گفتوگوی احمد غلامی با کمال اطهاری
عبور از وضعیت موجود به چه معناست و چگونه باید از آن گذشت؟ بسیار درباره وضعیت ایران شنیدهایم؛ درباره مشكلات اداری، اقتصادی، سیاسی و اجتماعی آن؛ اما كمتر درباره راه برونرفت از این وضعیت سخن گفته شده است. تلاش كردهایم در گفتوگو با صاحبنظران، ابتدا صورتبندیای از وضعیت موجود به دست بدهیم و آنگاه از زاویه دید دانشوران حوزههای مختلف سیاست، جامعه و اقتصاد، اولویتهای عاجلی را جویا شویم كه میتواند راه برونرفت از این وضعیت باشد. برای آغاز این راه با كمال اطهاری گفتوگو كردهایم. او نامی آشناست كه فارغ از نگاههای ایدئولوژیك، در راه جستوجو برای دستیابی به وضعیت مطلوب ایران است.
تلقی شما از وضع موجود چیست. اساسا ما از واژگان وضع موجود منفی استفاده میکنیم، درصورتیکه الزاما میتواند اینگونه نباشد؟
کاملا درست است؛ وقتی جامعهای در مسیر توسعه افتاده باشد، وضع موجود یعنی مقطع آمدن از گذشته بدتر و رفتن به آینده بهتر. اما وقتی شما در تله توسعه افتاده باشید، وضع موجود یعنی آمدن از گذشته بهتر و رفتن به آینده بدتر. تله توسعه یعنی عدم توانایی تولید کالاهای قابل رقابت با خارج و درعینحال دهبرابرشدن قیمت یک ماشین قراضه در مدتی کوتاه، یعنی دوبرابرشدن قیمت مسکن در یک سال همراه با افزایش خانههای خالی، یعنی نهتنها ازدسترفتنِ ثروت و رفاه اکثریت مردم با بیکاری و تورم، بلکه فرار سرمایه انسانی، ریزش اعتماد و سرمایه اجتماعی با ازدیاد فساد و آسیبها و خشونت، یعنی نابودی سرمایه طبیعی یا محیط زیست... نگاه کنید نهتنها روستاهای سیستان و بلوچستان در حال مدفونشدن در شن هستند، واکنشهای مردم به دولت در استانهای پیش از این صنعتی و ثروتمند خوزستان و اصفهان بالا گرفته است، اکنون با نامساعدشدن وضع اقلیمی، جدال آب زودتر از اینکه بین کشورها آغاز شود، بین استانهای ایران رخ داده، و در درون استانها، کشاورزان دشمن صنعت شدهاند و هر روز شاهد اعتراض کارگران، معلمان و... هستیم. وضعیت بهگونهای شده که مردم آینده سیاسی خود را در گذشته جستوجو میکنند. این یعنی دیگر وضع «موجود» نیست، بلکه آنچه موجود بوده، در حال ازدسترفتن است.
خیلیها معتقدند یکی از دلایل اصلی ایجاد وضع موجود شکست انقلاب مشروطه و در نتیجه بازماندن ایران از توسعه بوده است؟
ببینید در حدود یک قرن بعد از انقلاب فرانسه تا کمون پاریس، در فرانسه دو بار پادشاهی، دو بار امپراتوری و سه بار جمهوری برقرار شد و کسی از شکست انقلاب بورژوایی فرانسه حرف نمیزند. یا حدود یک قرن از اعلامیه استقلال ایالات آمریکا تا جنگ داخلی و الغای بردهداری طول کشید، ولی همواره دموکراتیک دانسته میشود؛ اما در ایران اسباب فضل شده که بگویند چون بعد از انقلاب مشروطه در ایران دموکراسی برقرار نشد، پس استبداد آسیایی (ایرانی) احیا شد و انقلاب مشروطه شکست خورد. به کوتاهی بگویم که انقلاب مشروطه شکست نخورد، چون انقلابی توسعهبخش بود و این امر را روشنفکران مشروطه (مدرن و سنتی)، در جامعهای با بیش از 95 درصد بیسواد، قدمبهقدم پیش بردند. توسعه یعنی انباشت تدریجی و متداوم ثروت، دانش و فرهنگ، رفاه و مشارکت که این پس از انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامی تحقق یافت؛ اما آنچه بعد رخ داد این بود که روشنفکرانی که در انقلاب اسلامی دست داشتند (مدرن و سنتی) و بهخصوص آنهایی که در قدرت جای یافتند، نتوانستند در دنیای نو، توسعه را تعریف کنند و تحقق ببخشند. روشنفکران مشروطه یک انقلاب غیرعامل (passive) را (به قول گرامشی) به پیروزی رساندند، یعنی انقلابی که بورژوازی صنعتی راهبر آن نبود و بهطور مثال انقلاب بورژوایی ایتالیا هم از این نوع بود. ازاینرو چون میدانستند جهش ممکن نیست، باید برای دگرگونی ساختاریِ اقتصادی و اجتماعی و سیاسی، بهتدریج زیرساختهای سخت (زیربناها) و زیرساختهای نرم (نهادها و سازمانها) را فراهم میکردند و چنین هم کردند. پس خطایی بسیار ابتدایی است که با جبرگرایی اکونومیستی بگوییم باید صبر میکردند که بورژوازی شکل بگیرد، بعد انقلاب کنند و چون چنین نکردند، پس انقلاب نبوده، شورش بوده. ثانیا توقعی بیجا و ابتدایی است که بگوییم چون بلافاصله دموکراسی پایدار را نتوانستند برقرار