ویرجینیا پاسترل :
بیست و هشت سال پیش، یعنی دقیقا همان زمانی که من هم وارد کالج شده بودم، اکثر هم نسلیهای من که اقتصاد جزو مسائل مورد علاقهشان بود، دائما این سوال را مطرح میکردند که چرا اقتصاد آمریکا در دوران نوجوانی آنها چنان آشفتگی وحشتناکی را تجربه کرد. آنها تورم شدید و افزایش مالیاتها را به یاد میآوردند که باعث میشد حقوق والدینشان در چشم به همزدنی خرج شود. نرخ بهره نیز در آن زمان بسیار بالا بود و بیکاری هم تهدید بزرگی به شمار میآمد.
وقتی همین جوانان وارد دانشگاه شدند، تورم در آمریکا به تورم همراه با رکود اقتصادی تبدیل شده بود و قیمت فزاینده کالاها و خدمات، در کنار نرخ بالای بیکاری باعث شده بود که مردم آمریکا شرایط سختی را تجربه کنند. برای اکثر اقتصاددانان، تورم توام با رکود اقتصادی یک معمای حل نشده بود. آنها گمان میکردند که براساس منحنی «فیلیپس»، باید تعادلی میان تورم و بیکاری برقرار باشد، به نحوی که اگر بیکاری وجود دارد، تورم پایین باشد و برعکس.
اما موج بزرگ تورم در دهه 1970 میلادی، این تئوریهای اقتصادی را برای همیشه دستخوش تغییر کرد و با این ترتیب، شرایطی فراهم شد که «میلتون فریدمن»، با آن تئوریهای جنجالبرانگیزش در دانشگاه شیکاگو، بتواند راهی برای توجیه عقاید خود بیابد.
اکنون نیز بسیاری از اقتصاددانان آمریکایی اذعان دارند چارچوب نظام پولی که از سوی فریدمن مورد توجه قرار گرفته بود، بسیار تاثیرگذار بوده و حتی تقریبا گویسبقت را از نظریههای پولی مدرن ربوده است.
یکی از افرادی که بر چنین نظری کاملا تاکید دارد، «بن برنانک»، رییس بانک مرکزی آمریکا است. او هیچگاه شاگرد فریدمن نبوده است، اما تئوریهای او را با مثال جالبی توصیف میکند. وی میگوید افرادی که اکنون به مطالعه تئوریهای اقتصاد پولی فریدمن روی آوردهاند، اهمیت این نظریهها را در زمان خودشان در نخواهند یافت، و درست مانند دانشجویان صفر کیلومتر ادبیات خواهند بود که نمایشنامههای شکسپیر را «مشتی نقل قول و شعر» میخوانند!
افرادی که در این خصوص با برنانک هم عقیدهاند کم نیستند. به گفته آنها، تفکر میلتون چنان عرصه اقتصاد کلان مدرن را تحتتاثیر خود قرار داده که شاید امروزه امری بدیهی به نظر بیاید و به همین جهت، احتمال آن میرود که مطالعه این نظریهها در دنیای امروزی باعث شود آن اصالت و خصیصه انقلابی تئوریهای فریدمن چندان به چشم نیاید. زیرا در دنیای امروزی، نظریاتی بر عرصه اقتصاد حاکم است که تماما از ایدههای فریدمن نشات گرفتهاند.
میلتون فریدمن عملا دیدگاه متعارف در عرصه اقتصاد را به چالش طلبیده و چنین استدلال میکرد که «تورم همیشه و همهجا یک پدیده پولی است.» به این ترتیب، تورم هیچ ارتباطی با اقدامات ناگهانی اتحادیههای کارگری یا اقدامات سرمایهگذاران و بازرگانان یا حتی کارتلهای نفتی نداشت.
این در حالی بود که در دهه 1970 میلادی گناه آشفتگی بازار اقتصادی آمریکا به گردن این «آدم بدها» افتاد، اما فریدمن تورم را به این پدیدهها نسبت نمی داد. وی معتقد بود قیمتها به این دلیل افزایش یافتهاند که سیاستهای دولت فدرال باعث شده جریان پول به بازار، سریعتر از حرکت واقعی اقتصاد باشد. میلتون میگفت با توجه به سابقه تاریخی چنین شرایطی در اقتصاد، میتوان اثرات و تبعات سیاستهای پولی را پیشبینی کرد.
