استادیار موسسه مطالعات و پژوهشهای بازرگانی
مقدمه
اقتصاد متعارف آکسیوماتیک ریاضیگرا، جریان اصلی در نظام آموزشی اقتصاد جهان و بالطبع ایران است. این جریان فکری، آکسیوماتیک است؛ به این معنا که مبتنیبر رویکرد قیاسی است؛ از تعریفی کلی از انسان، بهعنوان آکسیوم یا اصل موضوعه اول شروع میشود و بعد با اضافه کردن آکسیومهای دیگر، قدم به قدم تکمیل میشود. در این مسیر، مفاهیم و فرضیههای خود را در قالب منطق ریاضی میریزد و بنای نظری باشکوه ریاضیگرایی را تولید میکند که ممکن است با دنیای واقع ارتباط چندانی نداشته باشد. بهطور مشخصتر، این دیدگاه ویژگیهای زیر را دارد:
افسانه «علم اقتصاد» واحد و یگانه
۱. معتقد به تحویل کلان به خرد است. یعنی، به لحاظ هستیشناختی، معتقد به این است که کل، چیزی جز جمع جبری اجزا نیست؛ بنابراین سطح تحلیل، خرد یا کارگزار فردی است. ۲. از منظر انگیزشی، معتقد است نفعطلبی شخصی موتور اصلی انگیزشی فرد است. به این اعتبار، تاکید بسیار زیادی بر مفهوم «انسان اقتصادی» حداکثرکننده منفعت شخصی دارد. ۳. بر عقلانیت چنین کارگزاری تاکید زیادی دارد؛ گویی درگیر خطاهای مختلف در تصمیمگیری نمیشود. همیشه عقلانی رفتار میکند. ۴. از نظر زبان تجزیه و تحلیل، ریاضیگراست و این را یکی از فضایل علمی خود میداند. در ادامه، ابتدا دیدگاههای نیلی و پژویان و برخی از آموزشدیدگان نسل بعد در مدرسه اقتصاد متعارف را بیان میکنم. در قسمت دوم، به نادرست بودن مبانی انسانشناختی و روششناختی این جریان فکری میپردازم. در قسمت سوم، دیدگاههای نادرست این جریان درباره ریاضیگرایی رایج در اقتصاد متعارف را دست کم بر مبنای دیدگاههای دیگر آشکار میکنم. در قسمت چهارم، به دلایل بازتولید اقتصاد متعارف، بهرغم نقدهای جدی وارد بر آن، میپردازم. قسمت پایانی مقاله نیز، خلاصه و نتیجهگیری را در بر میگیرد.
۱- دیدگاههای مسعود نیلی و جمشید پژویان و بازتولید آن در نسلهای بعدی:
نیلی در میزگردی با عنوان «آیا جامعهشناسی و اقتصاد جمع اضداد است؟»، با حضور تقی آزادارمکی (مهرنامه، ۱۳۹۰)، استاد جامعهشناسی دانشگاه تهران، چند فرضیه را طرح میکند: اول، «منتسب کردن اقتصاددانان معتقد به سازوکار بازار آزاد به مدافعان فریدمن و هایک از سر ناآگاهی» است؛ بنابراین، «باید در مورد علم اقتصاد توضیح و شفافسازی بیشتری انجام دهیم تا از این ناآگاهی عبور کنیم.» دوم، از نظر وی، نقد مدلسازی در عرصه اقتصاد، ناشی از ضعف در ریاضیات است: «موضوع مدلسازی هم از همین دست است. اگر ما ریاضیات ضعیفی داریم چرا آن را توجیه میکنیم؟» سوم، روش صحیح نظریهپردازی اقتصادی، تحویل سطح کلان به سطح خرد است:
«علم اقتصاد به لحاظ روششناسی هر چه زمان گذشته، استوارتر شده و بیشتر مورد اجماع قرار گرفته است. ... در اقتصاد روششناسی این است که این اتمها را تعریف کنیم و بعد اقتصاد کلان را از خرد به کلان بازسازی میکنیم. این روششناسی علم اقتصاد است. یعنی میگوییم کوچکترین واحدهایی که در علم اقتصاد وجود دارد خانوار و بنگاه است.»
از قضا این فرضیهها، ناشی از ناآشنایی کامل وی و طیفی از اقتصاددانان آموزشدیده در مکتب نئوکلاسیکی، با دلایل اساسی اختلافنظر در عرصه اندیشهورزی اقتصادی است. در این باره، نیلی تنها نیست. مثال دیگر، جمشید پژویان است که در گفتوگویی با هفتهنامه تجارت فردا (۱۳۹۲) تاکید میکند که علم اقتصاد یک روایت بیشتر ندارد و آن همانی است که وی به آن اعتقاد دارد؛ در همین راستا، وی، در گفتوگو با روزنامه قانون در تاکید بر رویکرد علم اقتصاد واحد و یگانه میگوید:
«ببینید، این بحث منسوخ شده است. ما گاهی از چیزهایی صحبت میکنیم که تاریخ آنها خیلی وقت پیش بود، مثل همـین نهادگرایی در اقتصاد. این تفکر (نهادگرایی) به حدود ۶۰-۵۰ سال پیش بـازمیگـردد. زمـانی کـه پروفسـور فریـدمن، بحـث جدیدی را در اقتصاد مطرح کرد؛ آن بحث این بود که اقتصاد، دانشی است که قابلیت پیشبینی دارد. مثل فیزیک و شـیمی و از این لحاظ با سایر رشتههای علوم انسانی متفاوت است. شما با نگاه بـه جامعـه، شـاهد تفکرات، فرهنـگهـا و مـنشهـای اخلاقی متفاوتی خواهید بود. از لحاظ ادب و برخورد با مسائل مختلف زندگی، هر یک از افراد جامعه متفاوت از یکدیگر عمل میکنند. اما در این مساله مشترک هستند که بهعنوان مثال اگر قیمت یک دانه سیب افزایش پیدا کرد، از خریـد آن صـرف نظر کنند. این تصمیم را سوای از قومیت و رنگ و نژاد و ... میگیرند. اقتصاد به این جهت قابلیت پیشگویی دارد. وقتی ایـن بحث به میان آمد، جامعهشناسها که همین نهادگراها هستند، گفتند که باید مشخص شود اقتصاد از کـدام نهـاد اسـت؛ چراکه نهاد به ما امکانات ویژهای برای بررسی میدهد. از نظر من این یاوهگویی اسـت. از سـوی دیگـر یـاد گـرفتن اقتصـاد ریاضی، برای تعدادی از اقتصاددانها مشکل است! به همین دلیل این افراد از صورت جدید اقتصاد، گریـزان بودنـد کـه ایـن افراد همان نهادگرایان هستند. ببینید، در حوزه جامعهشناسی و مسائلی از این قبیل میتوان ساعتها صحبت کرد.» (۱۳۹۶)
چنین باوری از طریق نظام آموزش اقتصاد و تربیت فکری مترتب بر آن، به نسلهای بعدی منتقل میشود. برای نمونه، داوود سوری در دفاع از رویکرد نیلی معتقد است:
«اقتصاد، به فراست دریافته است که این نظریهها را به زبان ریاضیات که زبانی ساده و جهانشمول است، ترجمه کند. زبان ریاضی نهتنها بر سازگاری نظریهها صحه میگذارد، بلکه تبادل آنها را نیز تسهیل میکند. از این رو علم اقتصاد آکنده از مدل است، مدلهایی که نظریههای اقتصادی را به زبان ریاضی عرضه میکنند، مدلهایی که همانند قطعات لگو (LEGO) مورد استفاده اقتصاددانان قرار میگیرند تا دنیای مطلوب و شاید حتی خیالی خود را بسازند.» (۱۳۹۶)
همین طور حامد قدوسی از نسل جدیدتر، معتقد است:
«همه کسانی که تحتتاثیر نقد اقتصاد مهندسی بودند وقتی خود ادامه تحصیل دادند دیدند که زبان ریاضی و تکیه بر مدلسازی و تحلیل آماری، زبان رایج و مسلط علم اقتصاد حتی در چپروترین موسسات است و آن چیزی که در برخی موسسات جریان اصلی در ایران تدریس میشود «اقتصاد مهندسی» نیست و عین اقتصاد واقعا موجود در همه جای دنیا است.» (۱۳۹۶)
و تیمور رحمانی، از زاویهای دیگر، از «علم اقتصاد»ی سخن میگوید که ربطی به مبانی ارزشی تفکر خاصی ندارد:
«یکی از اشکالات اساسی در این زمینه عدم فهم تفاوت علم اقتصاد و تفکر اقتصاد لیبرالی و یکی پنداشتن این دو است. واقعیت آن است که چیزی به اسم علم اقتصاد لیبرالی وجود ندارد و اساسا علم اقتصاد که بهدنبال کشف روابط پدیدهها است، نمیتواند صفت لیبرالی یا غیرلیبرالی داشته باشد. آنچه برخی به اشتباه علم اقتصاد لیبرالی مینامند تفکر سیاسی لیبرالیسم اقتصادی یا اسمهای مشابه آن است و نه علم اقتصاد. آنچه در اقتصاد ایران رخ داده است موارد بسیار متعددی از صحت نظریههای اقتصادی حتی در شکل سادهشده آنها را تایید میکند.» (۱۳۹۶)
آیا میتوان برمبنای دیدگاههای انسانشناختی و روششناختی، از علم اقتصاد واحد و یگانه سخن گفت؟ آیا میتوان از «علم اقتصاد» عاری از قضاوتهای ارزشی و منافع سیاسی سخن گفت؟ آیا میتوان استفاده از زبان ریاضی را حمل بر حقانیت دانش اقتصاد متعارف کرد؟ پاسخ من به این پرسشها منفی است. در ادامه، سعی میکنم بهطور مستدل نشان دهم که گریزی از اختلافنظرهای جدی در عرصه نظریهپردازی علوم انسانی از جمله اقتصاد نیست. آن چیزی که واقعیت دارد این اختلافنظرها و نبود علم اقتصاد واحد و یگانه است. سعی میکنم نشان دهم، تاکید بر وجود چنین علمی، ناشی از ناآگاهی جدی از عوامل مختلفی است که بطلان «علم اقتصاد» واحد را به خوبی تایید میکند. همین طور، سعی میکنم نشان دهم که نظریه عاری از قضاوت ارزشی و اخلاقی و بیارتباط با منافع گروهها و طبقات اجتماعی خاص وجود ندارد. به همینسان، زبان ریاضی در قالب الگوسازی آکسیوماتیک فردگرایانه، دال بر حقانیت دانش اقتصاد متعارف نیست؛ بلکه ابزاری برای پوشش جهتگیری ضد اجتماعی آن است.