کنند، شکست خوردهاند. در واقع این در دوره جدید است که فرایند توسعه متوقف شده و ایران در تله توسعه جدید گرفتار آمده است، یعنی بعد از مدتی پیشرفت، جامعه دچار عقبگرد شده و دیگر قادر به بیرونآمدن از دور باطلی که دولت ایجاد کرده، نیست. در این مدت نهتنها یک الگوی و برنامه جامع، حتی یک نهاد جدید قابل تکیه و کارآمد توسعه تعریف نشده است و اکنون همه مسئولان از غفلتهای گذشته سخن میگویند. این را مقایسه کنید با الگو و نهادهایی که روشنفکران مشروطه تعریف و متحقق کردند و هنوز ارکان انسجام اجتماعی ما هستند: از قانون مدنی و تجارت تا قانون کار و مزد حداقل، از ایجاد سازمان برنامه و تعریف و اجرای برنامههای عمرانی تا اصلاحات ارضی، از تأسیس سازمان تأمین اجتماعی تا رشد صنعتی 10 تا 15 درصد در سال (1345-1355)... اینها شکست نیست، پیروزی است. نه اینکه این اقدامات از هر لحاظ کامل بود، اما جامعه مسیر تکاملی و توسعهبخش را میپیمود و ایران را از تله توسعه قدیم به درآورد. این نوع برخوردها و برخوردهای مشابه شکست مشروطه، مخصوص کسانی است که در چپ یا راست، در تله ایدئولوژیک بهمثابه آگاهی کاذب گرفتار هستند و با بسط و انکشاف اقتصاد سیاسی و ادبیات جدید توسعه که از دهه 1970 آغاز شد آشنایی ندارند. در ایران بیشتر روشنفکران رسمی و غیررسمی (مدرن و سنتی) ما از غار ادبیات دهه 1960 و جنگ شرق با غرب بیرون نیامدهاند. نتیجه اینکه توسعه بعد از انقلاب قربانی بیدانشیِ حوزه سیاسی و روشنفکران رسمی شد و در تله توسعه جدید افتاد. درحالیکه تله توسعه قدیم ناشی از ساختارهای اقتصادی و سیاسی و فرهنگی عقبمانده بود و روشنفکران مشروطه با اقناع مردم از یک سو و هدایت پادشاهان سلسله پهلوی از سوی دیگر موفق به شکستن آن شدند؛ اما ایجاد تله توسعه جدید ناشی از ناشایستگی در بالندگی و انکشاف ساختارهای نوین برپاشده توسط آنها بود، زیرا روشنفکران رسمی جایگزین آنها نتوانستند مانع انداختن ایران در تله توسعه، توسط دولتها شوند.
حالا این سؤال پیش میآید که چرا روشنفکران مشروطه نتوانستند آن نقشی را که ابتدا در اقناع مردم داشتند، ادامه دهند تا اوضاع چنین شود؟
دلایل آن را باید از دو جنبه عینی و ذهنی تحلیل کرد. ببینید روشنفکران مشروطه در جامعهای بسیار عقبمانده و گسیخته از هم، این باور را توانستند ایجاد کنند که راه نجات از فقر، عقبماندگی و احیای دوباره ایران بین کشورهای جهان، برچیدن استبداد و برپایی حکومت قانون به جای پادشاه بهعنوان یک الگوی جایگزین است. بعد نیز با اجماع بین خود این الگوی عام را تدقیق کردند. آنها از سال 1327 با تعریف و قانونیکردن برنامههای عمرانی و تشکیل سازمان برنامه و بودجه مبانی دولت توسعهبخش (developmental state) را تشکیل دادند و تخصیص بودجه را از اختیار دربار و وزرای عامل آن خارج کردند که روشن است این کار «شاه جوان» نبود. در ادامه جنبش ملیکردن نفت هرچند با دموکراسی مدنظر دکتر مصدق همراه نشد و روشنفکران مشروطه نتوانستند جایگاه خود را در حوزه سیاسی تثبیت کنند، اما به قول مارکس، دولت شکستدهنده انقلاب مجبور است وظایف انقلاب مغلوب را به انجام برساند؛ یعنی همانطور که رضاشاه مجبور به تحقق وظایف انقلاب مشروطه بود، محمدرضا شاه باید وظایف مطرحشده در جنبش ملی را به انجام میرساند؛ بهخصوص که این بار روشنفکران مشروطه وظایف دقیقتری را برای توسعه تعریف کرده و نهادهای کاملتری را برپا کرده بودند و حزب توده نیز با سازماندهی وسیع و عمیق خود، وظایفی جدید را مطرح کرده بود. در نظر داشته باشید که شاه کودتای مرداد 1332 را خودش نکرد، بلکه برایش کودتا کردند؛ یعنی با وجود کودتا و سرکوبها، آمریکا و انگلیس هم میدانستند وظایف اقتصادی و اجتماعی جنبش ملی باید به انجام برسد. سیاست برای روشنفکران مشروطه (و البته چپ) موقوف بود، اما برنامه عمرانی و توسعه نمیتوانست متوقف شود. روشن است دستور نهایی اصول انقلاب سفید مانند اصلاحات ارضی از آمریکا آمد. اما این برایند جنبش ملی بود و روشنفکران مشروطه و شاگردان آنها از پیش برای تحقق اصلاحات بورژوا دموکراتیک آماده بودند و با یک نقشه راه دقیق برای اصلاحات ارضی، موفق به شکستن یک ساختار اقتصادی چندهزارساله شدند و یک تحول تاریخی ایجاد کردند.
