محمد ماشینچیان
سردبیر مجله اینترنتی بورژوا
در روزنامه دنیای اقتصاد - شماره 3915 نوشت:
برای اغلب تحلیلگران پیروزی دونالد ترامپ در انتخابات اخیر ایالات متحده یک شوک غیرمنتظره بود. اما برای مورخ بریتانیایی استیون دیویس (Stephen Davies) این حادثه تنها شاهد دیگری است بر درستی نظریهای که وی در باب تحول دموکراسیهای غربی در 10 سال گذشته به کرات در مجامع مختلف طرح کرده است. اگر تحولات جاری را در چارچوب نظریه دیویس تحلیل بکنید، آنگاه پیروزی دونالد ترامپ مطلقا مایه شوک و حیرت شما نخواهد بود. به مدد آن چارچوب نظری که دیویس فراهم میکند، نه تنها قادر خواهید بود تحولات متاخر سیاسی را کاملا توضیح دهید، بلکه همچنین قادر خواهید بود سیر تحولات در چند سال آینده را نیز با قدرت خوبی پیشبینی کنید.
دیویس قائل به این است که ما اینک در مراحل آغازین یک «تجدید صفآرایی سیاسی» (political realignment) هستیم. مطابق نظریه دیویس آن صفآرایی سنتی قرنبیستمی بین چپ و راست اینک بهسرعت در حال منسوخ شدن است. او اعتقاد دارد که در یک فاصله زمانی تقریبا 10 ساله این صفآرایی قدیمی بهکلی با یک صفآرایی جدید جایگزین خواهد شد. دیویس مشاهده میکند که در 10 سال گذشته در دموکراسیهای غربی احزاب چپ میانه یکی پس از دیگری در انتخابات شکست خوردهاند و احزاب پوپولیست — از نوع چپگرا و بیشتر از نوع راستگرا — با تکیه بر محورهایی مشابه، قدرت گرفتهاند. بهعنوان نمونه حزب سیریزا در یونان، حزب پودموس در اسپانیا، حزب کارگر ذیل رهبری جرمی کوربن در انگلیس جلوههای چپ رادیکال این تحول هستند و جبهه ملی در فرانسه، حزب آزادی در اتریش، حزب دموکراتهای سوئد، حزب آلترناتیو برای آلمان، حزب استقلال بریتانیا، حزب قانون و عدالت در لهستان و اتحاد مدنی مجار در مجارستان و البته دونالد ترامپ در ایالات متحده جلوههای راست آن هستند.
در عرصه سیاسی همیشه یک یا دو موضوع محوری هستند که بیشترین اهمیت و حساسیت را در جامعه دارند و آن موضوعات محوری عملا محل افتراق و تمایز را در عرصه سیاسی مشخص میکنند. به عبارت دیگر، موافقت و مخالفت با موضوعات محوری دو هسته را به وجود میآورند که دو ائتلاف رقیب سیاسی بهناگزیر حول آنها شکل میگیرند. به این ترتیب، دو ائتلاف وجود خواهند داشت، هر یک متشکل از یک جناح غالب که نسبت به محور اتئلاف بیشترین حساسیت را دارد و چند جناح حاشیهای که حساسیتهای ثانویشان بهناگزیر محور ائتلاف نیستند. اما هرازگاهی به علل مختلف آن موضوعات محوری اهمیت و موضوعیت خود را از دست میدهند. آنگاه است که ائتلافهای قدیمی بهناگزیر از هم میپاشند و تقریبا در یک بازه زمانی 10 ساله ائتلافهایی جدید حول محورهایی جدید از نو شکل میگیرند.