۲- دانش اقتصاد به مثابه علم انسانی نادقیق و اختلافزا
الف: رابطه میان انسان و جامعه: رویکرد انسانشناختی و روششناختی
موضوع مورد مطالعه اقتصاد، نه اشیای غیرجاندار، بلکه انسان و جامعه است. اولین پرسشی که در عرصه نظریهپردازی اقتصادی و غیراقتصادی، در حوزه علوم انسانی، مطرح میشود این است که انسان چیست و چه رابطهای با جامعه دارد؟ این سخن مذکور مسعود نیلی، در اصل پاسخی به همین پرسش است:
«در اقتصاد روششناسی این است که این اتمها را تعریف کنیم و بعد اقتصاد کلان را از خرد به کلان بازسازی میکنیم. این روششناسی علم اقتصاد است؛ یعنی میگوییم کوچکترین واحدهایی که در علم اقتصاد وجود دارد خانوار و بنگاه است.»
میتوانیم این پاسخ آبخورده از سرچشمه فکری اقتصاددانان کلان فردگرایی چون میلتون فریدمن و رابرت لوکاس و توماس سارجنت، بنیانگذاران رویکرد راستگرای «پولگرایی» و «انتظارات عقلایی»، را با طرح نکات دیگر انسانشناختی متعارف اقتصادی تکمیل کنیم: این اتم، بر مبنای منفعتطلبی شخصی فکر میکند و تصمیم میگیرد. رجحانهایش شخصی و غیرقابل مقایسه با دیگران است. به همین دلیل، نمیتوان گفت که انتقال یک واحد پول از فردی ثروتمند به فردی فقیر، موجب افزایش رفاه اجتماعی میشود (رد سیاست بازتوزیع درآمدی). دارای عقلانیت کامل است و میتواند تصمیمات بهینهای برای خود بگیرد. حتی میتواند دست دولت را در عرصه سیاستگذاری بخواند و تصمیماتی بگیرد که موجب شکست سیاست دولت، برای مثال در نیل به اشتغالزایی، بشود (رد سیاستگذاری دولت در اقتصاد کلان). بنابراین، بهترین سیاست دولت، عدم مداخله در اقتصاد است. اگر دولت در اقتصاد دخالت نکند، سازوکار مبتنیبر بهینهسازی فردی، موجب میشود که نتایج بهینه در سطح کلان بهطور خودکار بهدست آید. همان چیزی که آدام اسمیت آن را «هماهنگی طبیعی منافع فرد و جامعه» نامگذاری کرد. این هماهنگی، ناظمی دارد که ارادی عمل نمیکند، غیرارادی و خود جوش است؛ نام این ناظم، سازوکار خودکار بازار آزاد است.
چنین نگاهی به رابطه فرد و جامعه، ریشه در رویکرد روششناختی موسوم به اتمگرایی دکارتی و روانشناختی موسم به مطلوبیتگرای جرمی بنتامی و شکل تعدیل شده ضد بازتوزیعی ویلفردو پارهتویی دارد. رویکردی که در آن جامعه، مجموع جبری افراد است و نه چیزی بیش از آن؛ در عین حال، فرد به روبات منفعتطلب بیشینهساز تقلیل مییابد که عاری از روح و عاطفه و احساس است. همانطور که در فیزیک میتوان پدیدهها را به کوچکترین اجزای تشکیلدهنده آنها یعنی اتم تجزیه کرد و با شناخت قانونمندیهای حاکم بر اتم، به شناخت قانونمندیهای حاکم بر پدیده موردنظر دست یافت؛ در علوم انسانی و اقتصاد نیز فرض میشود که چنین است. از این منظر، جامعه باید به کوچکترین اجزای تشکیلدهندهاش یعنی اتم فرد، تجزیه شود تا با شناخت قانونمندیهای حاکم بر رفتار این اتم، قانونمندیهای حاکم بر جامعه و اقتصاد شناسایی شود.
اشکال این دیدگاه در این است که توجهی به بعد اجتماعی اتم موردنظر ندارد. به اینکه، این اتم جزئی از کلیت یکپارچهای است که با اجزای دیگر مناسباتی دارد. مناسبات یا روابطی که ویژگیهای رفتاری خاصی را به آن اتم میدهد که با اتمهای جدای از هم و مستقل تشکیلدهنده پدیدههای فیزیکی تفاوت زیادی دارد.یعنی روش صحیح تجزیه وتحلیل در عرصه علوم انسانی، به جای تحویل کلان به خرد، تجرید کلیت اجتماع و لحاظ مناسبات میان کل و اجزای تشکیلدهنده آن از سویی و همینطور مناسبات میان اجزا با یکدیگر از سوی دیگر و سپس عزیمت به سوی امر مشخص یا انضمامی است.
جالب این است درحالیکه افردی مانند نیلی یا پژویان، تحتتاثیر سیطره نادرست اقتصاد متعارف، بر تحویل کلان به خرد تاکید میکنند، چند جایزه نوبل اقتصاد از جمله جایزه سال ۲۰۱۷، به اقتصاددانان ونظریهپردازانی ارائه میشود که رویکرد اتمگرایانه به اقتصاد را رد میکنند. ریچاد تیلر (۱۳۹۷؛ ۱۳۹۶)، با طرح مفهوم «ترجیحات اجتماعی» و «پدرسالاری (قیممآبی) دموکراتیک»، هم نادرست بودن تحویل کلان به خرد را بیان میکند و هم جایی برای مداخله دولت در اقتصاد از طریق «تلنگر زدن (سقلمه)» باز میگذارد. ترجیحات اجتماعی، یعنی اینکه ترجیحات افراد، برخلاف نگاه اتمگرایانه متعارف اقتصادی، در خلأ اجتماعی شکل نمیگیرد؛ برعکس، در محیط اجتماعی و تحتتاثیر تعامل افراد با یکدیگر بهوجود میآید. اثرپذیری افراد از یکدیگر، به معنای وجود مناسبات میان اجزا و همینطور میان اجزا با کل است که در دنیای اتمیستی فیزیک وجود ندارد.
علاوهبر این، اقتصاددانان رفتارگرا، بنیان انسانشناختی و روششناختی اقتصاددانان متعارف را زیر سوال میبرند. تیلر همچون دانیل کانمن، روانشناسی که از پیشروان اقتصاد رفتارگراست و جایزه نوبل اقتصاد را برای مطالعاتش برده، معتقد است رفتار انسان، عقلانی به معنای موردنظر اقتصاد نئوکلاسیک نیست. انسان فینفسه درگیر احساس و هیجان و خطاهای شناختی یا خطاهای ناشی از نابخردی است. این خطاها یا نابخردیها، چیزی نیست که عنوان «خطای تصادفی» را به آن بتوان داد و از کنارش با ترفندی تکنیکی در حوزه اقتصادسنجی گذشت. این خطاها و نابخردیها، نظاممندند؛ چراکه جزئی ثابت از رفتار انسان هستند. بنابراین به جای مفروض گرفتن عقلانیت اقتصادی و بعد تبصره گذاشتن بر آن، باید اصل را بر غیرعقلانی بودن رفتار انسان یا آنچه هربرت سایمون «عقلانیت محدود» مینامد، گذاشت.
به این صورت، اقتصاددانان رفتارگرایی چون تیلر، فرمول اقتصاد مساوی است با تعادل به علاوه کارآیی (اقتصاد= تعادل+ کارآیی) را زیر سوال میبرند و از طریق آزمایشهای نامتعارف میدانی در حوزه اقتصاد، نشان میدهند که خطاها و نابخردیها، جزو ثابت رفتارها و عدم تعادل و آزمون و خطا نیز جزو ثابت تصمیمگیری اقتصادی است. به تعبیر کانمن (۱۳۹۷)، سیستم اندیشه آدمی از دو وجه تشکیل شده است: سیستم یک: سریع و مبتنیبر حدس شهودی و غریزی و احساسی است. این سیستم، موجب شتابزدگی و بروز خطاها و نابخردیهای مرتبط با آن در تصمیمگیری میشود. رفتارهای ناشی از هواهای نفسانی مثل ناتوانی در کنترل خود در امور مختلف، مصداقی از چنین سیستمی است. سیستم دو: آهستهتر و خودخواستهتر و منطقیتر و ناظر بر تصمیمگیریهای بلندمدت است.
چنین رویکردی به انسان، در تضاد با رویکرد اتمیستی دکارتی و اقتصاد متعارف است که در آن فرض را بر این میگذارد که روباتی به نام انسان چنان عقلانیتی دارد که درگیر خطا در تصمیمگیری نمیشود و همیشه در مسیر بهینهیابی به خوبی عمل میکند.
به این اعتبار، در عرصه اندیشهورزی علوم انسانی، اختلافنظرهای جدی به دلیل نوع نگاه انسانشناختی وجود دارد. سخن گفتن از این اختلافنظرها و اتخاذ موضعی نامتعارف که حکم شنا کردن برخلاف جریان آب را دارد، ناآگاهی نیست، عین آگاهی است و مهمتر از آن، عین جسارت برای درگیرشدن در چنین نقدی است.
