خیلی زودتر از آنچه محاسبه کرده به مقصد میرسد. خیابانها خلوت است و مغازهها هنوز باز نکردهاند. از آینه ماشین به خودش نگاه میکند؛ خودش را نمیشناسد. این چشمان پر از ترس متعلق به کیستند؟ این صورت مدفون شده زیر ماسک و این دستان پنهان شده زیر دستکش نایلونی متعلق به چه کسی است؟
پیاده میشود و زیپ کاپشنش را تا زیر چانه بالا میکشد. وحشت ویروس خیابانها را متروکه کرده. آدمها تک و توک میآیند و میروند و مرد خودش را در خیابانی که هیچ وقت اینقدر خلوت ندیده،رها میکند.هرچه به بازار نزدیک میشود، انگار از بازار دور میشود. مگر میشود این راسته را اینقدر خلوت دید؟
کناری میایستد و به میدان خالی خیره میشود.یاد روزهایی میافتد که مغازهای همین حوالی داشت.روزهایی که 500 تومان فروش بیشتر خوشحالش میکرد.یاد روزهایی میافتد که چشم به در مغازه میدوخت تا مگر مشتری از راه برسد و روزی زن و بچهاش را برساند.یاد دهه ٦٠مي افتدو روزهایی که از صبح تا شام 50 تومان هم نمیفروخت اما یک نفر سر چراغ پیدایش میشد و به اندازه فروش پنج روزش خرید میکرد.
آنروزها همه امید مغازهداران به فروش شب عید بود. چالههای کسب وکارشان را با فروش شب عید پر میکردند،بدهیهایشان را میپرداختند و چیزی هم برای سال بعد کنار میگذاشتند.هرسال اواسط بهمن، بازار از خواب زمستانی بیدار میشد. بعضیها که کسب وکارهای خانگی داشتند، زودتر از بقیه به بازار میرفتند و خرید میکردند و مصرف کنندهها میگذاشتند نزدیک عید.اگر فروش خوب بود،دوباره اعتباری خرید میکردند و همین طور تا آخرین دقیقههای سال، مشتری میآمد و میرفت.
روزهای عادی دل خرده فروشان به این خوش بود که دو یا سه هزارتومان بفروشند اما هرچه به عید نزدیک میشدند، فروششان به 15 هزارتومان میرسید و اگر 20 یا 30 هزار تومان میشد، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند.
حالا نزدیک همان مغازه و همان خیابان ایستاده و در روزهای بی رونق به روزهای پر رونق فکر میکند.این روزها چقدر همه چیز زود عوض میشود و برای محو شدن یک پدیده لازم نیست یک نسل صبر کند؛امروز میآید و فردا میرود.
مرد همان جایی ایستاده که زمانی کارگران با چرخ و گاری میایستادند. بعدها همانجا وانت و نیسان میایستاد.به اطرافش نگاه میکند، هیچ کس نیست. پس کارگران کجایند؟ وانتها و نیسانها کجاست؟ وقتی بازار بسته و خلوت باشد،بازار کارگر هم رونقی ندارد. بمانند کنار خیابان که چه بشود؟ اما از کجا میآورند؟ چطور نانی و پنیری تهیه کنند؟
زمانه رکود، چه زمانه بدی است. نه کارگر سهمی میبرد و نه مغازه دار. نه بنکدار و نه بانکدار.
راه میافتد به سمت بازار اصلی. نه صدای تق و تقی از بازار مسگرها میآید و نه صدای بوقی از میدان. نه بوی روغن و کشک به مشام میرسد و نه بوی چیت و فاستونی. تنها صدای پای مردی شنیده میشود که ماسک به صورت زده و کشک خاطرات خودش را در کاروانسرای حاج مهدی مزه مزه میکند.
منبع: https://t.me/mohsenjalalpour