هوای بلاتکلیف اردیبهشت با حال و هوای بساطیهای کنار بازار یکی شده است؛ آسمان زندگیشان در اوج بهار زندگیشان بیشتر ابری است تا آفتابی. هرکدامشان یک چیز بساط کردهاند؛ یکی حوله دست، آن یکی ناخنگیر و شانه؛ آنطرفتر جوانی کلاه و کمربند بساط کرده. میانشان دنبال افراد دارای لیسانس میگردیم. پرسش عجیبی برای قدیمیهای بازار سیار کنار پارک حجاب نیست؛ سری میچرخانند و چند جوان را نشانمان میدهند.
محمد یکی از همین افراد است که همان ورودی بازار، حولهِ دست بساط کرده است. به گفته خودش چند سال در یک شرکت تولیدی مشغول به کار بوده، اما بهدلیل مشکلات بهوجودآمده برای شرکت، عذر محمد و چندین نفر دیگر را خواستهاند. حالا محمد برای تأمین نیازهای زندگی خود مجبور به دستفروشی است.
مدرکم را گذاشتم در کوزه!
محمد میگوید: ۴سال عمر خود را صرف کردم و به دانشگاه رفتم و حالا باید دستفروشی کنم. در شرکتی که کار میکردم، شغلم با مدرک تحصیلیام که لیسانس برق است همخوانی داشت اما امروز باید مدرکم را به قول قدیمیها بگذارم درِ کوزه و آبش را هم بخورم!
هرچند دقیقه، محمد نیمنگاهی هم به آسمان میاندازد تا اگر ابرها زیاد شدند و بارش باران شروع شد سریع پلاستیکی روی بساطش پهن کند تا داروندارش خیس نشود. او درحالیکه حولهای را برای مشتریاش داخل نایلون میگذارد، از وضعیت کاریاش برایمان میگوید: کاسبی از دستفروشی بهاندازه رفع و رجوع نیازهای حداقلی زندگیام است و برخی روزهای شلوغ از درآمدش راضی هستم اما حتی یک لحظه این شغل راضیام نمیکند. مثل همین هوا، احساس میکنم همیشه بلاتکلیفم.
کارم از سر اجبار استz
محمد نشانی دوستش را میدهد که او هم مدرک لیسانس دارد و در این بازار عینک میفروشد. به آن طرف بازار میرویم. نامش مرتضی است و ۴سال است که بساط پهن میکند. عینکهای دودی و رنگارنگ را به ردیف چیده است. میگوید: مدرک تحصیلیام لیسانس کشاورزی است اما شغلی مناسب پیدا نکردم و از سر اجبار به این کار وارد شدم. پدرم کمی پول داد تا بتوانم اجناسی برای کاسبی تهیه کنم و از ۴سال پیش، قید پیداکردن شغلی را که به مدرکم بخورد، زدم و وارد این کار شدم.
مرتضی سیوسهساله که دو فرزند دارد، ادامه میدهد: باید زندگیام را با دو بچه بگذرانم. روزهای اول خجالت میکشیدم دستفروشی کنم، اما چارهای نیست. وقتی ناچار باشی، مجبوری برای سر پا نگهداشتن زندگی بیکار نمانی. با دستفروشی اندک روزی حلالی دستم را میگیرد اما این کار را از سر اجبار انتخاب کردهام.