اما بسیاری انقلاب سفید را اصلاحاتی از بالا و یکی از دلایل ایجاد وضع موجود میدانند یا اینکه این انقلاب سفید شش بند داشت و شاه همینطور به آن اضافه میکرد. آقای عالیخانی میگویند اجلاسی در رامسر داشتیم و اعلیحضرت گفتند شما این بندها را اعلام کنید؛ یعنی همینطور به 18 بند رسید.
خب شاه که چوب سفید نبود، 20 سال از سلطنتش میگذشت و دیگر جهان را دیده بود و میخواست خودی نشان دهد، آن بندهایش هم پَرت نبود، اما مهم کلانروندهاست. بگذارید اینجا به حرف مارکس برگردیم: وقتی نظریه میان مردم برود، به نیروی مادی تبدیل میشود. در این عبارت درخشان، نه جبرگرایی اکونومیستی وجود دارد، نه ارادهگرایی روشنفکری؛ نه ماتریالیسم مکانیکی و نه ایدئالیسم هگلی. خب وقتی نظریه میان تودهها رفت، تبدیل به نیرویی میشود که دیگر ازبینرفتنی نیست. این بیان اجتماعی اصل بقای انرژی است. انرژی هیچگاه از بین نمیرود، فقط تغییر شکل میدهد. برای همین هم دولت شکستدهنده انقلاب مجبور است وظایف انقلاب مغلوب را به انجام برساند. اما میزان انجام این وظایف به صحت و جامعیت نظریه (درک شرایط و ضرورت تاریخی) و عمقی بستگی دارد که میان تودهها رفته باشد. روشنفکران مشروطه، هم در انقلاب مشروطه و هم در جنبش ملی، توانستند ضرورت تاریخی را دریابند و مدل توسعه متناسب آن را بین مردم ببرند تا نیروی برآمده از آن، در شکلی دیگر متحققش کند. این واقعیت خلاف برداشت مویهگران تاریخی و سیاسی است که اعلام شکست انقلاب مشروطه و جنبش ملی را نوعی فضیلت به حساب میآورند و با نظرورزیهای انتزاعی درباره استبداد ایرانی، نخبهکشی، امتناع اندیشه و... از مشارکت در ارائه نظریه و مدل توسعه طفره میروند. برخی هم میگویند اقتصادهای نوظهور مانند کرهجنوبی و چین از فرصتهایی تاریخی در جنگ سرد و... برای توسعه استفاده کردند و این فرصتها دیگر برای ایران تکرارشدنی نیست. این هم نوعی دیگر از مویهگری تاریخی است. خب روشنفکران مشروطه هم چنین کردند و باز هم میشود کرد. ببینید تا اواخر دهه 1950 در محیط آکادمیک غرب تنها یک علم اقتصاد برای کشورهای مرکزی آن شکل گرفته بود که حرفی برای کشورهای جهان سوم نداشت. در چنین شرایطی کشورهای تازهاستقلالیافته در بعد از جنگ دوم با موج انقلابات رهاییبخش، به سوی اردوگاه سوسیالسیم که چین هم به آن پیوسته بود، گرایش مییافتند. در طول دهه 1950 (دهه 1330) به تدریج اقتصاد توسعه در محیط آکادمیک غرب شکل گرفت و در دهه 1960 (دهه 1340) به گفتمانی رایج در آن (رادیکال و غیررادیکال) تبدیل شد. بسیاری انتشار کتاب والت ویتمن روستو را در سال ۱۹۶۰ به نام «مراحل توسعه اقتصادی، یک مانیفست غیرکمونیستی» نقطه عطف رواج اقتصاد توسعه میدانند. در واقع روشنفکران مشروطه از این فرصت استفاده کردند تا برنامههای توسعهگرای خود را پیش ببرند. آمریکا هم آنقدر توانایی نیروی مادیتیافته جنبش ملی را دریافته بود که باید به این توسعهگرایی تن میداد.
