عضو هیات علمی گروه اقتصاد دانشگاه فردوسی مشهد
در دنیای اقتصاد نوشت: بحران ارزی اخیر در کشور بار دیگر نشان داد که سیاستهای کلان اقتصادی کشور از چه میزان آشفتگی و ناکارآمدی برخوردار است آن قدر که گاه نه تنها التیامی بر درد موجود نمینهد که بر عمق آن میافزاید. بهنظر میرسد همه چیز از «خود دانای کلپنداری» سیاستگذار برمیخیزد. انگار که او چنان به همه دانشهای ممکن مسلط است که اساسا دلیلی برای یادگیری و تجربهاندوزی وجود ندارد.
دلالت ضمنی چنین جایگاهی ندیدن واقعیتهای موجود در زمینه جامعه است. به این ترتیب تا زمانی که سیاستگذار در موضع همهدانی باشد اساسا در ابتدا وجود هر گونه مسالهای را انکار خواهد کرد؛ چراکه سوگیری تایید، چشمهای او را بر واقعیت جامعه بسته است.
رویکرد چشم بستن سیاستگذار عموما یا او را مشغول حل شبهمسالههایی میکند که اساسا نباید اولویت سیاستگذار باشند یا روند بحرانی شدن مساله تا جایی پیش خواهد رفت تا عمق آن به جایی برسد که اساسا نتوان آن را ندید. سپس از آنجا که برای هر مساله (حتی خوب فهمیده نشده)، راه حلهای تضمینی از پیش موجود است و کافی است نشانی از درد هویدا شود تا نسخه از پیش نوشتهشده را تجویز کرد، میتوان به ناگاه سیاستهای دستوری تدوین کرد و دنکیشوتوار به جنگ آسیابهای بادی رفت. برنامههای سیاستی که بدون فهم دقیق مساله و شواهد معتبر، تنها بر مبنای شنیدههای جسته گریخته و شهود گمراهکننده سیاستگذار تدوین شدهاند، طبیعتا نمیتوانند کمکی برای حل مسائل جامعه دست کم در درازمدت باشند. درنهایت اما از زاویه چشمان باز، بسته سیاستگذار نتیجه این سیاستها حتما همواره اثربخش و کارآمد خواهد بود؛ چراکه او اساسا تاب و توان دیدن شکست برنامهریزیهای شهودی خود را ندارد که خود به بحرانی دوباره، دیر یا زود، منجر میشود. به این ترتیب بهنظر میرسد ما در چرخه معیوب «بحران»، «همهچیزدانی»، «ندیدن»، «سیاستگذاری بدون مبنای نظری» و «برنامهریزی بدون اولویت» و درنهایت دوباره «بحران» گرفتار شدهایم.
پرسش اساسی در اینجا این است که چرا تجربههای فراوان از سیاستهای شکستخورده در دهههای اخیر از قیمتگذاریهای دستوری گرفته تا مجازات گرانفروشی و از انواع ممنوع یا قاچاق اعلام کردنها گرفته تا انواع طرحها و تسهیلات تشویقی، درسی برای سیاستگذار نمیشود آنقدر که باز به تکرار تجربههای دهه پنجاه و شصت در مدیریت بازار روی نیاورد، حوزه کلان اقتصاد را محملی برای آزمون و خطاهای سیاستی خود قرار ندهد و خود را از چرخه معیوب سیاستگذاریهای ناکارآمد رهایی نبخشد.
به نظرم پاسخ را میتوان در فرآیند شکلگیری علم مدرن در بیان یووال نوح هراری در کتاب «انسان خردمند» (ترجمه نیک گرگین، نشر نو، ص ۳۵۰) یافت آنجا که اشاره میکند علم مدرن از سه جهتِ کلیدی با مکاتب معرفتی پیشین تفاوت دارد: تمایل به اعتراف به نادانی، جایگاه محوری مشاهده و ریاضیات و توسعه قدرتها و فناوریهای جدید. او نشان میدهد که علم مدرن بر پایه اصل لاتین ایگنوراموس (Ignoramus) یا «ما نمیدانیم» استوار است. پیشفرض علم مدرن آن است که ما دانای کل (Omniscience) نیستیم. مهمتر از آن اینکه میپذیریم با کسب دانش بیشتر، ممکن است آنچه امروز گمان میکنیم میدانیم، نادرست از آب دربیاید. علم مدرن، پس از پذیرش جهل، با گردآوری مشاهدهها و سپس استفاده از ابزارهای ریاضی برای جایدادن این مشاهدات در دل نظریههای جامع بهدنبال کسب دانش جدید است. علم مدرن اما به خلق نظریهها اکتفا نمیکند، بلکه از این نظریهها برای کسب توانمندیهای جدید و بهویژه توسعه فناوریهای نو بهره میگیرد؛ بنابراین انقلاب علمی نه انقلاب دانش، بلکه انقلاب جهل بوده است. مهمترین کشفی که زمینهساز انقلاب علمی شد، کشف این نکته بود که انسانها پاسخ مهمترین پرسشهایشان را نمیدانند.
مهمترین گام برای خروج از دام ناکارآمدی سیاستها به نظرم پذیرش ندانستن (ایگنوراموس) است. به این ترتیب دریچهها برای یادگیری و تجربهآموزی گشوده میشود و میتوان مشاهدههای جزئی از واقعیت را با ابزارهای دقیق ریاضی آن چنان به هم پیوند داد که به نظریهای برای بهبود مساله موجود بینجامد. نظریهای که طبیعتا ابطالپذیر است و تنها تا زمانی معتبر است که نظریهای بهتر برای تبیین وضع موجود در دست نباشد. علم اقتصاد نیز مانند سایر علوم اجتماعی دارای همین فرآیند پذیرش نادانی، مشاهده دقیق و تحلیل با ابزار ریاضی و نظریهپردازی قابلآزمون با دادههای تجربی است. به نظرم گفتمان بازگشت به علم اقتصاد را که اخیرا از سوی دکتر پویا ناظران و دکتر عباس آخوندی گشوده شده است، میتوان در چارچوب ایگنوراموس برای خروج از چرخه معیوب انباشت تجربههای نیاموخته از شکستهای سیاستی فهمید.
نظام آموزشی ما اما کمتر دانشآموزان را چنان متواضع بار میآورد که از اعتراف به ندانستن نهراسند همچنان که «نمیدانم» را در گفتوگوهای روزمره خیلی کمتر از آنچه انتظار میرود میشنویم. از این گذشته تجربه مشاهده عمیق و دقیق و کنجکاوی برای شکلدهی رابطهای میان آنها کمتر نقشی در درسهای دوران تحصیل به خصوص در کودکی ما داشته است. با وجود این نمیتوان از مسوولیت انسانی در یادگیری فرآیند علم و سیاستگذاری به خصوص برای آنها که متولی این امر هستند شانه خالی کرد. ما امروز به تصمیمسازان و سیاستگذارانی نیاز داریم که فرآیند شکلگیری علم مدرن را بهخوبی درک کرده باشند و بار دانش آنها را چنان افتاده کرده باشد که دلهرهای از «نمیدانم» گفتن نداشته باشند. به این ترتیب میتوان امیدوار بود که بتوان سیاستهایی اثربخش طراحی کرد که ارزیابی میزان تاثیر آنها قابلسنجش باشد.