اعتماد منتشر کرد:
به بهانه انتشار زندگينامه جديد ماركس نوشته گرت استدمن جونز
ماركس فراسوي انتقادها و ستايشها، پس پشت هواداران دو آتشه و منتقدان سرسخت، هم چنان انديشمند برجستهاي است و حضوري جدي در فضاي انديشه جهان دارد، گواه سرراستش نيز انتشار دو زندگينامه تازه از اوست، يكي به قلم استاد امريكايي دانشگاه ميزوي و نويسنده تاريخ مدرن اروپا با عنوان «كارل ماركس: يك زندگينامه قرن نوزدهمي» كه خوشبختانه با ترجمه احمد تدين و شهين احمدي به فارسي درآمده و به همت نشر دنياي اقتصاد منتشر شده است و ديگري «كارل ماركس: عظمت و توهم» نوشته گرت استدمن جونز استاد بريتانيايي و تاريخنگار انديشهها در دانشگاه لندن. به مناسبت كتاب دوم مايكل كازين، استاد تاريخ دانشگاه جورج تاون و سردبير نشريه ديسنت يادداشتي در نيورپابليك نگاشته كه وبسايت «ترجمان» با ترجمه علي حاتميان آن را منتشر كرده است.
زندگينامه تازهاي از ماركس
مايكل كازين
استاد تاريخ دانشگاه جورج تاون و سردبير نشريه ديسنت
وقتي زندگينامههايي اختصاصي درباره همسر يا دختر ماركس نيز به انتشار رسيده، ديگر نوشتنِ زندگينامه جديدي براي ماركس چه اهميتي دارد؟ اما گرث استدمن، مورخ مشهور چپگرا و نويسنده اين زندگينامه، معتقد است ما هنوز چهره ماركس را، چنانكه بوده است، نميشناسيم: انقلابي خيالپردازِ شكستخوردهاي، كه هروقت به واقعگرايي رو آورده است، ازقضا تحليلهايي درخشان از سازوكارِ دشمن ديرينهاش، يعني سرمايهداري، به دست داده است.
آيا كارل ماركس همچنان اهميت دارد؟ اين پرسشي است كه اغلب خوانندگان زندگينامه جديد ماركس خواهند پرسيد، حتي اگر هنوز در پژوهشهاي مستمر يا منازعات ايدئولوژيك بيپايانِ درون جريان چپِ راديكال غرق باشند. بهراستي زندگي و آثار او چه ارتباطي دارد با دنيايي كه در آن احزاب سوسياليست مدتهاست با سرمايهداري به آشتي رسيدهاند، دنيايي كه در آن نوشتههاي ماركس بيشتر توسط آكادميسينها خوانده ميشود و نه كارگراني كه در پي آزادي آنها بود؟ امروز حتي برني سندرز كه خود را «سوسياليست» ميخواند نيز صرفاً در پي وادارساختن دولت و نخبگان اقتصادي به رفتاري «عادلانهتر» با حقوقبگيران است. سندرز نه در پي «ديكتاتوري پرولتاريا» بلكه در جستوجوي «طرح جديد» جديدي است.