شگفت اینکه هنوز مفسران بسیاری انقلاب سفید را وظیفه دولت برای بهانجامرساندن وظایف جنبش مغلوب ملی ندانسته، آن را به توطئه امپریالیسم آمریکا بر اساس نظریه رستو تقلیل میدهند. خب اگر تراژدی رفتار نیروهای سیاسی آن زمان را بعد از انقلاب سفید بتوان درک (نه قبول) کرد، سادهانگاری فاضلنمایانه اینها کمدی است. راست سنتی و راست بهاصطلاح مدرن (با وجود اختلافات دیگر) اقتصاد توسعه را قبول ندارند و رستو را شبهکمونیست میخوانند. چپ سنتی طبق معمول هرگونه اصلاحات را مِلک خود میداند. چپ جدید هم عنوان میکند که چون اصلاحات از بالا بوده، نتوانسته موفق باشد و در واقع شعار خودجوشی هایک را تکرار میکند. بهجز راست سنتی، بقیه در واقع اروپا محور هستند؛ یعنی بهصورت پوزیتیویستی گمان میبرند که برای دستیابی به توسعهیافتگی خودجوش، سه قرن تاریخ پر از انقلاب و جنگ اروپا را تا رسیدن به نیمه دوم قرن بیستم، باید و میتوان تکرار کرد. البته برخی با بدجنسی میگویند اینها استبداد منور را برای عملساختن نظرورزیهای خود قبول دارند، اما هرکدام تنها خود را «منور» میدانند.
حالا برگردیم به سؤال پیشین که چرا روشنفکران مشروطه نتوانستند آن نقشی را که ابتدا در اقناع مردم داشتند، ادامه دهند تا اوضاع چنین شود.
ببینید با آنچه انقلاب سفید نامیده شد، وظایف ساختاری اقتصادی یک انقلاب بورژوا دموکراتیک به تدریج تحقق یافت. در دهه 1340 و بعد در نیمه دهه 1350 این دگرگونی ساختاری کامل شد. این دگرگونی ساختاری باعث شد مدل توسعه روشنفکران مشروطه دیگر آن پیام تاریخی خود را از دست بدهد؛ یعنی نیاز به نظریه و مدلی جدید مطرح شد، اما به دلایل مختلف چنین نظریه و مدلی نتوانست شکل بگیرد. به این دلایل خواهیم پرداخت، اما اول لازم است نمایی از این دگرگونی ساختاری بدهیم. ببینید در سال 1320 کل صنایع کارخانهای ایران شامل 483 کارگاه با 36هزارو 320 نفر شاغل بود؛ درحالیکه در همین سال در شهر آبادان حدود 25 هزار کارکن ایرانی شاغل در صنعت نفت بود. همین موضوع باعث شد جمعیت شهر آبادان از 61 هزار نفر در سال 1314 به 226 هزار نفر در سال 1335 رسید یا 3.7 برابر شد و هسته فعالیتهای کارگری برای جنبش ملی و نیز حزب توده شد. اما جمعیت شهر تبریز که در آستانه مشروطه پیشرفتهترین شهر ایران محسوب میشد، در همین دوره از 213 هزار نفر تنها به 290 هزار نفر رسید؛ یعنی آبادان یک جزیره پیشرفته در میان دریای عقبماندگی ساختاری ایران بود، اما با انقلاب سفید و بهخصوص برنامههای عمرانی سوم و چهارم دگرگونی ساختاری رخ داد. خب اصلاحات ارضی طبقات مالک و رعیت فئودالی را از بین برده و طبقاتی جدید را پدید آورد. در مرحله دوم اصلاحات ارضی 1.3 میلیون دهقان (از نیروی کار 3.2 میلیون نفری کشاورزی در سال 1335) صاحب زمین شدند و مالکان نیز یا تبدیل به بورژوازی ده شدند، یا کوشیدند مازاد اقتصادی را از شهر کسب کنند. بهطور مثال تعداد کارکنان صنایع بزرگ (10 نفر به بالا) از 70 هزار نفر در سال 1335 به 214 هزار نفر در سال 1345 رسید یا سه برابر شد، بعد از آن تا سال 1355 بالغ بر 404 هزار نفر شد؛ یعنی دیگر هم بورژوازی و هم طبقه کارگر شکل گرفته بود و قطبهای جدید صنعتی و خدماتی پدید میآمدند. یک نشانه آن جمعیت شهر تبریز است که تا سال 1345 به 424 هزار نفر رسید؛ درحالیکه این بار آبادان