يك گمان درازمدتي مبني بر اينكه زنا در ميان سياستمداران بيشتر از پزشكان و وكلا رايج است، شك كردم. من حتي با توضيحات آن «حقيقت» بزرگ شدم از جمله اينكه اثر اغواهاي زندگي از تن انسان دور ميشود. من نهايتا متوجه شدم كه گناهان سياستمداران بيشتر از گناهان وكلا و پزشكان گزارش ميشود. حس شهودي من ميتواند اساسا ناشي از موضوعات انتخابي روزنامهنگاران و اتكاي من به قابليت دسترسي رهنمود باشد.
تعصب
آموش و من چندين سال را روي مطالعه و مستند كردن تعصبهاي تفكر شهودي در حرفههاي مختلف گذرانديم - براي رويدادها احتمالاتي را در نظر گرفتيم، آينده را پيشبيني كرديم، فرضيات را ارزيابي كرديم و تناوبها را تخمين زديم. در سال پنجم همكاري امان، يافتههاي اصلي خودمان را در مجله ساينس، مجلهيي كه توسط دانشمندان در حوزههاي
مختلف خوانده ميشود، ارائه كرديم. عنوان اين مقاله (كه بهطور كامل در انتهاي اين كتاب بازنشر شده است) «قضاوت تحت عدم قطعيت: رهنمودها و تعصبات» بود. اين مقاله ميان برهاي ساده شده تفكر شهودي را توضيح ميدهد و تعداد 20 تعصب را به عنوان بروزهاي اين رهنمودها و نيز به مثابه نشانههاي نقش رهنمودها در قضاوت تشريح ميكند.
تاريخنگاران علم غالبا خاطرنشان ميكنند كه در هر موقعيتي دانشمندان يك حوزه خاص تمايل دارند تا مفروضات اساسي درباره سوژهشان را به شراكت بگذارند. دانشمندان علوم اجتماعي هم مستثنا نيستند؛ آنها به نقطه نظر طبيعت بشري كه زمينه بسياري از مباحث رفتارهاي مشخص را فراهم ميسازند اما به ندرت مورد سوال واقع ميشوند، تكيه ميكنند. عالمان علوم اجتماعي در دهه 1970 بهطور وسيعي دو ايده درباره ذات بشر را قبول كرده بودند. نخستين ايده اين بود كه مردم در كل منطقي هستند و تفكراتشان بهطور هنجارگونهيي دقيق است. دوم اينكه احساساتي از قبيل ترس، محبت و نفرت در بيشتر اوقات نشان ميدهند كه افراد از منطقي بودن دور شدهاند. مقاله ما هر دو فرضيه را بدون آنكه بهطور مستقيم آنها را به بحث بگذارد به چالش كشيدند. ما خطاهاي سيستماتيك را در تفكرات افراد عادي مستند كرديم و سير اين خطاها را به طراحي ماشيني معرفت كشانديم تا به مفسده فكري كه احساسات عامل آن ميشود.
مقاله ما بيش از انتظاري كه داشتيم توجهات را به خود جلب كرد و يكي از ماندگارترين كارهاي علوم اجتماعي كه به آن ارجاع ميشود شد (در سال 2010 بيش از 300 مقاله علمي به آن ارجاع داده بودند). پژوهشگران حوزههاي ديگر آن را مفيد يافتند و ايدههاي رهنمودها و تعصبات در بسياري از حوزهها از جمله تشخيصهاي پزشكي، قضاوتهاي حقوقي، تحليلهاي هوشمند، فلسفه، مالي، آمار و استراتژزيهاي نظامي بهطور مفيدي مورد استفاده قرار گرفته است.