در ادامه، به اجمال، به برخی از سنگپیها و فونداسیونهای اولیه بناهای نظری که موجب بروز مناقشههایی مهم در عرضه نظریهپردازی در علوم انسانی از جمله اقتصاد شده است، به اجمال و تیتروار، میپردازیم. مناقشههایی که بهرغم دعاوی طرفین، همچنان وجود دارد و در آینده نیز بهدلایلی که در انتهای این قسمت ذکر خواهم کرد، وجود خواهد داشت.
ب: سنگپیهای اختلافبرانگیز در عرصه علوم انسانی از جمله اقتصاد
* آیا سطح تحلیل فرد است یا جامعه، یا ترکیبی و تعاملی از ایندو؟ اولی سر از رویکرد خرد در میآورد، دومی سر از رویکرد جامعهگرایانه کلان و سومی ترکیبی خرد و کلان یا دیالکتیک کل و جزء است. اگر رویکردهای دوم و سوم صحیح باشند، در اینصورت، ابتنای نظریه کلان بر بنیاد خرد نادرست است؛ درحالیکه اقتصاد متعارف اصرار بر درستی اولی دارد، رویکردهای دگراندیش آن را رد میکنند.
* آیا انسان صرفا بهدنبال منافع شخصی خود است یا دغدغه اجتماعی هم دارد؟ اولی فرض را بر وجود انسان رابینسون کروزوی منفرد منفعتطلب میگذارد و دومی فرض را بر وجود انسان اجتماعی؛ حتی در روایت آدام اسمیت از انسان، در کتاب «نظریه احساسات اخلاقی»، انسان را نمیتوان به برداشت ابتر و دم بریده مکتب شیکاگو از جمله معروف وی در باره قصاب و نانوا و آبجو ساز تقلیل داد. از نظر اسمیت، انسان سه گونه رفتار دارد: رفتار نفعطلبانه شخصی، رفتار مبتنیبر احساس همدردی با دیگران و رفتار مبتنیبر روحیه جمعی. سومی، مشخصا بعد اجتماعی رفتار انسان را بیان میکند. از همین منظر است که اقتصاددان برجستهای چون استیگلیتز در کتاب «سقوط آزاد»، معتقد است تصویر انسان اقتصادی رایج در متون اقتصاد متعارف، خاص این دیدگاه است؛ نتیجه سیطره این تصویرسازی نادرست، این است که با چنین دیدگاهی در باره موضوع مورد مطالعه خود، انسان را به سوژه یا فاعلی تبدیل میکند که با این دیدگاه تطبیق پیدا کند. به بیانی دیگر، از منظر استیگلیتز، یکی از کارکردهای اقتصاد متعارف با گفتمان منفعتگرایی این است که انسان را در مکتب خود به موجودی خودخواهتر تبدیل میکند. این نکتهای است که اقتصاددانان رفتارگرایی چون تیلر، آن را به آزمون گذاشته و تایید کردهاند.
* آیا انسان دارای عقلانیت کامل همراه با نقض تصادفی آن در مواردی است یا دارای عقلانیت ذاتی محدود و ناقص همراه با خطاهای شناختی و رفتارهای هیجانی و احساسی ذاتی؟ اولی، فرض را بر وجود انسان بهمثابه روبات محاسبهگر دقیق میگذارد و دومی فرض را بر وجود انسانی که دارای احساس است و به تعبیر فروید، بیش از آنکه تحتتاثیر ذهن خودآگاهش باشد، از ذهن ناخودآگاهش فرمان میبرد؛ ناخودآگاهی که ریشه در اعماق جانش دارد و خاستگاه آن غرایز و عادات است. در عین حال، این غرایز و عادات، ضمنآنکه دارای ریشههای خانوادگی و ژنتیک است، دارای ریشههای اجتماعی قوی چون جایگاه طبقاتی افراد هم است. بنابراین، به تعبیر روانشناسان برجستهای چون اریک فروم و دانیل کانه من و جامعهشناسان- اقتصاددانانی چون توریستین وبلن، بدون رویکرد روانشناسی اجتماعی نمیتوان تحلیل درستی از انگیزشهای فردی ارائه کرد. اگر دیدگاه دوم صحیح باشد، در اینصورت، پایه نظریه اقتصاد متعارف مبتنیبر عقلانیت اقتصادی بسیار سست میشود.
* آیا توزیع درآمد آنگونه که نظریه اقتصاد متعارف (اقتصاد خرد مبتنیبر تابع تولید کاب داگلاس و قضیه اولر) میگوید مرتبط با بهرهوری فردی عامل تولید (همان اتمهای خانوار (نیروی کار) و بنگاه (سرمایه)) است یا تحتتاثیر جایگاه طبقاتی و جنسیتی و قومی و مذهبی افراد؟ اگر دیدگاه دوم درست باشد، در اینصورت، قضایایی چون اولر کمرنگ میشود. پاول کروگمن (۲۰۱۳)، بعد از بحران ۲۰۰۸ نوشت «توزیع درآمد مسالهای سیاسی است.» کتاب پرآوازه توماس پیکتی با عنوان «سرمایه در قرن بیست و یکم» نیز در جهت رد قضیه اولر و اثبات اهمیت تحلیل طبقاتی در پویاییشناسی توزیع درآمد در زمان بلندمدت است.
* آیا بحث توزیع درآمد و ثروت باید در حوزه اقتصاد مورد توجه قرار بگیرد یا نه؟ نظر اقتصاددانی چون رابرت لوکاس (۲۰۰۴) بر این است که «بحث توزیع درآمد را باید از محدوده علم اقتصاد کنار گذاشت چون به آن آسیب میرساند.» از نظر وی، تا موضوع رشد اقتصادی هست، چیز دیگری برای تامل درباره آن وجود ندارد. توزیع ثروت و درآمد، موضوعی در حوزه جامعهشناسی است و نه اقتصاد. همانطور که در مقاله اول به تفصیل توضیح دادم، هایک و فریدمن معتقدند اندیشه عدالت اجتماعی جز مخاطره و تهدید آزادی و کارآیی نتیجه دیگری ندارد؛ سرابی بیش نیست و نباید بهدنبال آن رفت. در نقطه مقابل، نظر اقتصاددانانی چون آمارتیا سن، جوزف استیگلیتز، پاول کروگمن و توماس پیکتی این است که دانش اقتصاد بدون بحث توزیع درآمد و ثروت، هیچ است. در عین حال، بر این باورند که توزیع درآمد موضوعی طبقاتی و اجتماعی است.
* آیا علم، مستلزم درگیر شدن با ارزشهای اخلاقی در نظریهپردازی و اتخاذ رویکرد انتقادی آمیخته به ارزشهاست یا مستلزم پرهیز از ارزشهای اخلاقی و اتخاذ رویکرد اثباتی (پوزیتیویستی)؟ در پاسخ به این پرسش درحالیکه اقتصاد متعارف و سایر اندیشمندان متعارف رشتههای علوم انسانی با برداشت محدودی از «علم» در پی کنار گذاشتن قضاوتهای ارزشی در تجزیه وتحلیل و پرداختن به «هستها» هستند، نظریهپردازان منتقدی چون گونار میردال و آمارتیا سن، هر دو برنده نوبل اقتصاد، معتقدند امکان رهایی از قضاوتهای ارزشی در عرصه علوم انسانی وجود ندارد. از نگاه گروه دوم، اقتصاد متعارف درحالیکه درگیر قضاوت ارزشی است، ادعای رهایی از آن را دارد. برای مثال اینکه اقتصاددان و جامعهشناسی چون ویلفردو پارهتو، معیاری برای تخصیص منابع ارائه میکند که در آن کارآیی بر توزیع اولویت دارد، خود مبتنیبر قضاوت ارزشی است؛ در چارچوب معیار بهینه پارهتو، میتوان نقاط کارآی زیادی داشت که همراه با توزیعهای متفاوت ثروت میان افراد باشند. از نظر این معیار، تفاوتی میان یک نقطه کارآی همراه با توزیع بسیار نابرابر با نقطه کارآی همراه با توزیع برابرتر وجود ندارد و آنچه اهمیت دارد کارآیی است.
* آیا روش نظریهپردازی باید از نوع قیاسی آکسیوماتیک ریاضیگرای مبتنیبر انسان اقتصادی باشد یا تاریخی – استنتاجی (استقرایی- قیاسی) مبتنیبر انسان و تاریخ واقعی؟ اولی روش موردنظر اقتصاد نئوکلاسیک متعارف و دومی روش موردنظر اقتصاد سیاسیدانان کلاسیک (اسمیت، ریکاردو، میل و مارکس) و حتی کینز و اخیرا اقتصاددانان رفتاری است. دومی اگر صحیح باشد، بنیان روششناختی اولی مخدوش میشود.
* آیا رابطهای میان کیفیت نظام حکمرانی و نهادها و ساختار طبقاتی جامعه، با عملکرد اقتصادی در بلندمدت وجود دارد؟ در چارچوب اقتصاد ریاضیگرای متعارف، حکمرانی و نهادها، به اتمها قابل تحویلاند. بنابراین جایی برای پرداختن به رابطه نهادها و حکمرانی با عملکرد اقتصادی وجود ندارد. به همین دلیل، در بسته آموزشی رشته اقتصاد، سخنی از حکمرانی و نهاد به میان نمیآید؛ حتی در کتب اقتصاد کلان و بخش عمومی، درباره حکمرانی و کیفیت آن، سخنی گفته نمیشود. درحالیکه در رویکردهای دیگر (اقتصاد سیاسی کلاسیک، نهادگرایی قدیم و جدید، ساختارگرایی و اقتصاد سیاسی رادیکال)، حکمرانی و نظام نهادی و ساختار طبقاتی، حکم جعبه سیاه را ندارد که سربسته بماند و فقط به ذکر نام دولت اکتفا شود. از این منظر، ساخت قدرتی که شکل میگیرد، سازمان درونی دولت و رابطه دولت با نیروهای اجتماعی، تاثیر مهمی بر عملکرد اقتصادی در بلندمدت دارند. به این اعتبار، نظام حکمرانی و نهادی (با رویکرد تاریخی و اقتصاد سیاسی متناسب با خود)، محور تجزیه و تحلیل و نظریهپردازی اقتصادی است.