تجدیدِ صفآرایی سیاسی پدیده بیسابقهای نیست و تقریبا هر چند ده سال اتفاق میافتد. بهعنوان مثال، در انگلستان میانه قرن نوزدهم این موضوع که انگلستان مذهب رسمی داشته باشد یا نداشته باشد، مهمترین محل افتراق در جامعه و تعیینگر محور تمایز در عرصه سیاسی بود. در یکسو، حزب محافظهکار با طرفداری از پروتستانیسم بهعنوان مذهب رسمی تعریف میشد و در سوی دیگر حزب لیبرال با مخالفت با رسمیت سیاسی برای مذهب. اما در دهه ۱۸۸۰ آن صفآرایی منسوخ شد. جوزف چمبرلین لیبرال همپیمان لرد سالزبری محافظهکار شد و نهایتا در آن فعل و انفعالات حزب لیبرال حجم قابل توجهی از سهم غالب خود از رای طبقه کارگر را از دست داد و رای طبقه کارگر سهم حزب محافظهکار شدند. آن نظم سیاسی جدید تا اواخر دهه ۱۹۲۰ ادامه یافت، زمانی که افول حزب لیبرال مقدمات یک تجدید صفآرایی سیاسی دیگر را، این بار با اوجگیری حزب کارگر، فراهم کرد.
دیویس صفآرایی سنتی چپ و راست از دهه ۱۹۷۰ میلادی تا کنون در دموکراسیهای غربی را مطابق جدول آبیرنگ صورتبندی میکند. بهطور کلی در این صفآرایی دو موضوع اصلی داریم. نخست اقبال به اقتصاد بازار یا مخالفت با آن است. آنهایی که به سمت راست این جدول تعلق دارند طرفدار سیاستهای اقتصاد بازار هستند و در سمت چپ طرفداران دخالت دولت در اقتصاد قرار دارند. موضوع دوم آزادیهای اجتماعی است؛ اینکه دولت باید نسبت به ارزشها و سبکهای مختلف زندگی بیطرف باشد یا اینکه فعالانه از ارزشها و سبک زندگی سنتی جانبداری کند. میتوان مسائلی نظیر آزادی سقط جنین، آزادی استعمال ماریجوانا و از این قبیل را برای روشنتر شدن بحث مثال زد. در سی، چهل سال اخیر در دموکراسیهای غربی عمده تقابل بین جناح سوسیالدموکرات در ائتلاف چپ و جناح محافظهکار بازار در ائتلاف راست بوده است. در جدول زیر این دو جناح با رنگ آبی تیره مشخص شدهاند. دو جناح دیگر که با رنگ آبی روشن در جدول نمایش داده شدهاند، جناحهای حاشیهای در دو ائتلاف بودهاند و نقش تعیینکنندهای در شکلدهی به سیاستهای ائتلاف نداشتهاند.
آنچه در طول 10، 15 سال اخیر اتفاق افتاده از نفس افتادن این مرزبندی است، بهطوری که نه راست و نه چپ دیگر وفاداری و موضع صلب سابق را نسبت به محور ائتلاف ندارند. بهعنوان نمونه حرکت دولت تونی بلر به سمت سیاستهای بازار و حرکت دولت دیوید کامرون از آن سو به سیاستهای لیبرال اجتماعی یا در ایالات متحده، جناح موسوم به راست مذهبی (religious right) که در چند ده سال گذشته جناح غالب در ائتلاف جمهوریخواه بوده اینک کاملا به حاشیه رانده شده است. لیبرالها و لیبرتارینها در آنچه به جنگ فرهنگی (cultural war) موسوم شده، جناح راست مذهبی در ایالات متحده را کاملا شکست دادهاند و از این رو دعوا بر سر آزادیهای اجتماعی محوریت و حساسیت و موضوعیت خود را از دست داده است. جدول سبزرنگ صفآرایی سیاسی نوظهور را نشان میدهد. حالا این ملیگرایی (nationalism) در مقابل جهانگرایی (globalism) است که به محور تقابل و تمایز تبدیل شده. بهعنوان نمونه، سیاستهای اقتصادی جبهه ملی در فرانسه از سیاستهای اقتصادی حزب کارگر به رهبری جرمی کوربن در بریتانیا نیز چپگراتر است. این خط فکری را در سایر احزاب پوپولیست نیز میتوان دنبال کرد. برخی از آنها از راست و برخی از چپ برخاستهاند، اما در صفآرایی سیاسی جدید به یک جبهه تعلق دارند.