اگر مجبور نبودم، یک لحظهام نمیماندم
در میانه بازار، فروشنده جوانی روی نیمکت نشسته است و سرویس پارچ و لیوانی را تمیز میکند. نامش محمدرحیم است و لیسانس کامپیوتر دارد. محمدرحیم هم مثل دیگر افراد این بازار که لیسانس دارند، از شغلش راضی نیست. میگوید: اگر مجبور نبودم، یک لحظه هم اینجا نمیایستادم، چه برسد که بخواهم دستفروشی کنم. چارهای ندارم؛ چشم امید خانوادهام به دستان من است و ازهمینرو چند ماهی است که به این بازار آمده و بساط ظروف بلور پهن کردهام.او میگوید: روزی که به دانشگاه رفتم، هیچگاه فکر نمیکردم امروزم این باشد. چندماهی در شرکتهای کامپیوتری دنبال شغل گشتم اما کاری پیدا نکردم. بههمیندلیل مجبور شدم این شغل را انتخاب کنم.هنوز صحبتهای اوتمام نشده که چند خانم جلو بساطش میایستند و اجناس را برمیدارند و نگاه میکنند. محمدرحیم هم بلند میشود و درحالیکه به مشتریانش میگوید مراقب باشند تا ظرفها از دستشان نیفتد به صحبتهایش ادامه میدهد: وضع بازار آنقدر خراب شده که مشتریان فقط میآیند و محصولات را نگاه میکنند. کرایه این محل و خرج خانه را بهزور درمیآورم. ناشکری نمیکنم اما اگر یک لیوان از دست مشتری بیفتد و بشکند، آن روز ضرر کردهام.
چندمیلیون برای دانشگاه خرج کردم، هزار تومان هم آورده نداشت
صحبتهایم با محمدرحیم که تمام میشود، چرخی داخل بازار میزنم؛ مشتریهای چندانی دیده نمیشوند. شاید دلیل آن، هوای بارانی است. گوشهای از بازار جوانی دیده میشود که اقلام مختلفی را به فروش گذاشته؛ اجناسی مانند اسپنددودکن، چایصافکن، سوزن، شانه و... . سعید میگوید: در این بازار همه نوع آدم دیده میشود، از جوانان و پیرمردهای دستفروش گرفته تا زنان سرپرست خانوار. یک عده لیسانسه هم مثل من بعداز زیروروکردن نیازمندی روزنامهها و بالا و پایینرفتن از پلههای ادارات، ناامید از هر جا، به دستفروشی روی آوردهاند.این جوان که لیسانس علوم اجتماعی دارد، میگوید: برای چهار سال دانشگاهرفتن، چندینمیلیون تومان از جیب پدر بیچارهام که یک کارگر بود، خرج کردم اما حالا این مدرک هزارتومان هم برای من ارزش افزوده ندارد. دو سال تمام هر روز نیازمندیهای روزنامهها را دنبال میکردم. چندجا هم بهصورت موقت سر کار رفتم اما هر کدام مشکلی داشتند. درواقع نمیشد روی آنها بهعنوان شغل حساب باز کرد. بیشتر بیگاری بود با درآمدی خیلی کمتر از کاری که میخواستند. وضع ادارات هم معلوم است که تا پارتی نداشته باشی، کسی به امثال ما کار نمیدهد.این جوان با گلایه از وضعیت جامعه و تبعیضها و نابرابریهای اجتماعی، میگوید: اگر جوانی هرچند سالم و کاری مثل من، پشتوانه مالی برای سرمایهگذاری در شغلی یا پارتی نداشته باشد، با لیسانس و حتی مدرک بالاتر، سرنوشتی جز فروشندگی و کار یدی نصیبش نمیشود.
از مدیریت بازرگانی تا دستفروشی
در مشهد، بازارهای سیار مختلفی وجود دارد؛ از شببازارهای مختلف گرفته تا روزبازارهایی که در ایام هفته در یک نقطه شهر فعالیت میکنند. یکی از روزبازارهای شهر در بولوار توس واقع شده است. در این بازار هم مانند دیگر بازارهای سیار سطح شهر، همه نوع اقلام و اجناس، از مواد خوراکی، تا پوشاک و کفش و لوازم خانگی را میتوان یافت. بهدنبال دستفروشهای دارای مدرک لیسانس، یک روز هم به این بازار سر میزنیم.