در همین راستا، میلتون فریدمن در سخنرانی معروف خود در سال 1970 میلادی، یازده نکته را در خصوص چگونگی تاثیر سیاستهای پولی بر اقتصاد تشریح کرد. تمام عقاید او در زمان خودشان جنجالی و انقلابی به شمار میآمدند، اما اکنون کاملا پذیرفته شده اند.
به اعتقاد فریدمن، تغییر در میزان جریان و حجم پول میتواند پس از شش تا نه ماه باعث افزایش یا کاهش درآمد اسمی داخلی شود. این تغییر ابتدا در عرصه تولید نمایان میشود، بنابراین، افزایش جریان پول به افزایش تولید خواهد انجامید. پس از شش تا نه ماه، قیمتها هم تنظیم میشوند، اما درآمد واقعی، در مقابل درآمد اسمی، تغییر نمیکند.
یک ایده جنجالبرانگیز دیگر فریدمن، این بود که سیاست پولی میتواند تولید واقعی را فقط در کوتاهمدت تحتتاثیر قرار دهد و رشد اقتصادی درازمدت فقط به عوامل و زمینههای واقعی مانند نوآوری و ابتکار و سرمایهگذاری مناسب وابسته خواهد بود.
امروزه این ایده توسط اقتصاددانان پذیرفته شده است، اما زمانی که فریدمن آن را بیان کرد، دیدگاه متعارف در عرصه اقتصاد این بود که از سیاستهای پولی میتوان برای تحت تاثیر قرار دادن شرایط اقتصادی در یک دوره نامحدود، مثلا برای کاهش بیکاری، استفاده کرد. همین دیدگاه بود که باعث در پیش گرفتن رویکردهای اقتصادی فاجعهباری در آمریکا شد و بانک مرکزی آمریکا که میخواست نرخ اشتغال را ثابت نگاه دارد، پول را با سرعتی بیشتر از رشد اقتصاد وارد بازار کرد و همین مساله به بروز تورم بزرگ دهه 1970میلادی منجر شد.
امروزه اکثر اقتصاددانان این ایده را که «تورم یک پدیده پولی است» قبول دارند. افزایش حقوق و قیمتها عامل بروز تورم نیست، بلکه بازتاب آن است، اما مردم آمریکا میخواستند حقوق اسمی خود را در سطحی بالاتر ببینند و درعینحال، شاهد حفظ قیمتها باشند! آن هم در حالی که ارزش واقعی دلار کاهش یافته بود.
دولت نیکسون برای مقابله با تورم، کنترل حقوق و قیمتها را در سال 1971میلادی مورد توجه قرار داد. اقدامات کنترلی مختلف به خصوص در مورد قیمت انرژی در سالهای دیگر دهه 1970 نیز ادامه یافت، اما تورم از بین نرفت، زیرا این سیاستها فقط «نشانه»ها را مورد توجه قرار میداد نه «علت»ها را.
البته برخی از ایدههای فریدمن هنوز هم در معرض بحث و تحقیق قرار دارد. او سیاستهای پولی را با دنبال کردن رشد جریان پول مورد توجه قرار میداد. این مساله که از لحاظ تئوریک درست به نظر میرسید، در عرصه عمل بسیار سخت جلوه میکرد، زیرا بدعتهای زیادی در امورمالی و اقتصادی دنیای امروز رخ می دهد که باعث شده تعاریف متعارف از نرخ رشد پول دائما تغییر کند.
از سوی دیگر، مهمترین رویکرد مورد نظر فریدمن این بود که باید «پیش زمینه مالی باثباتی» برای اقتصاد ایجاد شود تا از بروز تورم و ضدتورم جلوگیری به عمل آید.
واقعیت این است که ثبات مالی میتواند رشد و کارایی خوبی ایجاد کند، اما در عین حال، این مساله باعث مقاوم شدن اقتصاد هم میشود، زیرا وقتی مردم از تورم عمومی هراسی نداشته باشند، میتوانند راحتتر با شوکهایی مثل افزایش شدید قیمت انرژی تطبیق پیدا کنند.
با این وجود، در دو دهه گذشته روسای بانکهای مرکزی تلاش کردهاند تورم را پایین و ثابت نگاه دارند و در این راه نسبتا هم موفق بودهاند. در دهه 1970میلادی، شاید فریدمن گمان نمیکرد که ایجاد این شرایط از لحاظ سیاسی امکانپذیر باشد، اما اشتباه میکرد.
منبع : روزنامه ی دنیای اقتصاد شماره 1105