براي مثال، دانشجيوان علوم سياسي متوجه شدهاند كه رهنمودهاي در دسترس به اين توضيح كمك ميكند كه چرا برخي موارد در ذهن عامه بهشدت ساكت است در حالي كه موارد ديگر ديده نميشود. مردم تمايل دارند كه اهميت نسبي موضوعات را با توجه به سهولتي كه آنها از حافظهشان بازيابي ميكنند ارزيابي كنند - و اين هم عمدتا توسط ميزان پوشش رسانهها تعيين ميشود. موضوعاتي كه بهطور مرتب تذكر داده ميشود ذهن را كاملا پوشش ميدهد به ويژه اگر موضوعات ديگر از يادآوري دور نگه داشته بشوند. به نوبه خود، آنچه رسانهها براي گزارش انتخاب بشوند با ديدگاه آنها كه چه چيز اخيرا در ذهن عامه ميگذرد، منطبق است. تصادفي هم نيست كه رژيمهاي توتاليتر فشار بيحد و حصري بر رسانههاي مستقل ميگذارند. از آنجا كه منفعت عمومي به راحتي توسط رويدادهاي غمناك و چهرههاي محبوب برانگيخته ميشود، از اين لحاظ تغذيه ديوانه وار رسانهها يك امر عمومي است. براي مثال، چند هفته پس از مرگ مايكل جكسن، غير ممكن بود كه كانال تلويزيوني را پيدا كنيد كه به موضوع ديگري بپردازد. در مقابل اما پوشش خيلي كمي از موارد نقادي اما غير هيجاني كه درام كمتري را فراهم ميكند، وجود دارد از قبيل كاهش استانداردهاي آموزشي يا كاهش سرمايهگذاري بيش از حد منابع پزشكي در سالهاي آخر زندگي.
ما اينها را در همان موقع متوجه نميشويم اما يك دليل اصلي جذبه گسترده از «رهنمودها و تعصبات» خارج از روانشناسي، ويژگي ضمني كار ما بود: ما هميشه در عناوين امان متن كامل سوالاتي را كه از خودمان و پاسخدهندگان امان ميپرسيديم ميآورديم. اين سوالات به عنوان نشانههايي براي خواننده عمل ميكرد و به او اين اجازه را ميداد تا متوجه شود كه تفكراتش توسط تعصبات معرفتي به اشتباه كشيده شده است. من اميدوارم كه شما همچنانكه سوالي را مربوط به استيو كتابدار ميخوانيد چنين تجربهيي را كرده باشيد كه در نظر داشت به شما كمك كند تا قدرت شباهت را به عنوان كليدي كه احتمال بدهيد متوجه شويد و ببينيد كه چگونه به راحتي ميشود حقايق آماري مرتبط را ناديده گرفت.
استفاده از نشانهها مانع از آن ميشود كه پژوهشگران – به ويژه فيلسوفان و اقتصاددانان - به انحراف در حوزهها بيفتند كه در اصل يك فرصت غير معمول را براي مشاهده نقايص احتمالي در تفكراتشان را فراهم ميسازد. آنها از اينكه ميبينند كه شكست خوردهاند فرضيات دگماتيك را كه در آن دوران غالب بوده و ذهن بشر را منطقي و عقلاني نشان ميداده به زير سوال ميبرند. انتخاب روش حياتي بود: اگر ما گزارشي از نتايج آزمايشات مرسوم را داشته باشيم در اين صورت مقاله كمتر ارزش داشت و كمتر خاطرهآميز بود. علاوه بر اين، خوانندگان ديرباور خودشان را از نتايجي كه خطاهاي قضاوت را كه براي دانشجويان، مشاركتكنندگان تيپيك در مطالعات روانشناسي، بسيار آشناست دور نگه ميدارند. البته ما نشانهها را بر آزمايشهاي استاندارد برنگزيديم زيرا نميخواستيم فيلسوفان و اقتصاددانان را تحت تاثير قرار دهيم. ما نشانهها را ترجيح ميداديم چون آنها سرگرمكنندهتر بودند و ما علاوه بر آنكه در بسياري از راهها بخت داشتيم در انتخاب روش هايمان هم خيلي خوش شانس بوديم. يك تم راجعه اين كتاب اين است كه بخت يك نقش بزرگي را در داستان هر روزه موفقيت بازي ميكند؛ تقريبا شناخت يك تغيير كوچك در داستاني كه يك دستيابي قابل توجه را به يك پيامد متوسط تغيير ميدهد بسيار آسان است. داستان ما هم استثنا نداشت.