درجا زد و در این سال جمعیتش تنها 273 هزار نفر بود. بورژوازی داخلی (با واژگان پولانزاس) نیز نه با سرمایه خارجی، بلکه در اساس با انباشت حاصل از داخل تشکیل شد. سهم بخش خصوصی در سرمایهگذاری در صنعت و معدن در دوره برنامه چهارم عمرانی 61.5 درصد و در برنامه پنجم 64.5 درصد بود و 96.6 درصد کارگاههای بزرگ صنعتی در سال 1355 مالکیت خصوصی داشت و به یمن آن بانکهای خصوصی تشکیل شد که به معنای تشکیل سرمایه مالی وابسته به صنعت بود. به علاوه تا سال 1355 یک بوروکراسی عظیم با 700 هزار نفر شاغل دولتی به وجود آمده بود. این دگرگونی عظیم ساختاری، جابهجایی زلزلهوار طبقاتی و پدیدآمدن طبقات جدید نیاز به نظریه و الگوی نوین توسعه داشت. اما روشنفکران صاحبنظر مشروطه دیگر وظیفه دگرگونی ساختاری وظیفه تاریخی خود را با هدایت بوروکراسی به انجام رسانده بودند و شاگردان سیاسی آنها (جبهه ملی دوم و...) و نیز روشنفکران چپ، نتوانستند وظیفه نوین را به انجام برسانند، بهخصوص که دیکتاتوری اجازه فعالیت سیاسی را کاملا سلب کرده بود. ببینید فرایندی که ایران در دهه 1960 وارد آن شد تقریبا استثنائی بود. در سال 1959 انقلاب کوبا به رهبری دو چریک افسانهای فیدل کاسترو و چه گوارا به پیروزی رسیده بود و مشی جدیدی را در مبارزات کمونیستها گشودند که خود الگوی غیرکمونیستهای رادیکال هم شد. البته این الگو بهخصوص مورد قبول احزاب کمونیست طرفدار شوروی نبود، اما بهسرعت به یک سرمشق اخلاقی رادیکال در جهان تبدیل شد. از همان اواخر دهه 1950 نیز در مقابل اقتصاد توسعه مدرنیستی، مکتب وابستگی توسط رائول پربیش آرژانتینی (بر مبنای اقتصاد نئوکلاسیک) شکل گرفت که بعد نسخه مارکسیستی آن هم توسط پل باران، گوندر فرانک، سمیر امین و دیگران پرورده شد. جنگ ویتنام که بعد از تشکیل ویتنام شمالی از 1955 آغاز شده بود به شکست فرانسه انجامید و آمریکا در سال 1965 برای نجات حکومت دستنشانده در جنوب، بهطور مستقیم وارد آن شد تا 1975 شکستخورده و تحقیرشده خارج شود. آپارتاید بهطور وحشیانه در آفریقای جنوبی برقرار بود. بر اثر آنچه استعمار نو نامیده میشد، اقتصاد اغلب کشورهای جهان سوم ورشکسته و غارت شده بود و فقر و بیماری در آنها بیداد میکرد. در کشورهای جهان سوم انتخابات آزاد و بورژوازی ملی بهخصوص توسط آمریکا تحمل نمیشد و با کودتاهای خونین نظامیان برچیده میشد تا بورژوازی وابسته و غارتگر بر آنها حاکم شود. در داخل آمریکا و کشورهای اروپایی نیز جنبشهای مدنی، ضد جنگ و ضدسرمایهداری مانند می ۱۹۶۸ بالا گرفته بود. خب در چنین شرایطی صحبت از تحقق کامل اهداف انقلاب بورژوا دموکراتیک بین روشنفکران ایران مقبولیتی نداشت، بهخصوص که از سوی قدرت امپریالیستی تحمل نشده و نمیشد. به این ترتیب ما در آستانه انقلاب با شرایطی روبهرو بودیم که طبقات جدید شکل گرفته و نیازمند روشنفکران ارگانیکی هستند که به آنها الگوی توسعه جدید را ارائه کنند. اما بورژوازی چنین نمایندگانی ندارد و شاه نهتنها نمایندگان بورژوازی ملی را دشمن خود میداند، بلکه با تشکیل حزب رستاخیز جلوی هرگونه تحرک سیاسی بورژوازی داخلی را هم میگیرد. از سویی مزد و حقوق بگیران و طبقه کارگر نیز فاقد روشنفکران ارگانیک هستند؛ چراکه مشی چریکی فاقد الگوی توسعه داخلی و در اساس خواهان براندازی قدرت حاکم و امپریالیسم است.
