محسن جلالپور
دیروز یکی دو ساعت بیشتر نتوانستم کار کنم. حدود ساعت 11 بود که احساس کردم نفس کشیدن برایم سخت شده، ناچار شدم به خانه برگردم. در خانه هم روی تخت دراز کشیدم و مدتها به سقف نگاه کردم.هیچ جای بدنم درد نمیکرد و احساس سرگیجه نداشتم. فقط به سختی نفس میکشیدم.
دیروز اصلا روز خوبی نبود. صبح را با اخبار تازهای از بگومگوی تأسف بار نماینده مجلس و کارمند گمرک شروع کردم و کمی بعد خبر سوختن سه دانش آموز بیگناه در کلاس درس حالم را به کلی دگرگون کرد. ساعتی بعد خبر واژگون شدن اتوبوسی را خواندم و دقایقی بعد خواندم که زنی قصد داشته خودش و کودکش را به خاطر فقر و نداری به آتش بکشد.گوشی لعنتی را خاموش کردم تا از هجوم اینهمه خبر بد نجات پیدا کنم.
حدود ساعت 11 بود که احساس کردم نمیتوانم نفس بکشم.بلند شدم و به راه افتادم.تا به خانه برسم،از خودم پرسیدم این چه عقوبتی است که نسل ما را گرفتار کرده؟ چرا کارمان به اینجا رسید؟
آدم سخت جانی هستم و به اندازه خودم سختی زیاد دیدم اما دیروز در خیابانهای شهر آنقدر غمگین و سرگردان بودم که دوست داشتم های های گریه کنم.
در تحلیل وضع موجود ماندهام.عجیب است؛در کشور ما هم کارگر ناراضی است و هم سرمایه دار. هم کارآفرین نگران است و هم کارمند و در نهایت هم مردم منتقدند و هم مسوولین.
سر خیابان دوستی را دیدم که اصرار داشت نگه دارم.دوست داشتم هرچه زودتر به خانه بروم اما چارهای نبود. ایستادم و از ماشین پیاده شدم.سلام کردم و به زور صورتم را خندان نشان دادم. فکر کنم غم عالم را در چشمانم دید،عذر خواهی کرد و رفت و من به راهم ادامه دادم.
راستش اینروزها دوست ندارم هیچ کس را ببینم. با هرکس مواجه میشوم، فورا میپرسد «اوضاع چه میشود؟» و من واقعا نمیدانم چه باید بگویم. نه بلدم پشت «ماشین زمان بنشینم» و نه «دوربین دید در نااطمینانی» دارم. راستش را بگویم؛در کار خودم ماندهام و نمیدانم امروزم چگونه به فردا منتهی میشود.
قدیمها وقتی با دوستان دور و نزدیک مواجه میشدم،میپرسیدند «پس انداز خود را کجا سرمايه گذاری كنيم ؟» اینروزها اما همه میپرسند «چه بر سر داراییهایمان میآید؟»
این دو سؤال، فرسنگها شکاف را نشان میدهند؛شکاف میان «امید و آرزو» و «یأس و ناامیدی». ما بیشتر از آنچه گمان داریم در این شکاف گم شدهایم.
https://t.me/mohsenjalalpour : منبع