همین که اجرای تئاتر تمام شد و جمعیت شروع به تشویق کردند، غمها دوباره به چهره بچهها برگشت. آنها باید از روی صحنه به زندان، نه ببخشید به «کانون اصلاح و تربیت»، برمیگشتند. در تمام لحظات اجرای نمایشنامه، حس میکردی که بچهها چقدر روان بازی میکنند و علت آن این بود که آنها داشتند زندگی خود را و تجربه واقعی خود را بازسازی میکردند. احساسات و رفتارها خیلی طبیعی بود. گویی بر روی صحنه، نه چند نوجوان تازهکار، بلکه بازیگران حرفهای و کهنهکار در حال بازی بودند. یکی دو بار نزدیک بود سپهر بزند زیر گریه، چون داشت تجربه سخت یکی از هم بندیهایش را در روزهایی که منجر به درگیری با استاد کارش و در نهایت قتل او شده بود، بازسازی میکرد. استادکاری که از شاگردش تقاضا کرده بود که در محیط کار، لباس زنانه بپوشد و برای او کارهای زنانه بکند. کودکی که با گاری جمعآوری ضایعات، مواد بازیافتی جمع آوری میکرده است، تا بتواند بدهی خانوادهاش را به استادکارش بپردازد. بدهیای که خانواده به این فرد داشتند بابت قرضی بود که برای تأمین جهیزیه دخترشان گرفته بودند. تنها در وسط نمایش بود که درمییافتی نه تنها با قاتلان و بزهکاران حرفهای روبرو نیستی، بلکه با نوجوانانی روبرو هستی که برای گریز از ستم اجتماعی، دست به خشونت بردهاند. نوجوانانی که قربانی جامعهای و ساختاری و نظام تدبیری شدهاند که با سوءتدبیر، رفاه، امنیت و امید جوانانش را قربانی رویاپردازیهای سیاسی و رقابتهای مخرب جناحی و رانتخواری گروههای قدرت کرده است.
نمایش که تمام شد محمدرضا و مهدی و علیرضا آمدند و گفتند که امسال، آری تیرماه همین امسال، میخواهند امتحان کنکور بدهند و نیاز به چند معلم خصوصی دارند که به کانون بروند و مشکلات درسی آنها را حلوفصل کند. صحنه عجیبی بود. من در برابر حجم امید این جوانان به زانو درآمدم. جوانی که اگر نتواند مبلغ دیه را تأمین کند، چون ۱۸ ساله شده است به زندان بزرگسالان منتقل خواهد شد و معلوم نیست چه آیندهای خواهد داشت، هنوز عرق بازی بر روی صحنه تئاتر بر چهرهاش خشک نشده است، دارد برای افقهای دور، برای کنکور و دانشگاه، تلاش و برنامهریزی میکند. دریافتم که آنها از ماهها قبل، مرور درسهای مدرسه را برای شرکت در کنکور امسال شروع کردهاند و الان نیاز به معلم دارند تا اِشکالاتشان را بپرسند. به آنها قول دادم که برایشان معلم خواهم یافت.
پس از نمایش، من چند کلامی برای حاضران سخن گفتم. گفتم که: ما فقط نیامدهایم که محمدرضا و دوستانش را نجات بدهیم؛ بلکه آمدهایم تا ایرانمان و ایمانمان را، که سرچشمههای هویت ما هستند - و اکنون زیر ضربه رقابت گروههای قدرتطلب و منفعتطلب در حال تخریب هستند - نیز نجات دهیم. و برای نجات ایرانمان و ایمانمان هیچ راهی نداریم که امید را، شفقت را، مدارا را، اعتماد را و مشارکت را در بین خودمان زنده نگهداریم. که بدون اینها، هیچکدام از دیگر داشتهها و سرمایههامان نیز به کار نخواهند آمد.
اکنون این ماییم و صحنهای از امید و شفقت که میتوانیم زندهاش نگاه داریم یا به دست بادش بسپاریم...
@pooyeshfekri