* مفروضات دانش اقتصاد آیا باید واقعبینانه باشد یا غیرواقعبینانه؟ به بیانی دیگر، هدف نظریهپردازی اقتصادی، تبیین واقعیت پیشرو به همراه پیشبینی آینده است یا فقط پیشبینی آینده؟ اقتصاد متعارف، در چارچوب رویکرد روششناختی موسوم به «ابزارگرایی» فریدمن، معتقد است آنچه اهمیت دارد قدرت پیشبینی نظریه و مدل است، یعنی مهم نیست که مفروضات مدل، واقعبینانه باشد یا نه. ممکن است مدلی مبتنیبر مفروضات غیرواقعی شکل بگیرد ولی قدرت پیشبینی آینده را به خوبی داشته باشد. بر عکس، ممکن است مدلی واقعبینانه باشد ولی فاقد قدرت پیشبینی آینده باشد. در مقابل، اقتصاددانان منتقد و دگراندیشی مانند آمارتیا سن و توین لاسون و فیلسوفان برجستهای چون هابرماس معتقدند که هر نظریهای باید سه کارکرد داشته باشد: واقعگرایی و تبیین وضع جاری، پیشبینی آینده و تجویز هنجاری مبتنیبر نگاه انتقادی، با هدف نیل به جامعهای انسانیتر.
* رویکرد بینرشتهای برای تجزیه و تحلیل صحیحتر مسائل مناسبتر است یا رویکرد تکرشتهای و کاملا مرزبندی شده با علوم انسانی دیگر؟ اقتصاد متعارف با تاکید بر «قیمت نسبی» بهعنوان مهمترین نیروی تعیینکننده رفتارهای مصرفکنندگان و تولیدکنندگان و تحولات اقتصادی، از عوامل دیگری چون «سازمان» بهعنوان مفهوم محوری دانش مدیریت، «قدرت» بهعنوان مفهوم محوری دانش سیاست، «هیجان و غریزه» بهعنوان مفهوم محوری روانشناسی، «گروه و طبقه» بهعنوان مفهوم محوری دانش جامعهشناسی غفلت کامل میکند. این در حالی است که اقتصاددانان دگراندیش، در طیفی مختلف، در تلاش برای ارائه رویکردهای بینرشتهای چون اقتصاد سیاسی، اقتصاد رفتاری، جامعهشناسی اقتصادی و اقتصاد نهادی سازمانگرا و... هستند. طبیعی است که روش تحقیق و آموزش در رویکردهای بین رشتهای نمیتواند همان روش اقتصاد متعارف باشد. پیشبینی آینده امری کاملا علمی است یا ترکیبی از مهارت علمی و شم شهودی به مثابه مهارت هنری؟ درحالیکه اقتصاد متعارف در چارچوب رویکرد ابزارگرایی فریدمن، مرز میان علم و غیرعلم را در قدرت پیشبینی نظریه میداند و در این چارچوب، جایی برای شم شهودی نمیگذارد، رویکرد مورد اقبال این روزها، یعنی آیندهپژوهی، ضمن تاکید بر استفاده از نگاه بین رشتهای در پیشبینی آینده و روشهای نامتعارفی چون «توفان مغزی»، جایی برای شم شهودی افراد در پیشبینی میگذارد و پیشبینی را ترکیبی از علم و هنر میداند. در اصل، آیندهپژوهی به مثابه رویکردی نوین و رو به اقبال فزاینده در فلسفه علم و علوم انسانی، ردی است بر «علمگرایی» «پوزیتیویستی» و «ابزارانگاری» همراه با آن.
ج: اجتنابناپذیر بودن اختلافنظر در علوم انسانی از جمله اقتصاد
اینها مواردی از ریشههای اختلافات فکری در عرصه اندیشهورزی اقتصادی است. در گذشته بوده و در آینده نیز خواهد بود. چون:
* امکانی قاطع برای حل و فصل نزاعهای شکل گرفته حول این محورها وجود ندارد. به بیانی دیگر با مشکل کمبود «ادله تکافو» مواجهیم. یعنی، معیار قاطعی در عمل نیست تا با آن حقانیت دیدگاهی بهطور کامل اثبات شود. اتفاقهای تاریخی در دورههای زمانی بلندمدت، دیدگاهی را تقویت و دیدگاهی دیگر را کمرنگ میکنند ولی امکان بازگشت به دیدگاه کمرنگ شده، بر اثر اتفاق تاریخی دیگری وجود دارد. برای مثال، در قرن بیستم میتوان به انقلاب بلشویکی در روسیه تزاری و شکلگیری اتحاد جماهیر شوروی سابق و بهدنبال آن اعتلای رویکرد مارکسی، به بحران ۳۴-۱۹۲۹ و بهدنبال آن تاسیس نظریه کلان کینزی و تقویت رویکرد مارکسی، به بحران رکود تورمی دهه ۱۹۷۰ و بهدنبال آن بازگشت نظریه ضدکینزی و مارکسی پولگرایی، به برچیدن دیوار برلین در سال ۱۹۸۹ و سقوط شوروی در سال ۱۹۹۱ و بهدنبال آن تضعیف رویکرد مارکسی و کینزی و تقویت رویکردهای متعارف، به بحران ۲۰۰۸ و بازگشت دوباره اندیشههای کینزی و مارکسی اشاره کرد.
* در عین حال، مساله منافع و وابستگی به جریانهای فکری خاص اقتصادی و سیاسی نیز در میان است. این نکتهای نیست که فقط اقتصاددانان چپگرا به آن پرداخته باشند و موضعگیریهای افراد را از زاویه دید منافع طبقاتی، گروهی و سیاسی توضیح داده باشند. امروزه اقتصاددانان رفتاری نیز چنین باوری دارند و معتقدند منافع و تعلق خاطر، موجب تعصب و بروز خطاهای شناختی و نابخردیهای مهم در عرصه تصمیمگیری و ارزیابی میشود؛ بنابراین علاوهبر کمبود ادله تکافو، وابستگی و منافع نیز موجب استمرار مناقشهها میشود.
* همینطور، اصل «وابستگی به مسیر گذشته» نیز در میان است. وقتی هویت فکری فردی، بر مبنای یکی از این دیدگاهها شکل میگیرد، ساختارشکنی از آن کار آسانی نیست. تا زمانی که سنتهای فکری اقتصادی مختلف و ریشهدار تاریخی وجود دارند، افرادی متناسب با این سنتها، بارور خواهند شد و مناقشهها ادامه خواهد یافت.
* بنابراین سخن پردازی درباره «علم اقتصاد» یگانه مورد اجماع عام، نادرست است. بیان چنین سخنی آنهم بعد از بحران ۲۰۰۸ و بازگشت دوباره رویکردهای کینزی و پست کینزی، مارکسی و رفتارگرا و نهادگرا و استقبال قابلتوجه از انتشار آثار نظریهپردازان این رویکردها را میتوان دال بر این گذاشت که معتقدان به آن، هنوز در فضای فکری پیش از بحران ۲۰۰۸ قرار دارند؛ هر چند در آن زمان نیز، بهرغم احساس اقتدار رویکردهای راستگرای پولی و انتظارات عقلایی و طرف عرضه و سرمستی ناشی از سقوط بلوک شرق سابق، مناقشهها بر سر سنگپیهای اساسی مذکور وجود داشت.
۳-ریاضیگرایی معیار حقیقت نیست
الف: نقدهای منتقدان ناشی از ضعف در مدلسازی ریاضیگرا نیست:
این باور رایج که نقد منتقدان اقتصاد متعارف ناشی از ضعف آنان در ریاضی و مدلسازی ریاضیگراست، از چند زاویه، جای نقد جدی دارد:
* اول، ناآشنایی افرادی چون نیلی و پژویان با سابقه تحصیلاتی منتقدان جدی مطرح در سطح جهانی: افرادی چون هایمین مینسکی (پرآوازه بعداز بحران ۲۰۰۸ بهخاطر کتاب «بیثباتی مالی» و استاد دانشگاه)، تونی لاوسون (استاد دانشکده اقتصاد دانشگاه کمبریج)، بنفاین (دانشجوی برجسته آمارتیا سن و استاد دانشگاه لندن)، توماس پیکتی (اقتصاددان پرآوازه جهانی این روزها و استاد دانشگاه مدرسه علوم اجتماعی پیشرفته پاریس)، پاول دیویدسون (یکی از نظریهپردازان مطرح رویکرد پست مکینزی و سردبیر مجله)، دن آریلی (اقتصاددان برجسته رفتارگرا و استاد دانشگاه هاروارد) و نسیم طالب (معاملهگر مالی پیشبینیکننده بحران ۲۰۰۸ و نویسنده کتاب مطرح «قوی سیاه»)، با لیسانس ریاضی (دیویدسون با مهندسی شیمی) وارد رشته اقتصاد شدهاند و آن را ادامه دادهاند. طالب، علاوهبر اقتصاد دارای تحصیلات تکمیلی در آمار واحتمالات است.