عليه پيش فرضهاي جزمي
افول نفوذ ماركس ظاهرا گرِث استدمنجونز را نگران نميكند. او در كتاب جديد خود كارل ماركس: عظمت و توهم حتي به اين وضعيت از جهات گوناگون خوشامد گفته است. البته چنين رويكردي براي مورخ چپگراي مشهور بريتانيايي، كه بهسبب مطالعه روي طبقه كارگر بريتانيا در دوره ويكتوريا شهرت دارد، تا حدودي عجيب به نظر ميرسد چراكه استدمنجونز براي زماني نزديك به دو دهه عضو شوراي سردبيري نيو لفت ريويو بوده است كه محل ارايه مهمترين و برجستهترين تفكرات ماركسي در جهان انگليسيزبان به شمار ميرود. بااينحال، او به اين باور رسيده كه «پيشفرضهاي جزمي» در بسياري از ماركسيستها مانع «تاريخنگاري مطلوب» است. ازاينرو، مطالعه جونز كوششي دور و دراز براي زدودن اين جزمها و دستيابي به چهرهاي تحريفنشده از ماركس است كه خود پيش از پوشيدن جامه يك «ايسمِ» مذموم يا ممدوح از دنيا رفت. به باور استدمنجونز تصوير شمايلگونه از ماركس كه بلافاصله پس از مرگش در ۱۸۸۳ ايجاد شد، زمينه تاريخي و علتِ نادرستْ ازكاردرآمدنِ آثارش را ناديده ميگيرد. اين «پدرخوانده ريشو، عبوس و قانونگذار، متفكري كه بيرحمانه پيگير چشمانداز قطعي آينده است» و چپها ميپرستندش، از ديد استدمنجونز، كسي نيست جز نظريهپردازي شكستخورده و سوسياليست انقلابي ناكامي كه از اهميت انقلاب دموكراتيكي كه درون آن ميزيست غافل ماند. اما، در كنار اين تصوير، ماركس ديگري هم هست كه به عنوان يك پناهجوي سياسي در طبقه كارگر لندن، اغلب، با بيماري دستوپنجه نرم ميكرد و پيوسته در تلاش بود تا غذا، مسكن و تحصيلات مناسب را براي كودكانش فراهم سازد. فردي كه همچنين روحيه مغروري داشت و كوچكترين انتقاد از آثارش را بهمنزله نوعي اعلام جنگ تلقي ميكرد. طبق نوشته استدمنجونز «هدف از اين كتاب بازگرداندن ماركس به زمينه پيراموني و قرن نوزدهمياي است كه پشت شخصيت و دستاوردهاي ماركس جريان دارد.»
ماركس عليه متفكران راديكال
بيشترِ حجم اين زندگينامه به ارزيابي دقيق و گاه فضلفروشانهاي اختصاص دارد كه با هدفِ تفكيك ميان بخشهاي بياستفاده و آنچه همچنان در آثار ماركس واجد ارزش باقي مانده مطرح شده است. استدمنجونز اين موارد را بهتفصيل توصيف ميكند: مجادله ماركس با ديگر متفكران راديكال، كار سخت او روي «سرمايه» و خواستِ دايمي براي بهحركتدرآوردن موتور تغيير و بهپايانرساندن استثمار انسان توسط انسان، در كنار پيريزي جامعهاي بيطبقه. او در اين مسير جزييات كاملي از زندگي شخصي ماركس مطرح ميسازد تا كتاب خود را، بهجاي اثري نظري درباره ايدهها و نتايج فكري ماركس، بيشتر ذيل نوعي زندگينامه جاي دهد. مثلا اشاره ميكند به شكايت مردي (كه او را كارل مينامد) از بيماري كبدي و دملهاي پوستي، درحالي كه پيوسته در حال تقاضا براي كمك مالي از سوي همكارِ گاهبهگاه و دوست هميشگي خود، فردريش انگلس، است. در اين ميان، همسر و دختران ماركس نيز بهنوبت در كتاب ظاهر ميشوند و تاريخچه خانوادگي دشوار و تراژيك خود را آشكار ميسازند. در دوران جنگ داخلي امريكا، النور دختر ده ساله كارل «به لينكلن نامه مينويسد و خود را مشاور سياسي او مينامد.» درحالي كه بعدتر همين دخترِ ماركس به يكي از سوسياليستها و فمينيستهاي مشهور بدل ميشود و آثار ايبسن و فلوبر را به انگليسي ترجمه ميكند. اما شهرت النور او را در برابر نااميدي حاصل از بيوفايي معشوقش محافظت نميكند. النور ماركس در سن ۴۳ سالگي با خوردن سم خودكشي ميكند. همسر ماركس، يني، هم بهنوبه خود مقالاتي را در روزنامههاي آلماني مينويسد و گروهي از لندنيها را گردهم ميآورد كه شكسپير را با صداي بلند براي هم ميخوانند. اما سه فرزند همين زن در سن كودكي از دنيا ميروند و خودش نيز بهمانند همسرش با بيماريهاي طولاني دستبهگريبان است. البته رنجشي پنهان وضعيت سلامتياش را حتي بدتر ميكند: يني احتمالا ميدانست كه كارل از مستخدم قديميشان صاحب پسري شده است. اما اگر درباره اين مساله سخني گفته باشد، جزييات آن در هيچجا ثبت نشده است. اخيرا زندگينامههايي درباره هر سه اينها نوشته شده است: درباره كارل نوشته جاناتان سپربر، درباره يني نوشته مري گابريل و درباره النور نوشته راشل هلمز. اين زندگينامهها تمام اين داستانها را با ذكر جزييات روايت كردهاند. اما استدمنجونز تصميم گرفته است كه بر تكامل ماركس به عنوان روشنفكري راديكال و فردي عميقا دانا تمركز كند، كسي كه مصمم بود
نشان خود را بر جهان بنشاند.