به استثنای چند کشور مثل پرتغال و ایرلند، که در سمت راست اتئلاف جدید با محوریت ملیگرای جمعگرا در حال قدرتگیری است. اما در سوی مقابل هنوز شاهد شکلگیری ائتلاف لیبرال جهانگرا نیستیم. آنچه در این معادله نگرانکننده است کشش راست میانه برای رها کردن ارزشهای اقتصادی به نفع ارزشهای فرهنگی و سنتی و در نتیجه ائتلاف با جمعگرایان ملیگرا است. هم اینک در لهستان و در مجارستان فرآیند تجدید صفآرایی سیاسی کامل شده و متاسفانه ملیگرایان جمعگرا بدون رقابت موثر زمام قدرت را به دست گرفتهاند. مطابق نظریه دیویس میتوانیم با اطمینان خوبی پیشبینی کنیم که ظرف چند سال حزب جمهوریخواه ذیل رهبری دونالد ترامپ به یک حزب ملیگرای جمعگرا نظیر احزاب هم اینک حاکم در لهستان و مجارستان استحاله خواهد یافت و میراث محافظهکاری بازار رونالد ریگان به دور ریخته خواهد شد.
این پدیده از کجا آب میخورد؟ متداولترین توضیح عبارت است از «رایدهندگان جامانده از قافله جهانیشدن»! مطابق این توضیح جنبش نوظهور، خواه موضوع برگزیت انگلیس باشد خواه ترامپ در آمریکا، عمده حمایتش را از رایدهندگان طبقه کارگر در نواحی سابقا صنعتی میگیرد که از ۱۹۷۰ به این سو در تقسیم کار جهانی با حضور کشورهای در حال توسعه عمدتا در آسیا و آمریکای جنوبی رونق اقتصادی سابق را ندارند. مطابق این توضیح این مردمان احساس میکنند که جریانهای غالب سیاسی چندان در جهت منافعشان حرکت نمیکند و تجارت خارجی، مهاجرت و بهطور کلی جهانیشدن زنجیره تولید به ضررشان تمام شده است. لازم است اشاره کنیم که قطعا رقابت میان کارگران کشورهای در حال توسعه با کارگران کشورهای توسعهیافته که پیش از ۱۹۷۰ محدود بود، فشاری به گروه دوم آورده است.
توضیح «رایدهندگان جامانده از قافله جهانی شدن» با عقل جور در میآید، اما وقتی به آمار مراجعه میکنیم، تایید تجربی برای این نظریه را نمییابیم. همبستگی قویای بین میزان درآمد و تعلق به صفبندی جدید وجود ندارد. بهعنوان نمونه در مورد رای به خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا توضیح متداول این است که ساکنان شهرهای کوچک و روستاها بودند که کفه ترازو را به خروج سنگین کردند، اما مقابله سطح درآمد و رای به خروج چنین ارتباط مثبتی را نشان نمیدهد. از آن سو اما بین گرایشها و ارزشهای فرهنگی و رای به ماندن یا خروج یک همبستگی بسیار قوی وجود دارد. بهعنوان نمونه همبستگی آماری بین سرآمدی هویت ملی و اقبال به مجازات اعدام و نظایر آن از یکسو و رای به خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا از سوی دیگر تقریبا صددر صد است. نکته اینجا است که طبقات غیرشهرنشین نسبت به این دستاویز ملیگرایان جمعگرا که «جهانگرایی فرهنگی و اقتصادی و امثال اینها در حال تهدید هویت شما است،» آسیبپذیرتر هستند. بنابراین با یک واکنش فرهنگی روبهرو هستیم، نه یک واکنش اقتصادی.
