سخن گفتن از اعتدال در این «روزگارِ افراط» از فرط «انفعالِ اعتدالیون» چندان دشوار شده است که گویی چون دولت اعتدال در سرازیری افتاده است گفتمان اعتدال هم رو به زوال است تا جایی که برای صیانت از اعتدال جز به صراحت نمی توان سخن گفت! اما حتی اگر لاجرم «در روش» گریزی از افراط نیست، «در بینش» همچنان راهی جز اعتدال نیست. روزگاری بود که در این کشور در دهه های ۴۰ و ۵۰ حیطه ای به نام «حوزه ی خصوصی» وجود نداشت. حوزه ی خصوصیِ خواص عرصه عمومیِ عوام بود و کوس رسوایی ستارگان و نخبگان سیاسی و هنری بر سر هر کوی و برزن به گوش می رسید. در سازمان های انقلابی و چریکی برای عقد اخوت و پیمان رفاقت و پذیرش عضویت تا «فیها خالدون» داوطلبان تحقیق و تفحص صورت می گرفت. نه از ناحیه حکومت که از موضع اپوزیسیون برای همکاری در مجاهدین خلق یا موتلفه اسلامی یا فداییان اسلام یا فداییان خلق یا حزب توده، گزینش های سختی صورت می گرفت. مبارزان کمونیست از پول و مال و مالکیت و سلامت مالی و اخلاقی می پرسیدند و مبارزان مسلمان به جز آن، از نماز و روزه و حجاب و ازدواج افراد تجسس می کردند که زهد چه در نیروهای مذهبی و چه در نیروهای غیرمذهبی یک اصل اخلاقی بود. آن قدر در خوردن نان و پنیر افراط می کردند که توان مبارزه با حاکمانی را که قوت غالبشان مرغ و کباب بود نداشتند. در مسائل اخلاقی و جنسی چه مسلمان و چه کمونیست زهدی انقلابی پیشه می کردند. در خاطرات بنیان گذاران مجاهدین خلق از قول محمد حنیف نژاد پدر این سازمان نقل شده است که «خانواده پیشاهنگ استعمار است» یعنی زن و بچه چون جلوی مبارزه را می گیرد ابزار دشمن است و به همین علت مجاهدین اولیه در زمره ی «مجردین» بودند و زمانی که ضرورت مبارزه اقتضاء کرد که زن به عنوان یک ابزار و یک پوشش وارد مبارزه شود برای غلبه به قول آن «بنیادگرایان نخستین» بر تمایلاتِ پستِ جنسی تصمیم می گیرند محمد حنیف نژاد برای عبور از عصر تجرد و گذار به تاهل انقلابی (به تعبیر خودشان) با زشت ترین زنان مجاهد یعنی مرحومه پوران بازرگان ازدواج کند که به تعبیری زن ستیزانه همچون یک «مرد مبارز» بود! این افراط البته اختصاص به مجاهدین خلق نداشت اما آنان چون مدعی بودند نوک پیکان انقلابیگری زمانه ی خود هستند همه ی ضدارزش هایی را که ارزش می نمایاندند از میان بنیادگرایان مذهبی و کمونیستی گرد آورده بودند و با انکار فردیت و طبیعت انسان که دوستدار مالکیت و لذت و محبت و خانه و خانواده و دارایی است در دام افراطی سهمگین افتادند. به روایتِ مجاهدین اولیه نه فقط در مسائل خانوادگی که در همه ی ابعاد زندگی این مبارزان مسلح افراط گرایی به چشم می خورد. باید کم می خوردند و نه به قصد لذت که به قصد از گرسنگی نمردن غذا می خوردند. وجود دو غذا بر سر یک سفره گناه بزرگ و خیانت به خلق و نمادی از عادات زشت بورژوازی بود. هنر برای هنر و سرگرمی برای زندگی فاجعه بود. بدین ترتیب در برابر سیاست های غیراخلاقی سلطنت پهلوی در ترویج شادخواری و بی حیایی مبارزان انقلابی به زهدگرایی و سرکوب غرایز طبیعی و خدادادی پرداختند.