* دوم، بیتوجهی افرادی چون نیلی و پژویان به نقدهای وارده منتقدان دگراندیش بر رویکردهای غیرریاضیگرایی چون مکتب اتریشی: اگر مساله فقط مدلسازی ریاضی باشد، در اینصورت منتقدان توسعهگرا و رادیکال اقتصاد متعارف نباید به نقد جدی مکتب اتریشی بپردازند که آن مکتب نیز منتقد جدی ریاضیگرایی در اقتصاد است. اما، نقدهای جدی بر این مکتب دارند؛ چرا که صرفنظر از وجه اشتراک در نقد زبان ریاضیگرای اقتصاد متعارف، در سنگپیهای مذکور اختلافنظرهای مهم و لاینحلی با آن دارند.
* سوم، بیتوجهی افرادی چون نیلی و پژویان به اهمیت آثار مطالعات انجام شده با زبان غیرریاضی: وقتی اعتبار و سودمندی نظریه اقتصادی با زبان مدلگرای آن ارزیابی میشود، نمیتوان اهمیت جایزههای نوبل اقتصاد اعطا شده (صرفنظر از نقد وارد بر این جایزه) به آثار اقتصاددانان تاریخنگاری چون داگلاس نورث و اقتصاددانان نهادگرایی چون رونالد کوز، الینور استروم و الیور ویلیامسون یا روانشناسان رفتارگرایی چون دانیل کانمن را دریافت.
همینطور نمیتوان ارزش آثار متعددی را دریافت که از رویکردهای دیگری چون اقتصاد سیاسی رادیکال تالیف شدهاند و تحسین حتی صندوق بینالمللی پول را برانگیختهاند؛ بهعنوان نمونه میتوان به کتاب «معمای سرمایه» به قلم جغرافیدان مارکسیست برجسته جهانی، دیوید هاروی، اشاره کرد.
ب: ناسازگاری مدلسازی بسته ریاضیگرا با واقعیت اجتماعی باز:
ریاضی، زبانی است برای دقت بخشیدن به تجزیه وتحلیل اقتصادی. اما، اگر به تعبیر تونی لاوسون (۱۹۹۷)، ابعاد مختلف واقعیت اجتماعی در هم تنیده باشد، در اینصورت جداسازی بخشی از آن به نام اقتصاد و بعد انتزاع وجوه اساسی آن، بهعنوان مبنایی برای نظریهپردازی، میتواند به شناخت نارسایی از واقعیت اجتماعی منجر شود. به بیانی دیگر، اگر الگوی واقعیت اجتماعی، از نوع الگوی باز نظاممند و انباشتی باشد، استفاده از الگوی بسته مورد نیاز برای مدلسازی ریاضی، ممکن است بهرغم ظاهردقیق و با کفایت توضیحی مناسب، خیلی نادقیق و با کفایت توضیحی ضعیف باشد.
معمولا اقتصاددانان مدلساز ریاضیگرا، معتقدند که همه جوانب واقعیت را نمیتوان در مدل گنجاند. مدل، مانند ماکت هواپیما یا نقشه شهر و کشور و جهان است. ماکت و نقشه، نکات مهم و اساسی را بازتاب میدهد و همین برای ارائه تصویری از واقعیت پیشرو و شناسایی ویژگیهای اساسی پدیده موردنظر و کشف قانونمندیهای حاکم بر آن کافی است. اگر قرار باشد که ماکت یا نقشه، جزئیات را در بر گیرد، میشود خود واقعیت عظیم؛ به اینصورت، امکان شناخت منتفی میشود چون نمیتوان کل واقعیت را به چنگ گرفت و به مطالعه آن پرداخت. مدلسازی مبتنیبر ماکت یا نقشه، ابزار لازم برای شناخت علمی است. اگر ویژگیهای اساسی، درست شناسایی شوند و رابطهشان با یکدیگر درست تصریح شوند، مدل شکل گرفته، میتواند پیشبینیهای خوبی بهدست دهد که طبق نظر فریدمن مهمترین هدف علم است.
چنین استدلالی، نوعی فرافکنی است. از دید منتقدان، سخن بر سر ضرورت تجرید و انتزاع برای نظریهپردازی نیست. سخن، بر سر این است که چرا نباید انتزاع با در نظر گرفتن کل واقعیت اجتماعی با ابعاد در هم تنیده اقتصادی و غیراقتصادی صورت گیرد؛ همانگونه که برای مثال، اقتصاددانان کلاسیک انجام میدادند و بهروش تاریخی – استنتاجی و نگاه کلگرا، تحولات اقتصادی و آینده رشد اقتصادی را تجزیه و تحلیل میکردند.
طبیعی است، وقتی کل واقعیت اجتماعی مد نظر قرار میگیرد، ممکن است متغیرها، هم کمی باشند و هم کیفی. در عین حال، روابط علی ممکن است پیچیده و انباشتی باشند. بنابراین، جاسازی چنین روابطی در چارچوب منطق ریاضی آکسیوماتیک رویکرد اقتصاد متعارف، ممکن نمیشود. در اینجا، باید از میان دو گزینه زیر یکی را برگزید:
۱. ریاضیگرایی با هدف دقت بخشیدن به تجزیه وتحلیل و مثله کردن واقعیت؛
۲. لحاظ کل واقعیت و در مسیر صحیح استدلالی قرار داشتن و استفاده از ابزار زبانی مناسب خود با این روش.
برای مثال، وقتی استیگلیتز میگوید «این برداشت که انسان میتواند اقتصاد را از سیاست جدا کند حکایت از دیدگاهی محدود دارد.» (۱۳۸۳، ص ۷۱)، او وارد مسیر جدیدی از نظریهپردازی میشود که در آن سعی میکند کل واقعیت اجتماعی در هم تنیده را با زبان خاص خود در نظر بگیرد که در آثار دوران دوم زندگی علمیاش دیده میشود. همینطور، وقتی عجم اوغلو، متخصص در مدلسازی ریاضیگرا، با همکار علوم سیاسی خوانده خود یعنی جیمز رابینسون، کتاب مطرح و مهم «چرا ملتها شکست میخورند؟» را با استفاده از روش مقایسه تطبیقی تاریخی بینکشوری مینویسند، از مدلسازی بسته، خارج و وارد مدلسازی باز میشوند و اثر معتبری را خلق میکنند که علل یا برخی از علل مهم تفاوت در عملکرد توسعهای کشورها را به خوبی توضیح میدهد؛ کاری که از عهده مدلسازی ریاضیگرا برنمیآید. مورد دیگر، آثار داگلاس نورث است که با زبان تاریخنگاری اقتصادی، صرف نظر از جهتگیری نظریاش، به تبیین تاثیر نهادها بر عملکرد اقتصادی در بلندمدت، میپردازد که قویتر از زبان ریاضی است.
مساله بر سر انتخاب ابزار متناسب با هدف است. اگر هدف، ارائه تبیینی قابل قبولتر باشد، در اینصورت، ابزار مناسب، دستکم در ریشهیابی علتهای اساسی وقوع برخی از پدیدهها، مدل ریاضی نیست. ممکن است در مواردی که دامنه موضوع مورد مطالعه، محدود به متغیرهای کمی و صرفا عوامل اقتصادی بسته شود، چنین ابزاری سودمند باشد؛ اما، در جایی که عواملی چون قدرت و چانهزنی گروههای ذینفع و ناتوازنیهای طبقاتی و منطقهای، کیفیت نظام حکمرانی و تبعیضهای جنسیتی و...، تاثیری مهم بر عملکردهای اقتصادی و توزیع درآمد و ثروت و همینطور تورم و رکود و بیثباتی ارزی و توسعهنیافتگی صنعتی و... میگذارند، ابزار تحلیلی مناسب نمیتواند مدلهای ریاضیگرای بسته باشد.