در ورودی بازار، زن گلفروشی ایستاده و گل میفروشد. بازار تازه کار خود را آغاز کرده است و هنوز بسیاری از کاسبان و بساطیها نیامدهاند. خریدار چندانی هم به چشم نمیخورد و کسانی هم که آمدهاند بیشتر بهسمت غرفه صیفی و سبزیجات میروند تا از سبزیهای تازه سر صبح بینصیب نمانند.
برخی از کسبه درحال چیدن وسایل خود هستند اما برخی دیگر وسایلشان چیده شده است. مصطفی یکی از کاسبان روزبازار امامهادی است که در این بازار کلاه میفروشد. او لیسانس مدیریت بازرگانی دارد اما در این بازار سیار کاسبی به راه انداخته است.
صحبت با مصطفی لذتبخش است؛ چراکه تمام جملاتی که میگوید با چاشنی طنز همراه است. او میگوید: ۴سال رفتم دانشگاه و لیسانس مدیریت بازرگانی گرفتم. بعداز سربازی هرچه گشتم، کاری پیدا نکردم. روزی پدرم به من گفت که «تو مگر مدیریت بازرگانی نخواندهای؟ پس برو در بازارهای سیار و مدیریت بازرگانی کن البته بهصورت دستفروشی!» حالا بهنوعی در اقتصاد کشور دخیل هستم؛ البته در پایینترین سطح آن قرار دارم (میخندد).
لابهلای صحبتهای طنازانه مصطفی، اندوهی را میتوان حس کرد. از چشمانش میتوان خواند که فریاد میزند که آن همه درسی که خواندهام به هیچ دردی نخورده است. او حرفش را در دلش نگه نمیدارد و میگوید: درس به دردم نخورد. اگر روزی پدر شدم، این تجربه را دراختیار فرزندم میگذارم و به او میگویم که اگر میخواهی درس بخوانی، رشتهای را انتخاب کن که آینده داشته باشد، نه اینکه مثل پدرت دستفروش شوی.
حین گفتوگو با مصطفی هستم که او نشانی یکی از همکارانش را میدهد. نامش مهدی است و بساط پارچه دارد. با مصطفی پیش مهدی میرویم. پساز اینکه مشتری خود را راه میاندازد و به او پارچه چادری میفروشد، با مهدی همصحبت میشوم.
از مهندسی عمران تا مرتبکردن طاقههای پارچه
مهدی نیز لیسانس دارد؛ البته مدرکش کارشناسی عمران است. مهدی متأهل و صاحب یک فرزند است. او میگوید: در حال حاضر ۵سال است که در بازارهای سیار سطح شهر پارچه میفروشم و خوشبختانه کاسبیام بد نیست.
این فروشنده پارچه ادامه میدهد: پساز فارغالتحصیلی از دانشگاه کاری پیدا نکردم؛ البته مدتی در یک شرکت ساختمانی مشغول به کار شدم و متأسفانه باتوجهبه رکود اقتصادی، بهناچار از آن شرکت بیرون آمدم و از همان زمان با سرمایهای که داشتم، در بازارهای سیار شهر اقدام به فروش پارچه کردم. با پارچه و انواع آن آشنایی داشتم، چراکه عمویم پارچه فروش است و چندسالی را پیش او کار کرده بودم.
صحبت با مهدی همچنان ادامه دارد که خانم میانسالی برای خرید پارچه به غرفه پارچه فروشی میآید و مهدی درکنار انجام کار خریدار، میگوید: روزی که وارد دانشگاه شدم امید بسیار به آینده خودم داشتم و حتی فکرش را هم نمیکردم که روزی باید بساط راه بیندازم و دستفروش شوم.
بعداز صحبت با این افراد، بازار را ترک میکنیم. هوای اردیبهشت دو ساعت پیش آفتابی بود و حالا آسمان درحال غرش است. ابرهای سیاه یک لایه از بالای سرمان را گرفتهاند. به بساطیهای لیسانس فکر میکنم و اینکه اگر باران بیاید... .
علیرضا ظهیری
شهرآرا