با وجود حذف مجاهدین خلق در پی شورش مسلحانه آنان علیه جمهوری تازه تاسیس اسلامی اما اخلاق مجاهدین از سبک زندگی مخالفان آنان رخت بر نبست. مجاهدین در پروپاگاندا علیه مخالفین خود آن قدر موفق بودند که از طریق تئوریِ «تضاد» مخالفان خود را کنترل می کردند. مسئولان دهه ی ۶۰ مراقب بودند که مبادا سر سفره دو غذا بگذارند. مبادا کت و شلوار بپوشند. مبادا زنان بیگانه را جز خواهران خویش بخوانند. سخن گفتن از «عشقِ زمینی» گناهی بزرگ بود. حرف زدن از زیبایی عملی غیرانقلابی بود. ثروتمندی حرام سیاسی بود. از دهه ی ۷۰ اما داستان تغییر کرد. در میان اپوزیسیون مسعود رجوی چندی بود که سومین تغییرایدئولوژیک مجاهدین خلق (پس از محمد حنیف نژاد و محمدتقی شهرام) را اعلام کرده بود و به کام فردسالاری خویش، زن سالاری را به ایدئولوژی رسمی مجاهدین خلق بدل کرد. زنانی که با مردان می جنگیدند تا یک مرد را به حکومت برسانند! در جناح مقابل اما با توسعه اقتصادی دهه ی هفتاد تحولات مثبتی رخ داده بود. زهدنمایی نقد شده بود و اعتدال در زندگی اقتصادی و اجتماعی توصیه می شد. اما ماجرا به اینجا ختم نشد: با پایان دوران افراط، عصر تفریط فرا رسید. به تدریج ارزش ها به ضدارزش ها بدل شدند و هیچ معیاری برای حق و باطل برجا نماند. اصالت لذت و اصالت سود جایگزین نفی لذت و نفی سود شد. خانواده هایی که در دهه های ۴۰ و ۵۰ با ارزش های انقلابی شکل گرفته بودند سست شدند. فرزندانی که در دهه ۶۰ به دنیا آمده بودند بزرگ شدند. اگر پدران و مادران انقلابی آنان با تقبیح و تحقیر سنت های خانوادگی از برگزاری جشن عروسی به شیوه ایرانی و حتی اسلامی ابا داشتند و به تأسی از مسیحیان در معبد (مسجد به جای کلیسا) عقد می کردند، فرزندان آنان جز به تالارهای عروسی مجهز و جشن های بزرگ رضایت نمی دادند. اینان نیز با دو غذا در یک سفره مخالف بودند و کمتر از پنج غذا را نمی پسندیدند! سینمای ایران در دهه ی هفتاد به روایت منصفانه ای از عشق های زمینی و انسانی رسیده بود اما در دهه های بعد حتی از عشق هم عبور کرد و به خیانت رسید. خیانت به یک روایت طبیعی بدل شد. از همین جا بود که پیوندی عمیق میان سیاست و سینما برقرار شد. زمانی بود که بر سر نشان دادن «عشق» انسانی به جای عشق الهی (تنها روایت مجاز از عشق در آثار هنری و ادبی و سینمایی دهه ی ۶۰) در سینمای ایران جنگ سیاسی و عقیدتی روی می داد و دو جناح به نبرد خونین می پرداختند اما اکنون حرف بر سر محدوده ی «خیانت» است! زمانی بود که در صداوسیما شادی تنها با دو انگشت بر کف زدن نشان داده می شد و نام ترانه، سرود و نام رقص، حرکت موزون و نام عشق، محبت بود اما اکنون در فضای مجازی هیچ چیزی غیرمجاز نیست.
اصولگرایان (چون بیشتر قدرت داشتند و در حاکمیت بوده اند) بیش از اصلاح طلبان در ایجاد این بحران «تازه به دوران رسیدگی» مسئولیت دارند: اصلاح طلبان به خصوص در دوران حذف از قدرت (از سال ۱۳۸۸ به بعد) بیشتر «معلول» این بحران هستند تا «عامل» آن. آنان در فسردگی دوری از قدرت تعهد به ظواهر را کم وبیش کنار گذاشتند و با استعانت از باطن گرایی و پناه جستن در آنچه باطن اخلاق می دانند تنها راه مواجهه با تازه به دوران رسیدگی را تساهل و تسامح می دانستند و در حالی که هنوز بزرگان و اسطوره های اصلاح طلبی مردان و زنانی پاک و پاکیزه هستند گمان می کنند بیشتر باید غمض عین کنند تا سخت گیری اصول گرایان اما با افراط در ظاهر دین در رونق تظاهر و ظاهرگرایی نقش مهمی داشته اند. افراط آنان در ظاهرگرایی به حدی بوده است که از باطن دین غفلت کرده اند و به خصوص در سالیان اخیر با جذب متظاهرین به دین سعی کرده اند با رقیبان سیاسی خود که اهمیتی به ظاهر دین نمی دهند تسویه حساب کنند. البته همه ما به حکم دین مامور به ظاهریم. ظهور دین در حداقل بیان تجلی می یابد: ادای شهادتین و عدم تجاهر به فسق. اما برای مسئولان و مدیران و آنان که از راه دین یا وطن نان می خورند این کافی