نقش محوري كار
ماركس در ابتدا نام خود را به عنوان رقيب سرسخت ديگر روشنفكران دست چپي در طول سالهاي ۱۸۴۰ مطرح ساخت. در اين دوران، اروپا آماده انقلاب بود. كارگران صنعتي در شهرها، از پاريس تا ورشو، اصلاحاتي را طلب ميكردند كه حاكمان تاجدار اروپايي مايل يا قادر به انجام آنها نبودند.
ماركس، كه زندگي پرمخاطره خود را به عنوان روزنامهنگار راديكال ميگذراند، بر نقش محوري «كار» در ممكنساختن نظام سرمايهداري و فراروي از آن در آينده نزديك تاكيد كرد. اين موضع او را در مواجههاي تند با ديگر راديكالها درگير ساخت كه معتقد بودند مالكيت خصوصي يا دولتِ بياعتنا به شهروندان ريشه اصلي سركوب است.
استدمن مينويسد: «از ديد ماركس پرسش از كار صرفا درباره مصرف يا دستمزد نيست. روياي كارگران سازمانيافته تنها به خوشبختي بيشتر از طريق تامين كالاهاي مادي بيشتر محدود نميشود، بلكه تغيير روابط كار [هدف اصلي] است.»
از ديد استدمنجونز، زمانيكه رويدادهاي انقلابي در بهار ۱۸۴۸ سراسر قاره را فراگرفت، ماركس بحثهايي محدود را پيرامون دلايل و چگونگي پيروزي احتمالي انقلاب مطرح كرد. فوريه همان سال، او با كمك انگلس مانيفست كمونيست را براي گروه كوچكي از صنعتگران راديكال به نگارش درآورد كه در لندن مستقر بودند. در اين متن او سرمايهداري را، با تاكيد، نظامي پويا ميخواند كه توسط بورژوازي اداره ميشود، طبقهاي كه بدون انقلاب دايمي در ابزار توليد و در پي آن انقلاب در روابط توليد و كل روابط جامعه وجود خارجي نخواهد داشت. بااينحال، ماركس، كه بهشدت تحت تاثير خيزش زنان و مردان كارگر در سراسر اروپا براي واژگونساختن نظم نامطلوب كهن قرار گرفته بود، از درك اين مساله غافل ماند كه اغلب اين «پرولتاريا»، در ائتلاف با متحدان طبقه متوسط، به دنبال حق راي و نمايندگي در پارلمان هستند و نه در جستوجوي راهي براي نابودساختن نظام دستمزدي، چنانكه ماركس دوست ميداشت.