آیا اینها باعث افتادن ایران در تله توسعه جدید شد؟
ریشه اصلی افتادن ایران در تله توسعه جدید همینها بود؛ چون تکامل اجتماعی، نظریه و مدل میخواهد. ببینید پایان دهه 1960، مصادف بود با پایان دوران صنعتیشدن در نظام سرمایهداری و ورود به دوران پساصنعتی که امروز اقتصاد دانش نامیده میشود. پیشازاین ورود هم بحران اقتصادی جهانی غرب را در بر گرفت و هم بحران سیاسی و مشروعیت که بهویژه با شکست آمریکا در ویتنام در سال 1975 رخ داد و انقلابات متعددی در کشورهای جهان سوم با جهتگیری رادیکال و ضدامپریالیستی رخ داد که ایران یکی از آنها بود؛ اما در لایه زیرین نظام سرمایهداری حرکتی رخ میداد که از دیدها پنهان بود و آن حرکت به سوی رژیم انباشتی جدید بود. رژیمی که در آن دانش (به جای کار و سرمایه) نقش اصلی را برای تولید ارزش اضافی و سود بازی کند. آنها توانستند این رژیم انباشت جدید را با شیوه انتظام نولیبرال برپا کنند. در مقابل نهادهای صلب اردوگاه سوسیالیسم واقعا موجود، با وجود فناوری پیشرفته نظامی، هنوز نتوانسته بود انقلاب صنعتی خود را کامل کند، چه برسد که وارد اقتصاد دانش شود، در نتیجه وارد بحران اقتصادی عمیقی شد. بهاینترتیب درحالیکه سرمایهداری از بحران اقتصادی به در میآمد، اردوگاه سوسیالیسم واقعا موجود وارد بحرانی شد که به فروپاشی آن انجامید. دراینمیان تنها چین بود که این تغییر دوران را دریافت، نهاد بازار را به کار گرفت، وارد تعامل با نظام سرمایهداری جهانی شد و ویتنام شکستدهنده آمریکا را به این اصلاحات قانع کرد. اینها درست در زمانی است که واضعان نظریه وابستگی به دلیل شکستهای آن، به نقد اصول این نظریه، بهویژه راهبرد جایگزینی واردات روی آورده و اهمیت راهبرد تشویق صادرات را دریافته بودند؛ اما در هنگامه این تحولات، گویا روشنفکران فعال در انقلاب در خواب به سر میبردند. آنچه جنبش اجتماعی را به پیش میراند تا تبدیل به انقلاب شود، نه نظریه اجتماعی، بلکه باور تعریفنشده مردم به حکومت اسلامی بر اثر باور به شخصیتی کاریزماتیک بود؛ یعنی خلاف روشنفکران مشروطه، روشنفکران ایران در آستانه انقلاب برای توسعه نه نظریه داشتند، نه مدلی مشخص. تقریبا همه آنها با تکمیل اهداف بورژوا دموکراتیک در تخالف بوده و آن را «لیبرالی» مینامیدند و به قول والرشتاین به دنبال خودکفایی انزواجویانه (autarky) برای توسعه بودند که نسخهای آغشته به درآمد رانتی نفت از نظریه وابستگی بود. این استراتژی در ادامه، همانطورکه والرشتاین گوشزد کرده بود، راه به شکلبندی اقتصادی اجتماعی نوفئودالیسم برد. منظور من تخفیف تلاشها و فداکاریهای افراد نیست؛ اما همانطورکه انگلس با لحنی تلخ در سال 1890 بعد از شکستهای انقلابات کارگری اروپا میگوید: تاریخ به گونهای پیش میرود که نتیجه نهایی، همیشه از تناقضات بین خواستهای افراد بیشماری ناشی میشود... بر هر آنچه فرد اراده میکند، از جانب دیگران خدشه وارد شده و آنچه نتیجه میشود، چیزی است که خواست هیچیک نبوده است.
با این اوصاف وضعیت کنونی را چگونه ارزیابی میکنید؟