نیست و تضاد ظاهر و باطن چیزی جز ریاکاری نیست. تساهل و تسامح در حق شهروندان است نه حاکمان و نیز ستارگانی که از اموال و موقعیت های عمومی بهره می برند. قضاوت درباره حوزه خصوصی شاکی خصوصی می خواهد که در دین، خدا و در قانون، قاضی و در جامعه، تاریخ بهترین داور است. دینداری، وطن دوستی، پاکدستی تا زمانی که فردی است یک انتخاب شخصی است اما از لحظه ای که فرد در مسئولیت اجتماعی قرار می گیرد یک موقعیت مدنی است و این شاخص ها البته تا زمانی که در حوزه خصوصی است یک انتخاب شخصی است اما برای کسانی که به قدرت می رسند همچون همه سیاستمداران نمی تواند عاری از مسئولیت اجتماعی باشد. لیبرالیسم (که هنوز فهم درستی از آن در دو جناح وجود ندارد) هیزی و دزدی نیست. لیبرالیسم در لذت سالاری و سودسالاری خلاصه نمی شود. حتی در لیبرال ترین جوامع ارزش هایی چون میهن دوستی، اخلاق باوری و پاک دستی معنا دارد. حتی در جوامع غیردینی اگر اخلاق دینی حاکم نیست اخلاق مدنی محترم است و راستگویی و پاکدستی و وفاداری به میهن و خانواده در زمره ارزش های مدنی است. محاکمه بیل کلینتون مشهورترین روایت از این نوع لیبرالیسم است و مبارزه روشنفکران آمریکایی با دونالد ترامپ هم از همین موضع است. در لیبرالیسمِ نامتدینین البته حوزه خصوصی هر فرد به خود او مربوط است و تا زمانی که شاکی خصوصی نداشته باشد کسی حق شکایت ندارد. در میان متدینین اما به جز خانواده و طرفین یک خیانت فرضی، خدا هم در این دنیا و آن دنیا بر سرنوشت فرد حاکم و قاضی است اما حتی فقه و دین هم اجازه هتک حرمت فرد متهم را به جامعه یا دولت نمی دهد. با وجود این به محض آنکه این فرد از حوزه خصوصی وارد عرصه عمومی می شود باید آماده پاسخگویی به افکار عمومی باشد به خصوص آنکه با دروغ گویی، ریاکاری و فرصت طلبی از اموال و امکانات عمومی برای امیال شخصی خود بهره جوید یا حتی به اعتماد عمومی برای رعایت اخلاق عمومی خیانت کند. در مقام آسیب شناسی می توان از اصول گرایان و بنیادگرایان برای سرکوب غرایز مشروع انسانی انتقاد کرد. می توان از مجاهدین تا بنیادگرایان را به نقد کشید که چرا عشق مشروع را انکار کردند؟ چرا ثروت مشروع را انکار کردند؟ چرا شادی مشروع را انکار کردند؟ چرا هنوز پخش موسیقی حلال از صداوسیما سخت و دشوار است؟ چرا در تبلیغ واجبات شرعی چون نماز و حجاب و روزه به بدترین شیوه اقدام می شود تا جایی که گریز از دین به یک کنش سیاسی بدل شده است؟ چرا با نادیده گرفتن مبانی فقه سنتی که راه هایی حلال برای زندگی متعادل را فراهم ساخته است راه های حرام را ترویج می کنند؟
می توان از اصولگرایان حاکم پرسید که چرا و چگونه طیفی از هنرپیشگان و ورزشکاران به جای هنرمندان و روشنفکران به نخبگان جامعه بدل شده اند؟ چرا در صداوسیما در هر جشن و میهمانی از ستاره های حلبی دعوت می شود اما از ستاره های واقعی خبری نیست؟ چرا مهمترین شاعران و نویسندگان و هنرمندان ما از صداوسیما غایبند؟
می توان از سیاستگذاران فرهنگی کشور چه راست چه چپ پرسید که چرا مفهوم ملیت را در برابر مذهب آن قدر قرار دادند که ملی گرایی اسم رمز مبارزه با اسلام خواهی شده است؟ - که کوروش که علامه طباطبایی آن را ذوالقرنین خواند - و ایران - که استاد مطهری خدمات متقابل آن به اسلام را نوشت - در برابر اسلام قرار داده شده است؟
می توان پرسید که چرا پرچم دفاع از ایران به دست یک شومن افتاد که اکنون هنگامی که قصد دارد فرزندش را در کانادا به دنیا آورد این چنین به پای سیاستگذاری غلط فرهنگی در ایران ذبح شود. خندوانه یکی از متفاوت ترین و بهترین برنامه های تلویزیونی ایران در ۴ دهه گذشته بوده است اما به جای حمله به رامبد جوان باید به حال جامعه ای گریست که با بی تدبیری سیاستمداران و سیاستگذارانش هنرپیشه ها جایگزین متفکران شده اند و شومن ها به جای فیلسوف ها قرار گرفته اند و آن قدرت یا جامعه نمی تواند شرافت میهن دوستی را حتی به این ستاره ها اثبات کند.