آرزو انديشي
ماركس به پيشبيني و فراخواني براي ظهور «حزب اختصاصي طبقه كارگر» ادامه داد، حزبي كه بنا بود تحولي اساسي در ساختار اقتصادي ايجاد كند، نه آنكه صرفا تغييرات بورژوايي را رهبري نمايد. چند سال بعد، در هجدهم برومر لوئي بناپارت، ماركس در روايتي بهيادماندني از اين مساله نوشت كه چگونه خيزشهاي فرانسه با انتخاب لويي بناپارت به عنوان رييسجمهور خاتمه يافت؛ برادرزاده ناپلئون اول كه بعدتر با كودتاي نظامي قدرت را به دست گرفت و خود را امپراتور ناپلئون سوم ناميد. اما در اوج اين منازعه ماركس تقريبا از درك نياز به ائتلاف ميان طبقات ناتوان بود. چنانكه يكي از جمهوريخواهان آلماني بر اساس تجربه خود از فعاليتهاي ماركس اشاره كرده است: «هركس كه در مقابل او قرار ميگرفت با تحقير شديد روبهرو ميشد. هر استدلالي را كه دوست نميداشت بهصورت گزنده به عنوان نشاني از جهل عميق يا با تلاش براي نشاندادن انگيزههاي نامطلوب فرد مقابل رد ميكرد.» قانون اساسي مكتوب و انتخاب آزاد نميتواند نابرابري طبقاتي را از ميان بردارد. اما، چنانكه استدمن جونز بهدرستي اشاره كرده است، اين ابزارها مانع سركوبي شورشهاي مردمي توسط ارتش پادشاهان و امپراتوران و استقرار چيزي شبيه به حاكميت قانون است. محقق اجتماعي زيركي چون ماركس بايد با چنين تمايلاتي همدلي ميداشت. اما چنانكه يك بار استاد سابقش به او گفته بود: «دوست من، تو به چيزي باور داري كه آرزويش را داري.»
واقعگرايي
در پي نتايج نااميدكننده انقلابهاي ۱۸۴۸، ماركس تدريجا به كار روي اثر اصلي خويش در حوزه اقتصاد سياسي يعني سرمايه بازگشت. تحقيق براي اين اثر بهكندي پيش ميرفت؛ بخشي به اين دليل كه بيماري پيدرپي مانع بود و بخشي بدينسبب كه ماركس نميتوانست بهسادگي با گمنامي نسبي خود و چرخش محافظهكارانه در سياست اروپايي كنار بيايد. در سال ۱۸۶۲ مسير تحقيق او چنان كند شده بود كه به اين فكر افتاد كه «آيا ميتواند در زندگي كار ديگري انجام دهد... و براي كار در راهآهن درخواستي فرستاد.» ماركس را تصور كنيد كه درباره «رابطه نقدي» حرف ميزند و در همان حال، به يك خانواده انگليسي براي سفر به برايتون بليت ميفروشد.
كتاب استدمنجونز نيز مانند ديگر زندگينامهها سرمايه را، كه نخستين جلد آن نهايتا در ۱۸۶۷ منتشر شد، در پسزمينه انفجار اقتصادي در ميانه قرن نوزدهم جاي ميدهد. با گسترش خطوط راهآهن و كارخانهها، ماركس هوشيارتر با پيشبينيهاي دوران جواني درباره پيروزي قريبالوقوع طبقه كارگر وداع كرد و نظريه پيچيدهاي را، درباره شيوه عملكرد سرمايهداري و نحوه فروپاشي نهايي آن، زير فشار «تضادهاي حلناشدني» سامان داد. در واقع، با كنار رفتن انقلاب از برنامه عمل روز، ماركس به توضيح عللي پناه برد كه براساس آنها نظم اقتصادي موجود پابرجا نخواهد ماند.
استدمنجونز در پي آن است تا اين ايده را كنار بگذارد كه ماركس در كتاب سرمايه فرآيند نظام سرمايهداري در زمان خود يا حال حاضر را به نحو بااهميتي توصيف كرده است. نظريات ماركس درباره « ارزش اضافي» مبهم و ضعيفاند، در پيشبيني فلاكت روزافزون كارگران به خطا رفته است و خوانندگان را تشويق به پذيرفتن اين باور ميكند كه نظام سرمايهداري از راهي كه استدمنجونز «تركيبي از فرآيندهاي غيرشخصي و گريزناپذير، جداشده از تاثير كنشگران انسان» مينامد، فرو خواهد ريخت.