خطر اینجا است که دو جناح لیبرتارین و سوسیالدموکرات که نهایتا باید ائتلاف جدید را برای مقاله با ائتلاف ملیگرایان جمعگرا تشکیل بدهند — و نهایتا به ضرورت سیاسی این کار را نیز خواهند کرد — هنوز متوجه نیستند که چه خوششان بیاید و چه خوششان نیاید، در صفآرایی نوظهور جدید به یک ائتلاف تعلق دارند. متاسفانه چپگرایان هنوز به واقعیت تجدید صفآرایی سیاسی آگاه نیستند و به گریزناپذیری آن تن ندادهاند. واکنش چپگرایان به شکست در مقابل راستگرایان چرخش بیشتر به چپ است. اینک در ایالات متحده، اجماع در حال شکلگیری در حزب دموکرات این است که واکنش مقتضی به پیروزی دونالد ترامپ فاصلهگیری هر چه بیشتر از سیاستهای اقتصاد بازار است، اما این استراتژی بهکلی غلطی است. تجربه لهستان و مجارستان جلوی چشمان ما است. وقتی راست در اقتصاد به چپ میچرخد و پیروز میشود، چپ نمیتواند با چرخش بیشتر به چپ آرای ازدستداده را بازیابی کند. این کار تنها خودکشی سیاسی و از بین بردن وزنه تعادل در مقابل پیشروی بیشتر ملیگرایان جمعگرا است.
دونالد ترامپ، فرانکلین روزولت جمهوریخواه در قرن بیستویکم است. حزب دموکرات دیر یا زود این را خواهد فهمید که با یک فرانکلین روزولت قرن بیستویکمی نمیتواند به قدرت بازگردد. حزب دموکرات نیاز دارد یک ائتلاف جدید از لیبرالهای جهانگرا و طرفدار اقتصاد بازار بسازد و حزب دموکرات چنین سابقهای دارد. گروور کلیولند (Grover Cleveland) بیستودومین و بیستوچهارمین رئیسجمهور ایالات متحده رهبر چنان حزب دموکراتی بود. در انگلستان نیز، چپ نیاز به یک لیبرال رادیکال چون ویلیام گلدستون و ریچارد کابدن دارد. نخستوزیر محافظهکار ترزا میاین آزادی عمل تام را دارد که هر اندازه که اقتضا کند، حزب محافظهکار را در سیاست اقتصادی به چپ بچرخاند، تا هیچ شانسی برای قدرتگیری حزب کارگر به رهبری جرمی کوربن باقی نگذارد و ظاهرا حزب کارگر به رهبری جرمی کوربن نیز اساسا تنزهطلبی و خلوصگرایی ایدئولوژیک را به پیروزی در انتخابات ترجیح میدهد.
این یک واقعیت غیرقابلانکار است که جلوی چشمان ما دستهبندی چپ و راست قرن بیستمی منسوخ شد. در قرن بیستویکم تا اطلاع ثانوی به جای چپ و راست تقابل بین آزادیخواه فردگرا و ملیگرای جمعگرا خواهد بود. در بلند مدت این خبر خوبی است. چپ باید شادمانی کند، نه عزاداری. ما نیز در ایران باید بدانیم که این موج سیاسی که در غرب برخاسته با کمی تاخیر به شرق گسترش خواهد یافت. لیبرتارینها و سوسیالدموکراتها نیاز دارند با فکر باز و با آمادگی برای متقاعد کردن و متقاعد شدن با هم وارد مباحثه جدی شوند، تا موانع فکری در مقابل ائتلاف میان خود را بردارند. ائتلاف را باید بر این درک مشترک بنا کرد که آزادی اقتصادی و عدالت اجتماعی هیچ تضاد و اصطکاکی با هم ندارند.