برآمدن سلبریتی ها محصول مشترک رقابت اصولگرایان و اصلاح طلبانی است که همه چیز را سیاست زده کرده اند. سلبریتی ها جایگزین نخبگانی شدند که در سیاستگذاری فرهنگی ایران حذف شده اند. میهن گریزی امروز سلبریتی ها محصول میهن ستیزی سیاستمدارانی است که تفسیرهای نادرستی از ارزش های دینی داشتند و آن را در تقابل با ارزش های ملی می پنداشتند.
شومن ها هرگز نمی توانند جای روشنفکران را پر کنند. روشنفکری ایران البته خود دچار بحران است اما با همه ی چپ روی هنوز بر سلبریتی ها فضیلت دارد. اگر اصلاح طلبی باید از روشنفکری به دانشوری ارتقا کند اصولگرایی در حضیض عقب نشینی از روشنفکران به شومن هاست. نمی شود برای مبارزه با روشنفکری از سلبریتی ها کمک گرفت. نمی توان پرچم دفاع از ایران و اسلام و اخلاق را به کسانی داد که در بهترین حالت بازیگران خوبی هستند.
اما حتی به این هنرپیشه ها هم باید مسئولیت اجتماعی را آموخت: مسئولیت اجتماعی نافی حوزه خصوصی نیست. حوزه خصوصی چه در فقه سنتی و چه در حقوق مدرن مبنای جامعه ی مدنی و نیز جامعه دینی است. اما فرد یا افرادی که با حمایت دولت یا جامعه به خصوص با استفاده از انحصارات حاکمیتی مانند سازمان صداوسیما (که مانع از تشکیل رادیو-تلویزیون های خصوصی هستند) رشد می کنند، با همه نبوغ و تلاش شخصی خویش در برابر جامعه مسئولیت دارند. «ایران» یا «اسلام» یا «اخلاق» موضوع کسب و کار هیچ کس نیست که از آن در وطن پول درآورند و در جای دیگر خرج کنند.
این فقط نقد یک هنرپیشه موفق (که در طول پنج سال شادی حلال را به جامعه ایران بازگرداند) نیست. نقد آن سیاستمداری است که روزی پرچمدار مبارزه با امپریالیسم بود و اکنون که ما در اوج مخاصمه با امپریالیسم هستیم و فرد فرد ملت ایران سختی این مخاصمه نابرابر را خواسته یا ناخواسته درک می کنند در مهد امپریالیسم برای خود پایگاهی ساخته است. نقد آن روشنفکری است که کتاب هایش در ستایش ایران در ایران چاپ می شود اما بدون آنکه تحت تعقیب قضایی یا محدودیت امنیتی باشد سال هاست شهروند یک کشور دیگر است.
نقد آن مدیری است که با خون دل ده ها جوان که از دوم خردادماه ۱۳۷۶ رای دادند و پای رای خود ایستادند تا این تکنوکرات محترم را به قدرت برساند اصلاحات به پیروزی برسد اما همه زحمت خویش را بر سر یک انتخاب شخصی بر باد رفته یافتند.
این نقد دولتمردی است که درست در زمانی که ما را به ریاضت اقتصادی می خواند از سرمایه گذاری در آن کشور خارجی غافل نیست و درست در لحظه ای که ما تماشاگران و روزنامه نگاران و اصلاح طلبانی که از هر تغییر مثبتی در کشور استقبال می کنیم و به جای ماهواره پای تلویزیون دولتی یا شبکه نمایش خانگی می نشینیم و در ستایش خندوانه یا شهرزاد ستون ها می نویسیم درمی یابیم که این از خون دیده فرهنگیان است...
این روزها در شبکه نمایش خانگی هیولایی به تصویر کشیده می شود که از تبدیل شرافت به رذالت ساخته شده است. اثری که از کمدی به تراژدی بدل شده است. گاه از سر خشم و نه شادی به لحظه ای از آن می خندیم اما این هیولا فقط در قاب تلویزیون نیست. این هیولا در میان همه ماست. در میان همه: سیاستمداران، هنرمندان، روزنامه نگاران، اصلاح طلبان، اصولگرایان، انحلال طلبان؛ همه ما هیولا شده ایم...
سازندگی