پنج شنبه, 21 بهمن 1395 17:10

سعيد ليلاز: از سال ٥٣ به بعد اصلاحات ناممكن بود

نوشته شده توسط

اجتناب‌پذير يا ناپذير بودن انقلاب در گفت‌وگوی سعيد ليلاز با اعتماد - عاطفه شمس

شاه گفت من صداي انقلاب را شنيدم اما حاضر نبود حتي ارتش را به دولت تحويل بدهد!

سي و هشت سال از انقلاب در ايران مي‌گذرد و همواره يك سوال مطرح اين است كه آيا انقلاب ايران اجتناب‌ناپذير بود؟ سعيد ليلاز، نه درمورد انقلاب ايران بلكه نسبت به هيچ حادثه و رويداد تاريخي ديگري قايل به اجتناب‌پذير بودن آن نيست و معتقد است كه از زمان انجام اصلاحات ارضي به بعد، سلسله حوادثي در ساختار اجتماعي-اقتصادي ايران افتاد كه مثل يك تراژدي مسير تاريخ ايران را به صورت برگشت‌ناپذيري به سمت انقلاب برد. او نقش عامل خارجي در تحولات ايران را لااقل در طي ٧٥ سال گذشته رد مي‌كند و مي‌گويد من هرگز عنصر خارجي را در تصميم‌گيري‌هاي رژيم، در فرآيندهاي منجر به انقلاب يا در پيروزي آن، تعيين‌كننده ندانسته و نمي‌دانم. در واقع، از بعد از جنگ جهاني دوم كه تحولات عميق بين‌المللي، ايران را نيز در توفان خود درهم پيچيد همواره مسائل داخلي موتور محركه تحولات در كشور ما بوده است. اين كارشناس اقتصاد سياسي، با تاكيد بر برنامه‌هاي اقتصادي ناكارآمد شاه، با اطمينان مي‌گويد كه انقلاب ايران، هم ساختار اقتصادي و هم ساختار اجتماعي ايران را نجات داد. او ادعاي اينكه شاه ممكن بود مصالحه كند يا مصالحه كرد و مخالفان او قبول نكردند را يك مهمل تاريخي مي‌داند كه از سوي برخي براي تطهير چهره او عنوان مي‌شود و معتقد است كساني كه اين امكان را مطرح مي‌كنند فقط بي‌دانشي خود را از تاريخ معاصر ايران به نمايش مي‌گذارند.

 

بحث ما درباره اجتناب‌پذيري يا اجتناب‌ناپذير بودن انقلاب در ايران است. به نظر شما آيا مي‌توان گفت انقلاب ايران فارغ از شكل آن، امري محتوم و قطعي به شمار مي‌آمد؟

به اعتقاد من، هر اتفاقي كه در تاريخ افتاده يگانه محتمل ممكن بوده است. بنابراين به هيچ‌وجه نه درمورد انقلاب ايران بلكه نسبت به هيچ حادثه و رويداد تاريخي ديگري قايل به اجتناب‌پذير بودن آن نيستم. رويداد اجتناب‌پذير، اتفاقي است كه هرگز نمي‌افتد يا در گزينه‌هاي متعددي مي‌تواند رخ دهد اما وقتي شما به تاريخ انقلاب ايران نگاه مي‌كنيد مي‌بينيد كه از زمان انجام اصلاحات ارضي به بعد، سلسله حوادثي در ساختار اجتماعي-اقتصادي ايران افتاد كه مثل يك تراژدي مسير تاريخ ايران را به صورت برگشت‌ناپذيري به سمت انقلاب برد. من پيش‌تر اين را گفته و در كتاب خود نيز نوشته‌ام كه در برنامه سوم عمراني شاه در اواخر دهه ١٣٣٠ كه گروه مشاوران هاروارد و بنياد فورد، آن را تدوين كرده بودند، هشدار داده شده بود كه ما براي نخستين بار در ساختار اجتماعي-اقتصادي ايران دست برده و مي‌خواهيم براي اين ساختار تعيين سمت و جهت كنيم و ممكن است كوچك‌ترين انحراف، تعلل يا اشتباهي منجر به سرنگوني ساختار اجتماعي-اقتصادي شود. اين جمله‌اي است كه در برنامه سوم عمراني نوشته شده بود.