البته، مدافعان اقتصاد متعارف مبتنیبر مدلسازی ریاضیگرا نیز باور دارند که مدل باید واقعگرا باشد. برای مثال، داوود سوری، مینویسد:
«استفاده از این مدلها برای ساخت دنیای مطلوب به خودی خود اشکالی ندارد؛ اما اگر قرار باشد از این مدلها در طراحی سیاستهای اقتصادی و هدایت سیاستگذار استفاده شود باید نشان داده شود که مدل موردنظر تنها زاییده ذهن اقتصاددانان نیست و علاوهبر سازگاری نظری در دنیای واقعی نیز مصداق دارد، چه در غیراین صورت بیش از یک اسباب بازی سرگرمکننده نیست.» (۱۳۹۶)
اما، تمام بحث، بر سر این است که مدلسازی قیاسی آکسیوماتیک ریاضیگرای اقتصاد متعارف، بهدلیل ابتنا بر دیدگاههای انسانشناختی و روششناختی نادرست، شرط سازگاری با دنیای واقع را برآورده نمیکند و به تعبیر اقتصاددانانی چون ریچارد تیلر زاییده ذهن اقتصاددانان است. به همین دلیل، مورد نقد نهتنها اقتصاددانان دگراندیش قرار میگیرد، بلکه از درون نیز، از سوی اقتصاددانان رفتاری و نهادگرای جدید و اتریشی مورد نقد شدید قرار میگیرد. در همین باره مارک بلاگ، از رویکرد مکتب اتریشی، معتقد است:
«اقتصاد مدرن بیمار است. اقتصاد در پی اهداف خاص (نظری) خود، تبدیل به یک بازی فکری شده است و در درک جهان اقتصادی هیچ تاثیر عملی ندارد. اقتصاددانان موضوع (مورد مطالعه) را به شکل نوعی ریاضیات اجتماعی تبدیل کردهاند که در آن قدرت تحلیلی، همه چیز است بدون آنکه هیچ ارتباط عملی داشته باشد.» (۱۹۷۷، ص ۳)
سخن بلاگ مبتنیبر درگیرشدن اقتصاد متعارف با اهداف خاص اسباب بازیگونه خود و دور شدن هر چه بیشتر از واقعیت اجتماعی را رونالد کوز، برنده نوبل اقتصاد و یکی دیگر از منتقدان جدی از درون، به گونهای دیگر و با استنادات تاریخی، بیان میکند. وی در مطلبی با عنوان رسای «نجات اقتصاد از دست اقتصاددانان» (۱۳۹۱)، (البته بهتر است بگوییم نجات اقتصاد از دست اقتصاددانان متعارف)، میگوید:
«درس اقتصاد، بهگونهایکه امروز در کتب درسی و مدرسههای اقتصاد و بیزینس تدریس میشود، ارتباط زیادی با آنچه در دنیای واقعی کسبوکار و تجارت میگذرد ندارد.... فاصله بین علم اقتصاد و آنچه در دنیای واقعی میگذرد به طرز تاسفآوری زیاد شده است. قبلا اینگونه نبود. هنگامی که اقتصاد نوین تازه پا گرفته بود، آدام اسمیت آن را به مثابه «بررسی چیستی و چگونگی ایجاد ثروت در ملتها» تعریف کرد. کتاب موفق وی «ثروت ملل» با استقبال فراوانی از سوی مدیران و فعالان اقتصادی و تجاری روبهرو شد. این کتاب مورد توجه سیاستمداران نیز واقع و باعث ایجاد بحث و گفتمان در سطوح بالای تصمیمگیران اقتصادی شد.حتی در ابتدای قرن بیستم نیز آلفرد مارشال سعی کرد اقتصاد را بهعنوان علم ثروت و شاخهای از انسانشناسی متصور شود. به همین دلیل بود که اقتصاددانان همچنان مورد توجه صنعتگران باقی ماندند. در قرن بیستم، اقتصاددانی تبدیل به یک شغل شد. اقتصاددانان دیگر آنقدر زیاد شده بودند که میتوانستند فقط برای یکدیگر بنویسند و به نوعی، نیازی به مخاطبان دیگر نداشتند. در همین زمان بود که اقتصاد نوعی تغییر مسیر را نیز تجربه کرد و کمکم خود را بهعنوان راهبردی تئوریک از بهرهوری شناساند و توجه آن بهتدریج از مسائل دنیای واقعی منحرف شد. امروزه، ابزاری که اقتصاددانان برای تحلیل بنگاههای اقتصادی استفاده میکنند آنقدر انتزاعی و مبتنیبر تئوری و به دور از واقعیت است که به ندرت میتواند کوچکترین کمکی به کارآفرینان و مدیران برای ارائه محصولات جدیدتر، با قیمت کمتر به مشتریان باشد. این جدایی بین اقتصاد آکادمیک و اقتصاد واقعی، ضربه بزرگی هم به جامعه تجاری و اقتصادی و هم به جامعه آکادمیک زده است. از آنجا که دیگر اقتصاددانان توصیههای کاربردی زیادی ندارند، کارآفرینان و مدیران برای تصمیمگیری، بیشتر متکی به شم مدیریتی و داوریهای شخصی خود شدهاند.»
بیارتباطی تولیدات فکری اقتصاد متعارف با مسائل دنیای واقع یا ارتباط ضعیف آن، یادآور آموزشهای اسکولاستیکی کلیسا در دوره قرون وسطاست که بهدلیل دسترسی به منابع قدرت، میتوانست خود را بازتولید کند.
پ: شکست مدلهای ریاضیگرای آکسیوماتیک در پیشبینی
تضعیف مشروعیت فکری اقتصاد متعارف آکسیوماتیک ریاضیگرا، تنها بهخاطر نقدهای جدی از درون (که به نمونههای آن اشاره شد) و بیرون (که در اینجا به نمونههای آن اشاره نشد) نیست. ناتوانی اقتصاددانان متعارف مدلگرا در پیشبینی رویدادهای مهم، از جمله بحران مالی بزرگ ۲۰۰۸، بهعنوان یک واقعیت تاریخی خیلی مهم، نیز، در میان هست. یعنی، نهتنها مفروضات مهم این رویکرد، واقعبینانه نیست، بلکه شرط قدرت پیشبینی موردنظر ابزارگرایی فریدمنی را نیز برآورده نمیکند. درباره تفاوت زیاد پیشبینیها با عملکردها، گزارشهای مختلفی وجود دارد. اما از همه جالبتر و تکاندهندهتر ناتوانی اقتصاددانان آکسیوماتیک ریاضیگرا در پیشبینی بحران ۲۰۰۸ است. این ناتوانی چنان است که اعتراض ملکه انگلستان را برانگیخت. وی در مدرسه اقتصادی لندن، در جمعی از بهترین اقتصاددانان معروفترین دانشگاههای انگلستان، از اقتصاددانان پرسید «چرا هیچ کس آمدن بحران را ندید؟»
فیلم مستند «از درون شغل» (Inside Job, ۲۰۱۰) تصویری جالب از شکست اقتصاد متعارف در پیشبینی را ارائه میکند. کارگردان فیلم، چارلز فرگوسن، سراغ یکی از اقتصاددانان متعارف و مطرح، به نام فردریک میشکین میرود؛ کسی که طی سالهای ۲۰۰۸-۲۰۰۶ عضو هیاتمدیره فدرال رزرو (بانک مرکزی) آمریکا بود؛ وی، نویسنده کتب درسی اقتصادی مطرحی است که از قضا برخی از آنها به فارسی ترجمه و منتشر شده است. فرگوسن، با استناد به پروژه مطالعاتی انجام شده میشکین برای دولت ایسلند، با عنوان «ثبات مالی در ایسلند» (۲۰۰۶)، او را برای خوشبینی به آینده اقتصاد جهان، آن هم در آستانه بحران، نقد میکند. اما، از این مهمتر، اقدام میشکین برای پاکسازی نشانه مکتوب شکست کامل خود در پیشبینی آینده نزدیک است؛ وی، بعد از بحران، عنوان طرح مذکور را در رزومه خود، به «بیثباتی مالی در ایسلند» تبدیل میکند.
چنین اقتصاددانی مصداقی از مشت نمونه خروار است. تمام اقتصاددانان جریان متعارف، به آینده اقتصاد آمریکا و جهان بسیار خوش بین بودند. برای نمونه، آلن گرینسپن، رئیس ۱۴ ساله فدرال رزرو و از اقتصاددانان برجسته مکتب پولی، پیش از بحران مالی، در تمجید مهندسی ابزارهای مالی نوین و تاثیر آن بر عملکرد اقتصادی نوشت:
«ابداعات (و نوآوریهای مالی) موجب ظهور محصولات نوینی چون وامهای سابپرایم و برنامههای اعتباری جدید برای مهاجران شده است. چنین تحولاتی مصداقی از پاسخهای (خودجوش) بازار هستند که موجب پیشرفت صنعت خدمات مالی در تاریخ کشور ما شدهاند. با این پیشرفتهای فناورانه، وامدهندگان از مزیت مدلهای رتبهبندی اعتباری و سایر فنون استفاده میکنند تا تخصیص اعتبار میان طیف وسیعی از متقاضیان، کارآ باشد. وامدهندگان، اکنون قادرند میزان ریسک هر فرد و بهای مرتبط با آن ریسک را بهطور کارآیی دقیقا ارزیابی کنند. این بهبودها، موجب رشد سریع در وامهای رهنی ساب پرایم شده است؛ در واقع، امروزه، این وامها ۱۰ درصد از کل وامهای رهنی داده شده را در بر میگیرد که در ابتدای دهه ۱۹۹۰ به یک تا دو درصد میرسید.» (۲۰۰۵) و بعد از بحران در اعتراف به خوشبینی خود مینویسد:
«آنانی که معتقد بودند انگیزه خودخواهی (و خودتنظیمی) نهادهای مالی موجب حمایت از سهام سهامداران میشود، بهخصوص خود من، درموقعیت ناشی از شوک ناباوری هستیم»
«اما نظریه بازارهای کارآ قادر نیست سقوط بازارهای سهام را توضیح دهد. وقتی بازارها مانند آنچه همیشه میبینیم رفتار معقولی دارند، بهنظر میرسد که مشغول«پرسهزدن» هستند؛ گذشته چندان بهتر از شیر و خط کردن سمت و سوی آینده قیمت یک سهام را نشان نمیدهد. اما برخی اوقات پرسه زدن جای خودش را به رمیدن میدهد. انسانها وقتی دچار هراس میشوند، برای آزاد ساختن خودشان از تعهدات، هجوم میآورند و در نتیجه قیمتهای سهام سقوط میکند و زمانی که مردم خوشبین هستند، قیمتها را تا سطح نامعقولی بالا خواهند برد.» (۱۳۸۸،صص ۵۴۴-۵۴۵)
افرادی مانند نیلی، در توجیه شکست جریان متعارف اقتصاد در پیشبینی بحران، قیاس معالفارقی میکند: «وقوع بحران مالی ۲۰۰۸ مانند وقوع سونامی بود. همانطور که سونامی برای فیزیکدانان و زلزله شناسان قابل پیشبینی نبود بحران مالی نیز نبود.» (نیلی، ۱۳۸۹) این استدلال مشابه استدلال «قوی سیاه» است: ممکن است هر از چندگاه یک بار، قوی سیاهی در میان قویهای سفید دیده شود، اما، بهدلیل نادر بودن آن، امکان قانونمند کردنش و در تحلیل نهایی، پیشبینی زمان رویت آن در آینده وجود ندارد. اشکال چنین استدلالهایی در بیتوجهی به تفاوت قابلتوجهی است که میان پیشبینیهای درست گروهی از اقتصاددانان و نظریهپردازان نامتعارف مذکور و خوشبینیهای اقتصاددانان وابسته به جریان متعارف اقتصادی از آینده وجود دارد.