ببینید ایران در آستانه انقلاب از لحاظ ساختاری به مرحلهای رسیده بود که داگلاس نورث آن را «نظام دسترسی محدود پایه» میگوید؛ یعنی ساختار عقبمانده را با دولت متمرکز شکسته، جهش اقتصادی کرده، طبقات شکل گرفتهاند؛ ولی احزاب آزاد نیستند. مرحله بعدی تبدیل به «نظام دسترسی محدود بالغ» است که در آن احزاب و سندیکاها آزادی نسبی مییابند و بعد «نظام دسترسی باز» یا دموکراتیک کنونی است. خب شاه با تشکیل حزب رستاخیز در مقابل تحول به نظام دسترسی محدود بالغ مقاومت کرد و در بالا (بورژوازی شکلگرفته در مقابل او) شکاف افتاد. آمریکا بهزودی خطر این مقاومت را دریافت و از آنجا که میدانست اگر شوروی در افغانستان و ایران از لحاظ نظامی و سیاسی پیروز نشود، از لحاظ اقتصادی فروخواهد پاشید، هلال اخضر را با همه مخاطراتش شکل داد. برای آنکه اهمیت موضوع روشن شود، باید بگویم درست در همان زمان کره جنوبی نیز در آستانه نظام دسترسی محدود بالغ قرار گرفته بود و ژنرال پارک، دیکتاتوری که دولت توسعهبخش کره جنوبی را ساخته و معجزه اقتصادی آن موجب شده بود در مقابل این تحول مقاومت میکرد که در سال ۱۹۷۹ به دست «کیم»، دوست قدیمی خود و ریاست سازمان امنیت کشته شد. تازه توسعه در ایران ریشهای دموکراتیک داشت و آن را نه ژنرال پارک (افسر سابق ارتش استعمارگر ژاپن در جنگ دوم!) بلکه روشنفکران مشروطه و شاگردان آنها آغاز کرده و به انجام رسانده بودند و این شاه بود که با تشکیل دولت یکدست و تحملنکردن حتی احزاب هویدا و آموزگار، خود و سلطنت پهلوی را از تاریخ حذف کرد. در چنین مرحلهای اگر در جامعهای که در آن طبقات شکل گرفتهاند حداقل دموکراسی برقرار نشود، نهتنها از لحاظ سیاسی بیثبات میشود؛ بلکه توسعه آن نیز (بهویژه توسعه دانشبنیان) متوقف میشود که این بحرانهای اجتماعی و سیاسی شدیدی را به دنبال خواهد داشت. همین اتفاقی که با توافق نسبی روشنفکران سنتی و مدرن بر سر ضدیت با لیبرالیسم و پیروی از مشی خودکفایی انزواجویانه در ایران رخ داد؛ یعنی آنها با غلبه انقلابیگری خردهبورژوایی، بر سر یک الگوی مبهم و منسوخ از لحاظ تاریخی توافق کردند. در مثالی ملموس، نبود الگوی توسعه و غلبه انقلابیگری خردهبورژوایی را در اصلاحات ارضی دوباره میتوان دید: هیئت دولت در ابتدای سال 1358، انحلال یا ادامه فعالیت شرکتهای زراعی و تعاونی تولید را به نظر و رأی سهامداران و اعضای آنها واگذار کرد. از 93 شرکتهای سهامی زراعی موجود 88 شرکت و از 39 شرکت تعاونی تولید نیز 21 شرکت اعلام انحلال کردند؛ درحالیکه این نهادها باید با استفاده از نهادهای پیشین بهرهبرداری دهبنیان مانند «بُنه» و «صحرا» حفظ و با فرهنگ روستاییان همخوان و الگویی برای روستاهای دیگر میشدند. حالا بخشی از عواقب این اقدام، بهرهبرداری غیرمجاز دوبرابری از منابع تجدیدپذیر آبی در ایران، بهرهبرداری 2.25 برابری از ظرفیت مجاز مراتع، تفکیک و افراز سالانه 200 هزار هکتار از اراضی کشاورزی و کوچک و کوچکترشدن آنها که امکان مکانیزاسیون و فعالیتهای فنی و علمی را غیرعملی میکند، آلودگی آب و خاک بر اثر مصرف بیش از اندازه کود و سم و رابطه منفی بین سرمایهگذاری در کشاورزی با ارزش افزوده آن شده است.
اینها باعث شده کشاورزان خُرد روزبهروز فقیرتر شوند و روستاهای کوچک که در تله فضایی فقر گرفتار آمدهاند، کل روستا را رها کنند یا کولبری کنند یا به سکونتگاههای غیررسمی (حاشیهنشینی) روی آورند، آن هم درحالیکه شغل و بیمهای در انتظارشان نیست و باید با یارانه و امداد زندگی کنند. درحالیکه پس از اصلاحات ارضی ساماندهیشده از سوی روشنفکران مشروطه، تنها خوشنشینان بر اثر مکانیزاسیون مجبور به مهاجرت بودند و در کارخانههای در حال احداث میتوانستند شغل و بیمه به دست آورند. در نتیجه ساکنان سکونتگاههای غیررسمی و محلات فرودست (فرسوده) شهری در سال 1355 حدود پنج درصد و اکنون حداقل 20 درصد تخمین زده میشود. یا میتوان از تراکمفروشی یا قانونفروشی به نام عقلانیت اقتصادی نام برد که اقتصاد و جامعه ایران را به رانت سپرد و بخش مولد ایران را در عمل نابود کرد.