مطالعه نظام مند تاريخ اقتصادي و اجتماعي
از ديد استدمنجونز، ماركس زماني ارزشهاي خود را نشان ميدهد كه به مباحث روشن و مفصل او پيرامون زندگي فلاكتبار كارگران عادي انگليسي ميرسيم، كاري كه سالها در بريتيش ميوزيوم روي آن تحقيق ميكرد. از اين طريق ماركس به پيشگام «مطالعه نظاممند تاريخ اقتصادي و اجتماعي» بدل شد. به بيان ديگر، ماركس زماني به بزرگي دست يافت كه توهمات نظري خود را كنار نهاد و به واقعياتي متمركز شد كه ماهيت نظام خشن و سركوبگر را آشكار ميساختند. اين از آن دست نتايجي است كه ميتوان از يك مورخ اجتماعي و اقتصادي انتظار داشت، هرچند نظريهپردازيهاي او پيرامون عملكرد سرمايهداري بيش از نتايج عيني افراد را به تحرك واداشته است. البته كه نيازي نيست ماركسيست باشيم تا هوشمندي موجود در ايدههاي ماركس را دريابيم. شكي نيست كه او درباره تكامل و آينده سرمايهداري به خطا رفته است؛ درآمد واقعي كارگران دستمزدي در طول قرن بيستم افزايش يافت، درعينحال يقهسفيدها و كسبوكارهاي كوچك بهنحو قارچگونهاي رشد كردند كه نشاني بود از ناكامي پيشبيني ماركس در اين باره كه «پرولتاريا» به اكثريتي فقيرتر بدل خواهد شد. بااينحال، ديدگاه درخشان ماركس بهخوبي پويايي گسترشيابنده نظام حاكم را دريافت. سرمايهداري «بازار جهان» را فتح كرد و «هويتي جهانوطني به توليد و مصرف در تمام كشورها» بخشيد، چنانكه در مانيفست به آن اشاره شده است. مدل او درباره چگونگي تضاد ميان «نيروهاي توليد» و «روابط توليد» نيز همچنان تبييني مناسب براي فهم قيام كارگران در برابر رييسهاست، تحليلي كه انواع گوناگوني از جوامع، حتي سوسياليستي (مانند شوروي و چين) را نيز شامل ميشود و اعتياد سادهلوحانه ما به رايانههاي كوچك جادويي در كيفها و جيبهايمان بصيرت نهفته در بخشهاي مرتبط با «فتيشيسم كالاها» را در جلد نخست سرمايه نشان ميدهد.
اهميت معرفتشناسانه ماركس
ماركس از جنبه معرفتشناسانه نيز بر ما دِيني دارد. درست همان طور كه نميتوان درباره روانشناسي بهنحو معقول سخن گفت بيآنكه از فرويد (با وجود تمام ايرادات) ياري گرفت، تحليل تاريخي ماركس از روابط طبقاتي نيز همچنان روشي نيرومند براي درك علل دوام نابرابري زمانه او و دوران ما به شمار ميرود. ماركس البته در مقام كاهن اعظمِ سوسياليسم شكست خورده است. او درباره آنچه يك نظم اجتماعي عادلانه بايد باشد صرفا طرحهاي مبهمي را ترسيم كرده است. اين مساله لنين، استالين، مائو و ديگران را قادر ساخت تا از عبارات او براي توجيه وحشتي استفاده كنند كه در جوامع دهقاني برپا ساختند، جوامعي كه از جوامع صنعتي مورد نظر ماركس، كه پيشبيني پيروزي سوسياليسم در آنها طرح شده بود،