ت: آری به ریاضی و آمار، نه به مدلسازی آکسیوماتیک ریاضیگرا
پیشتر اشاره کردم که ریاضی، زبانی است برای انتقال مفاهیم و صورتبندی رابطه میان متغیرها یا عوامل. در جایی ممکن است کاربرد داشته باشد و در جایی ممکن است هیچ کاربردی نداشته باشد. برای مثال، در رویکرد تاریخی افرادی چون نورث، عجم اوغلو و اسمیت و همینطور رابرت برنر و هاروی، طبعا ریاضی جایی ندارد. در جایی مانند مدلسازی برای برنامهریزی کاربرد دارد. بنابراین، آنچه اصالت فعالیت علمی و پژوهشی را تعیین میکند نه زبان ریاضی، بلکه ماهیت متغیرها و عوامل مرتبط با تحقیق و روش سودمندتر برای صورتبندی این عوامل است.بنابراین از دیدگاه منتقدان، سخن بر سر نفی کلی کاربرد ریاضی و آمار در علوم انسانی از جمله اقتصاد نیست که موجب بروز چنین نتیجهگیریهای نادرستی بشود.
«کسانی که تحتتاثیر نقد اقتصاد مهندسی بودند وقتی خود ادامه تحصیل دادند دیدند که زبان ریاضی و تکیه بر مدلسازی و تحلیل آماری، زبان رایج و مسلط علم اقتصاد - حتی در چپروترین موسسات- است و آن چیزی که در برخی موسسات جریان اصلی در ایران تدریس میشود «اقتصاد مهندسی» نیست و عین اقتصاد واقعا موجود در همه جای دنیا است.» (قدوسی، ۱۳۹۶)
اشکال این دیدگاه، بهعنوان نمونه مشخص دیگر، در بیتوجهی به این نکته مهم است: آنچه محل نقد است مدل قیاسی آکسیوماتیک ریاضیگراست. مدلی که بر مبنای دیدگاه متعارف انسانشناختی خاصی شکل میگیرد و در مواردی با اعمال تبصرههایی چون اطلاعات ناکامل و آثار خارجی تکمیل میشود. چنین مدل سازی، برنامه آموزش و پژوهش اقتصاد را به صورت قالب یا کلیشه زبانی به دور از واقعیت در میآورد که اجازه خروج از آن را نمیدهد.
نقد مدلسازی آکسیوماتیک ریاضیگرا به معنای نفی کلی استفاده از ریاضی و آمار در اقتصاد نیست. در جایی که لازم است طبعا باید استفاده شود. آنچه، نقد میشود، قالب انسانشناختی و روششناختی و زبانی اقتصاد متعارف و ناسازگاری آن با واقعیت اجتماعی است. بهعنوان نمونه، از مفاهیم عرضه و تقاضا، مانند اقتصاددانان کلاسیک و همینطور مارکس، میتوان بهره برد، بدون آنکه درگیر بنیانانسان شناختی و روششناختی فردگرایانه اقتصاد متعارف شد؛ برای تخمین توابع عرضه و تقاضا و کششهای مرتبط، میتوان از آمار و ریاضی و در تحلیل نهایی اقتصادسنجی مبتنیبر آمار ریاضی، با روش تجربهگرایانه، استفاده کرد بدون آنکه درگیر توابع مطلوبیت مبتنی بر عقلانیت اقتصادی و نفعگرایی شخصی یا توابع هزینه مبتنیبر مفهوم هزینه فرصت شد. بهعنوان نمونه دیگر، میتوان به استفاده اقتصاددانانی چون جونرابینسون و پاول سویزی از ابزار ریاضی برای اثبات این واقعیت اشاره کرد که ساخت بازارها در چارچوب نظام جاری سرمایهداری نه از نوع رقابتی، بلکه از نوع انحصاری است. مثال دیگر، مدل «دام تعادل سطح پایین» ریچارد نلسون است. میتوان به شاخصهای اقتصاددانانی چون آلبرت هیرشمن و... نیز اشاره کرد که مصداقی از کاربرد ریاضی و آمار در اقتصاد، بدون ارتباط با مدلسازی متعارف اقتصادی، است؛ میتوان به «جدول داده ستانده» لئونتیف اشاره کرد که میزان پیوندهای پسین و پیشین در رشته فعالیتهای مختلف را اندازهگیری میکند بدون آنکه ربطی به مدلسازی مذکور داشته باشد. در نهایت میتوان به کاربرد ریاضی و آمار در آزمایشهای تصادفی اقتصاددانان رفتارگرا اشاره کرد که ماهیتی کاملا متفاوت از روش آزمون فرضیه اقتصاد متعارف دارد.
۴- چرایی بازتولید دانش نه چندان سودمند اقتصاد متعارف
اگر به تعبیر منتقدان درونی چون رونالد کوز، اقتصاد متعارف، به دانشی برای خود و نه دانشی در خدمت جامعه، تبدیل شده است که بیشتر دغدغه مقالهنویسی اقتصاددانان را پاسخ میدهد تا پاسخ به مسألههای پیشروی اقتصادی و اجتماعی، این پرسش پیش میآید که پس چرا توانایی بازتولید خود را دارد؟ چند پاسخ در اینجا قابل اقامه است.
الف: رابطه دانش و قدرت
دلیل اول، رابطه میان ساخت قدرت و منافع ذیربط شکل گرفته با دانش اقتصاد متعارف است. واقعیت امر این است که این دانش، بیشتر از سایر علوم انسانی، با منافع قدرت حاکم در هم آمیخته است. نظریه سازوکار بازار آزاد فردگرایانه، اگر در مراحل اولیه زایش خود در قرن هجدهم، میتوانست نقش مترقی در پیشبرد پروژه روشنگری و ساختارشکنی از قدرت کلیسا و نهادهای وابسته به آن داشته باشد، در مراحل بعدی و با تکمیل سیطره سرمایه، نقش حفاظتی و حمایتی از منافع سرمایه را بر عهده داشته است. مفهوم انسان اقتصادی و تقلیل عقلانیت اقتصادی به رفتار بیشینهساز مطلوبیت و سود، تلاشی برای اقتصادی کردن تمام مناسبات اجتماعی و به تعبیر زیگمونت باومن، فیلسوف مطرح معاصر، تلاشی برای حذف آن بخش از زندگی اجتماعی است که خارج از قواعد بازاری عمل میکند و اجازه نفس کشیدن را به اقشار اجتماعی فرودست تا حدی میدهد:
«پذیرش فقط انسان اقتصادی و انسان مصرفکننده در جهان تحت سلطه اقتصاد بازاری، شمار چشمگیری از انسانها را فاقد صلاحیت لازم برای کسب مجوز اقامت میکند و فقط به معدودی از انسانها اجازه میدهد که در تمام اوقات و همه موقعیتها از اقامت قانونی بهره ببرند. شمار معدودی میتوانند از ناحیه خاکستری جان سالم به در برند، ناحیهای که بازار از آن بدش میآید و دوست دارد آن را به کلی از جهان تحت سلطه خود حذف کند و بیرون براند...» (۱۳۹۲، ص ۱۱۷)
همین نگاه را مورخ برجسته اقتصادی، کارل پولانی (۱۳۹۱)، در کتاب برجسته «دگرگونی بزرگ» با استنادات تاریخی تبیین میکند و نشان میدهد که گفتمان متعارف اقتصادی بازارگرا در طول تاریخ در پی وسعت دادن حداکثری به قلمرو بازار با هدف سیطره کامل بازار بر جامعه و کالاییسازی زمین و نیروی کار بوده است؛ چارچوبی که در مقایسه با دیدگاههای انتقادی و دگراندیش اقتصادی و غیراقتصادی، طبعا با منافع صاحبان سرمایه، در طول تاریخ چند صد سال اخیر، بیشتر سازگار بوده است. به این اعتبار، از حمایتهای لجستیک ساخت قدرت سرمایه محور نیز بهرهمند شده است.
ب: پشتیبانی نادرست جایزه نوبل از اقتصاد متعارف
یکی از این امکانات لجستیک بسیار مهم اقتصاد متعارف، جایزه نوبل برای این رشته است. میدانیم که این جایزه نه بر مبنای وصیت آلفرد نوبل، بلکه بر مبنای تصمیم بعدی بانک مرکزی سوئد، در سال ۱۹۶۸ به رشته اقتصاد اختصاص یافت. جایزه نوبل رشتههای شیمی، فیزیک، ادبیات، فیزیولوژی و پزشکی در سال ۱۸۹۵ پایهگذاری و در سال ۱۹۰۱ اولین جوایز آن ارائه شد. اینکه در میان رشتههای علوم انسانی، جایزهای به رشته اقتصاد تخصیص پیدا کرد، پشتیبانی خوبی برای مشروعیت دادن به تولیدات فکری آن و تثبیت سیطره رویکرد متعارف اقتصادی فراهم کرد.
این جایزه در ظاهر امر دارای دلایل علمی است ولی نمیتواند جدا از نقش مورد ادعای اقتصاد متعارف مبنی بر «خنثی بودن و بهدور از قضاوت ارزشی بودن» باشد. خنثی بودن، به معنای در خدمت ساختار کلی حاکم بر جامعه و پرهیز از پرداختن به عوامل اساسی اجتماعی و طبقاتی تعیینکننده عملکردها، برای مثال توزیع درآمد و ثروت میان کار و سرمایه و پرداختن به چنین موضوعی از منظر جزئیتر و فردگرایانه بهرهوری عوامل تولید است. به تعبیر جون رابینسون، اقتصاد متعارف موسوم به مارژینالیسم یا نئوکلاسیک، توانست مساله مهم مورد بحث اقتصاددانان کلاسیک (اسمیت و ریکاردو و مارکس) درباره ارزش و عوامل موثر بر آن را به مساله کوچکی چون نحوه تعیین ارزش یا قیمت یک فنجان چای با سازوکار عرضه و تقاضا تبدیل کند و سرمشق فکری نوینی را بر این مبنا بنیان نهد که ماحصل آن رهایی دانش اقتصاد از شر مباحثی چون نظریه ارزش – کار و نتایج طبقاتی آن بود.