با این اوصاف آیا ما میتوانیم از تله توسعه و فقر بیرون بیاییم؟
تداوم این وضعیت سرانجامی فاجعهبار خواهد داشت. پیشتر هم گفتهام که من امیدم را به حوزه سیاسی ایران از دست دادهام. بهویژه بعد از آنکه برنامه چهارم توسعه که در دولت اصلاحات با اجماع کارشناسی تهیه شده بود، از سوی احمدینژاد کنار گذاشته شد و هیچکس با آن مخالفت نکرد. حاصل آن این بود که دوره 1384-1392 برای هر یک درصد رشد اقتصادی 22.8 میلیارد دلار هزینه شد؛ درحالیکه این رقم در دوره دولت اصلاحات (1376-1384) معادل 4.5 میلیارد دلار بود. شگفت اینکه با وجود پنجبرابرشدن هزینهها، در این دوره رشد اشتغال تقریبا صفر بود؛ چراکه موتور توسعه مسکن انتخاب شد. خب تحریم چنین دولتی که با چنین اقتصادی برای همه شاخ و شانه میکشید، آسان بود. بعد از آن انتظار میرفت که بخش مسکن بهعنوان موتور توسعه کنار گذاشته شود؛ اما دولت روحانی نیز که الگوی خود را به جای برنامه چهارم، برنامه سوم گذاشت و سوار همان موتور معیوب رانتی مسکن شد و شیوه بهرانتسپاری جامعه را به اسم اقتصاد آزاد ادامه داد. خب تحریم چنین دولتی نیز با وجود اینکه دیگر برای همه شاخ و شانه نمیکشید، آسان بود. حالا بعد از دولت روحانی، دولتی سر کار آمده که آشکار و پنهان میگوید 30 سال وقت تلف کردهایم و دیگر فرصتی برای تلفکردن نداریم؛ اما باز هم میخواهد بهرانتسپاری جامعه را ادامه دهد، سوار همان موتور معیوب رانتی مسکن شود و به صورت تکراری دم از ساختن سالی یک میلیون مسکن میزند؛ اما این بار با جیب خالی. در این دولت و مجلس یکدستشده اراده و تدارک برای تدوین برنامه هفتم توسعه مشاهده نمیشود و به جای آن به بازی نوشتن طرح مشغولاند. همانطورکه سازمان بودجه (فاقد برنامه) باز هم شوکدرمانی منسوخ دهه 1980 (دهه بربادرفته در اغلب کشورهای جهان سوم) را در دستور کار قرار داده است. به نظر من موضوع برجام هم به این سادگیها نیست، الان که طالبان و کرونا هنوز مهار نشدهاند، غرب مدارا میکند؛ اما چنین دولتی با چنین اقتصادی، همه را به تحریم چندباره وسوسه خواهد کرد. حاکمیت برای جلوگیری از این وسوسه باید به جای یکدستی، از ابتدا توسعهبخشی را هدف دولت جدید قرار میداد، اکنون نیز تنها همین چاره را دارد. راه دستیابی به آن نیز روشن است: آموختن شیوه تدوین برنامه چهارم توسعه و اقتباس از چارچوب آن برای تدوین برنامه هفتم توسعه. این کار باید هرچه زودتر صورت گیرد و جایگزین سرگرمی تعریف طرحهای عجیبوغریب در اندیشکدههای نوروییده، بندکردن به جناح مقابل و گفتمانهای تخیلی مانند تشکیل «جمهوری دوم» شود. البته اعضای مجلسی که با ناقدان خود با ادبیاتی مانند «گندهتر از دهانش حرف زده» سخن میگویند، بعید است که این توصیه را بپذیرند و خطر نیز در همین است. گفتیم که تحول اجتماعی نیازمند اجماع روشنفکران درباره یک نظریه و مدل توسعه و باور مردم به آن است؛ اما در بیرون از حوزه سیاسی نیز روشنفکران رسمی و روشنفکران غیررسمی منتقد و رادیکال نتوانستهاند به آن دست یابند. یک قول رایج آنها این است که باید دموکراسی باشد تا نظریه و مدل تدوین شود، غافل از این اصل ساده که در طول تاریخ (بهویژه در کشورهای پیرامونی) دموکراسی از دل الگوی توسعه برآمده است، نه معکوس. مارکس فرازی روشن برای تاریخسازی دارد: انسانها تاریخ خود را میسازند؛ اما نه در شرایطی که خود تعیین کردهاند. نظام جهانیشده کنونی سرمایهداری شرایطی تعیینشده برای همه جوامع ایجاد کرده که نمیتوان از آن جهش کرد. همانطور که در قرون نوزدهم و عمده قرن بیستم صنعتیشدن شرط لازم فائقآمدن بر سرمایهداری آن هم در آیندهای دور بود، اکنون دانشبنیانشدن این شرط را فراهم میکند. نظریه و مدل توسعه ایران باید با تحلیل مشخص از شرایط مشخص، نحوه توسعه دانشبنیان و تحقق اقتصاد و جامعه دانش را ارائه دهد. این مدل توسعه در دامن نظام جهانی سرمایهداری باید در درجه اول شیوه انتظامبخشی به این نهادها را برای توسعه دانشبنیان تدقیق کند: روابط مثبت اقتصادی با کشورهای مختلف جهان، میزان دخالت دولت در اقتصاد، میزان رقابت اقتصادی در بازار، نحوه چرخش پولی و ارزی، نحوه توزیع و بازتوزیع ثمرات تولید اجتماعی یا سیاست اجتماعی و نظام هماهنگسازی آنها. روشنفکران ایران برای کوتاهکردن مسیر توسعه جامعه و کاهش درد و رنج مردم ایران باید مانند روشنفکران مشروطه، به این علم رهاییبخش مجهز شوند. این درست است که قدرت میتواند مانع بالندگی دانش شود؛ اما هیچجای جهان نیز تحول از دولت آغاز نشده بلکه دانش آغازگر آن بوده است. در نهایت این فرّ دانش است که قدرت را محدود میکند و آن را مجبور میکند که برای بقایش هم شده از دانش تبعیت کند یا از تاریخ خارج شود و این روشنفکراناند که دارای این گوی توفیق و کرامتاند.