بسيار متمايز بودند. ماركس همچنان برخي از حقايق اساسي درباره سرمايهداري را به ما ارايه ميكند، نظامي كه به باور او محكوم به شكست است. شايد مهمترين مورد از ميان اين حقايق نابودي بيرحمانه سنتها (از طرق سركوبگرانه يا مسالمتآميز) است كه نشان اصلي مدرنيته محسوب ميشود. ماركس در ۱۸۴۸، دوراني كه سرمايهداري را بهمثابه نيرويي انقلابي توصيف ميكرد، هنوز درنيافته بود كه چگونه اين نظام نهتنها دوام آورده بلكه پيوسته رشد ميكند. اما، چنانكه مورخ و منتقد بزرگ امريكايي، مارشال برمن، نوشته است، ماركس درك كرده بود كه قدرت سرمايهداري تنها به پول و توليد مرتبط نيست، بلكه به كار و اقتدار متكي است:
او ميدانست كه ما بايد از جايي كه ايستادهايم شروع كنيم... افكنده شده به پيله اراده و توان فرديمان، وادار شده تا يكديگر و خودمان را استثمار كنيم تا زنده بمانيم، و با اينهمه، با وجود همهچيز، گرد هم جمعشده به دست همان نيروهايي كه ما را از هم دور ميكنند... همسانيها و قيود دوجانبهاي را خلق كنيم كه مدد كنند حالا كه هواي سوزان مدرن بادهاي گرم و سرد را براي تفرقه ما روانه ميكنند، دست يكديگر را بگيريم (ترجمه مراد فرهادپور)
نظامي كه در آن «هرچه سخت و استوار است دود ميشود و به هوا ميرود» (عبارتي مشهور از مانيفست كمونيست) ميتواند ما را رها سازد تا شيوه برابريخواهانهتر و كمتر مدرني را براي اداره اقتصاد و سازماندهي زندگي مدني تصور كنيم. ماركسِ ماترياليست ديگر اهميتي كه زماني داشت را ندارد. اما ماركسي كه سرمايهداري را به عنوان عامل رهايي بشريت از قيود سنت ميدانست همچنان زنده است.
پدرخوانده ريشو، عبوس و قانونگذار
كتاب استدمنجونز نيز مانند ديگر زندگينامهها سرمايه را، كه نخستين جلد آن نهايتا در ۱۸۶۷ منتشر شد، در پسزمينه انفجار اقتصادي در ميانه قرن نوزدهم جاي ميدهد. با گسترش خطوط راهآهن و كارخانهها، ماركس هوشيارتر با پيشبينيهاي دوران جواني درباره پيروزي قريبالوقوع طبقه كارگر وداع كرد و نظريه پيچيدهاي را، درباره شيوه عملكرد سرمايهداري و نحوه فروپاشي نهايي آن، زير فشار «تضادهاي حلناشدني» سامان داد. در واقع، با كنار رفتن انقلاب از برنامه عمل روز، ماركس به توضيح عللي پناه برد كه براساس آنها نظم اقتصادي موجود پابرجا نخواهد ماند. به باور گرث استدمنجونز تصوير شمايلگونه از ماركس كه بلافاصله پس از مرگش در ۱۸۸۳ ايجاد شد، زمينه تاريخي و علت نادرست ازكاردرآمدن آثارش را ناديده ميگيرد. اين «پدرخوانده ريشو، عبوس و قانونگذار، متفكري كه بيرحمانه پيگير چشمانداز قطعي آينده است» و چپها ميپرستندش، از ديد استدمنجونز، كسي نيست جز نظريهپردازي شكستخورده و سوسياليست انقلابي ناكامي كه از اهميت انقلاب دموكراتيكي كه درون آن ميزيست غافل ماند. اما، در كنار اين تصوير، ماركس ديگري هم هست كه به عنوان يك پناهجوي سياسي در طبقه كارگر لندن، اغلب، با بيماري دستوپنجه نرم ميكرد و پيوسته در تلاش بود تا غذا، مسكن و تحصيلات مناسب را براي كودكانش فراهم سازد. فردي كه همچنين روحيه مغروري داشت و كوچكترين انتقاد از آثارش را بهمنزله نوعي اعلام جنگ تلقي ميكرد. طبق نوشته استدمنجونز «هدف از اين كتاب بازگرداندن ماركس به زمينه پيراموني و قرن نوزدهمياي است كه پشت شخصيت و دستاوردهاي ماركس جريان دارد.»