رشتههای دیگر علوم انسانی از جمله سیاست و جامعهشناسی و فلسفه و تاریخ و حتی جغرافیا نمیتوانند مانند اقتصاد ادعای «علم اثباتی» بودن و رهایی از قضاوتهای ارزشی و پرهیز از درگیر شدن در مباحثی چون نظریه ارزش را داشته باشند.
اقتصاد متعارف، تنها جایی است که میتواند با ادعای علمی بودن و اثباتی بودن، رویکردهای انتقادی و دگراندیش را کنار بگذارد و چنین جایزهای را نصیب خود کند و از این طریق ضمن بازتولید خود، رشتههای دیگر علوم انسانی را هم بهراه به ظاهر خنثی و بیطرف خود دعوت کند. این رویه نهتنها مورد نقد نظریهپردازان دگراندیشی چون بن فاین و همکارش در کتاب «از امپریالیسم علم اقتصاد تا اقتصاد درباره همه چیز: مرزهای در حال انتقال میان علم اقتصاد و سایر علوم اجتماعی» (۲۰۰۹) است، بلکه اقتصاددانی مانند هایک (۱۳۸۵) نیز بر یکی از عوامل اثرگذار بر استمرار این رویه، یعنی ارائه جایزه نوبل به اقتصاد، نقد دارد.
مصداق رشد و نمو اقتصاد متعارف در ایران:
رابطه میان قدرت و امکانات لجستیک و توان بازتولید اقتصاد متعارف را میتوانیم در تجربه زیست شده دهه ۱۳۶۰ جامعه ایران به خوبی ببینیم. دهه ۱۳۶۰، دهه ملیگرایی و چپگرایی اسلامی است. اما در همین دهه، به جای رشد و نمو رویکردهای متناسب با این موقعیت تاریخی، یعنی رویکرد اقتصاد سیاسی رادیکال، این رویکرد اقتصاد متعارف است که بعد از بازگشایی دانشگاهها در سال ۱۳۶۲، تاسیس و به مرور زمان رشد میکند و به تنها صدای اقتصادی در دانشگاه تبدیل میشود. دلیل اصلی این رشد، چیزی نمیتواند باشد جز خنثایی اقتصاد متعارف نسبت به ساختار کلی شکل گرفته و خنثی نبودن رویکرد اقتصاد سیاسی رادیکال نسبت به این ساختار. یعنی، رویکرد اقتصاد متعارف، درحالیکه از منظر بازارگرایی، چندان سازگاری با آن موقعیت تاریخی نداشت، بهدلیل درگیر نشدن در مسائلی با وجه مشخصه ارزشی و اخلاقی و آرمانی معطوف به نقد قدرت، توانست بهظاهر بیطرف بماند و زمینه رشد خود را فراهم کند؛ درحالیکه رویکرد اقتصاد سیاسی رادیکال، بهرغم سازگاری نسبی از منظر نقد سرمایه، بهدلیل بیطرف نبودن در برابر ساختار کلی شکل گرفته، در معرض حذف قرار گرفت. به بیانی دیگر، رفتار محافظهکارانه اقتصاد متعارف موجب تحکیم موقعیت آن و رفتار منتقدانه اقتصاد سیاسی رادیکال موجب حذف آن شد. این دلیل اصلی، البته با این استدلال که اقتصاد متعارف از نوع «علم اقتصاد» پوزیتیویستی و سایر نحلههای فکری از نوع غیرعلم دستوری هستند، توجیه میشود، اما واقعیت، به رابطهای مربوط میشود که میان اقتصاد متعارف و منافع ساخت قدرت، چه در ایران و چه در جاهای دیگر، برقرار است.
پ: جاذبه ریاضیگرایی و نقش آن در پنهانکاری ارزشی
اگر واقعیت، آنگونه باشد که برای نمونه حتی استیگلیتز بیان میکند مبنیبر اینکه «اقتصاد از سیاست جدا نیست»، در اینصورت، جدایی کامل اقتصاد از سیاست در چارچوب اقتصاد متعارف و رشد و نمو آن در مسیر نادرست و تحکیم سیطره آن در این مسیر را باید در ریاضیگرایی نیز جستوجو کرد که رابطه این دانش با ساخت قدرت و رفتار محافظهکارانه آن را پنهان میکند. به آن وجهه علمی بودن میدهد. وجهه دقت در تحلیل و علمی بودن تحلیل را میدهد؛ شباهت به علوم طبیعی فیزیک و شیمی را میدهد. این در حالی است که پایه و اساس آن بر بنیادهای درست شکل نگرفته است و به همین دلیل، توانایی بیان این حقیقت را ندارد که ساخت قدرت و سیاست از طریق الگوی حامی پیروی خاص خود، بیش از قیمتهای نسبی، در تخصیص منابع به گروههای اجتماعی با پیامدهای خاص اقتصادی و توسعهای نقش دارد. این وضع اقتصاد متعارف یادآور سخن مولاناست آنجا که آدمی را پنهانکارتر از پری میداند: «گر به ظاهر آن پری پنهان بود / آدمی پنهانتر از پریان بود.» اقتصاد متعارف، با تاکید بر علمی بودن خود، تلاش میکند رویکردهای دیگر را با انگ درگیری در قضاوت ارزشی و پردازش آموزشهای دستوری و تولید مطالبی با دقت علمی کم، از حوزه اقتصاد و اگر بتواند از حوزه علوم انسانی، خارج کند؛ درحالیکه خود نیز مانند دیگر رویکردها با قضاوت ارزشی درگیر است و آن را در پوشش زبان ریاضی پنهان میکند. نمونه برجسته این موضوع، قضیه اولر است. مطابق این قضیه، بهرهوری تعیینکننده میزان سهمبری عوامل تولید کار و سرمایه (یا گروههای اجتماعی و افراد) از تولید یا ارزش خلق شده است. این قضیه در چارچوب تابع تولید کاب داگلاس به زبان ریاضی اثبات میشود. اما در دنیای واقع، اینکه فرد متعلق به کدام گروه اجتماعی (برحسب قومیت و دین و مذهب، جنسیت، نژاد و ثروت) است و با چه کسی فالوده و بستنی میخورد، تعیینکننده موقعیت او و سهمبری او از درآمد است. اگر استثناها، کنار گذاشته شود، قاعده عمومی چنین است.
این پنهانکاری در پوشش ریاضیگرایی و «علمگرایی» و تولید آگاهی کاذب در باطن و اغواکننده در صورت را، هایک، برنده نوبل اقتصاد و منتقد ارائه این جایزه به اقتصاد و در عین حال جزئی از منظومه فکری اقتصاد متعارف از منظر تاکید بر حداقلسازی مداخله دولت در اقتصاد، در سخنرانی جایزه نوبل سال ۱۹۷۴ این گونهبیان میکند:
«بهنظر من شکست اقتصاددانان در هدایت موفق سیاستها به گرایش آنها در تقلید هرچه بیشتر از روش بسیار موفق علوم طبیعی بازمیگردد. تقلیدی که در رشته ما ممکن است به خطای بسیار فاحش منجر شود. من این نگرش را «علمپرستی» نامیدهام. این گرایش به معنای واقعی کلمه غیرعلمی است؛ زیرا متضمن بهکارگیری مکانیکی و غیرنقادانه عادات فکری علوم طبیعی در رشته کاملا متفاوت است. امروز میخواهم سخنانم را با تشریح اینکه چگونه برخی از عمیقترین خطاهای سیاستگذاریهای اخیر اقتصادی، پیامد مستقیم خطای علم پرستی است، آغاز کنم.» (۱۳۸۵)
۵- خلاصه و نتیجهگیری
«علم اقتصاد» واحد و یگانهای در کار نیست. جغرافیای دانش اقتصاد، به اعتبار مسائل مختلف بحث برانگیز غیرقابل حلی که در حوزه علوم انسانی وجود دارد، اقلیمهای نظری مختلفی را در بر میگیرد که گاهی در نقطه مقابل هم هستند. نقد اقتصاد متعارف از زاویه رویکردهای دگراندیش، به معنای ناآگاهی از «علم اقتصاد» نیست؛ برعکس، ناآگاهی از این عوامل اختلافبرانگیز بسیار مهم، موجب برداشتهای نادرستی از ماهیت دانش اقتصاد، از جمله وجود نسخه واحد و یگانهای از آن میشود. در عین حال، تلاش برای ترویج این دیدگاه که اقتصاد تنها یک نسخه دارد، سرانجام سر از رفتاری سرکوبگرایانه و حذفگرایانه در میآورد. به این اعتبار، باید گفت که چنین دیدگاهی، نهتنها از منظر انسان شناختی و روش شناختی نادرست است، بلکه از منظر قواعد بازی دموکراتیک نیز سرکوب گرایانه است.
چه باید کرد؟ ساختارشکنی از این دیدگاه و هژمونی سرکوبگرایانه آن را باید در دستور کار قرار داد. اگر هدف فعالیت علمی، رسیدن به حقیقت تا جای ممکن است، اقتصاد متعارف، کمک چندانی در این مسیر که نمیکند هیچ، آگاهی کاذب را بازتولید میکند و از این طریق به استمرار شرایطی یاری میرساند که نیاز به تغییر جدی دارد. از دانش اقتصاد محافظهکار متعارف شیک ریاضیگرا در ظاهر و پنهانکننده واقعیت در باطن، باید عبور کرد و از دانش اقتصادی حمایت کرد که بر مبنای دیدگاههای انسان شناختی و روش شناختی و زبان نظریهپردازیاش، توانایی بیشتری در بیان حقیقت دارد، از جمله اینکه اقتصاد از سیاست جدا نیست و امکان تحویل کلان به خرد وجود ندارد.
منابع در دفتر روزنامه موجود است.
منبع: دنیای اقتصاد