مي‌دانيد كه اين برنامه، نخستين برنامه جامع در تاريخ برنامه‌ريزي ايران و نخستين برنامه‌اي بود كه تغييرات بنياديني را در كل ساختار اجتماعي-اقتصادي ايران هدف‌گيري كرده بود. بنابراين، داشت چيزي را تغيير مي‌داد كه مطابق آنچه ما بعدها متوجه شديم و خود برنامه نيز نسبت به آن هشدار داده بود، سرانجام و سمت و سوي نهايي آن براي برنامه‌ريزان و طراحان آن مشخص بود، بر ما معلوم نبود اما وقتي آنها اصلاحات ارضي را انجام مي‌دادند در همان برنامه نوشته بودند كه اگر اين اصلاحات ارضي به دقت جلو نرود منجر به تحولات مهمي مي‌شود. از اواخر دهه ١٣٤٠ عواملي وارد اين برنامه شدند كه از كنترل برنامه‌ريزان آن خارج بود -مثل همه برنامه‌هايي كه انسان‌ها مي‌نويسند- و از آنجايي كه به قول فردريش فون‌هايك، ما قادر به اندازه‌گيري و تعيين تمام ابعاد موثر در سمت و سوي جريانات اقتصادي نيستيم، هر برنامه‌اي به ناچار، در عين اينكه مي‌كوشد يك ناهنجاري را حل كند ناهنجاري جديدي را مي‌آفريند.

برنامه‌هاي سوم و چهارم شاه در اصلي‌ترين سمت‌گيري‌هاي خود يعني كاستن از فاصله شهر و روستا به سختي شكست خورد و وقتي كه اولا، در اثر تحولات بين‌المللي نيمه دوم دهه ١٣٤٠ و ثانيا، در اثر جنگ اعراب و اسراييل در مهرماه ١٣٥٢ قيمت جهاني نفت خام به‌شدت افزايش پيدا كرد، منجر به تجديد نظر در برنامه پنجم شد كه اين تجديد نظر به اعتقاد من، سمت و سوي حركت تاريخ ايران به سمت انقلاب اسلامي را برگشت‌ناپذير كرد. يعني از تابستان ١٣٥٣ كه برنامه پنجم اتفاق افتاد و عملكرد ١٠ ميليارد دلاري برنامه چهارم منجر به عملكرد ١١٤ ميليارد دلاري برنامه پنجم شد، به‌طور قطع، انقلاب گريز‌ناپذير شد. علاوه بر گزارش‌هاي مربوط به گروه مشاوران هاروارد و مقدمات برنامه سوم عمراني، ما شواهدي داريم كه از اواخر دهه ١٣٤٠ تا نيمه دهه ١٣٥٠ عناصري در راس قدرت سياسي ايران مثل اميراسدالله علم، دايما از اينكه با وجود گسترش نارضايتي‌ها و ناهنجاري‌هايي به اين عظمت، پس چرا در ايران انقلاب اتفاق نمي‌افتد، ابراز شگفتي مي‌كرده‌اند. به گونه‌اي كه تا زمستان ١٣٥٦ وقتي برنامه ششم عمراني شاه كه هرگز به اجرا درنيامد، نوشته مي‌شود، در مقدمه آن كارشناسان سازمان برنامه برآوردي را انجام داده و مي‌گويند دو سناريو براي اقتصاد ايران وجود دارد؛ يا ادامه گشودگي وضع موجود كه بر اساس اين روش، بايد در طول برنامه ششم تا پايان سال ١٣٦١ بيش از ١٣٠ ميليارد دلار بدهي خارجي بالا بياوريم كه اساسا چنين پولي در دنيا وجود ندارد يا اينكه رياضت اقتصادي را پيشه كنيم، كمربندها را محكم ببنديم و با حدود ٣٠ ميليارد دلار بدهي خارجي برنامه ششم را اجرا كنيم كه در آن صورت بايد منتظر تلاطم‌هاي شديد اجتماعي باشيم.

در واقع، خود برنامه ششم و كارشناسان سازمان برنامه تا نيمه سال ١٣٥٦ وقوع انقلاب را اجتناب‌ناپذير مي‌دانستند و بنا بر اطلاعاتي كه ما در حال حاضر داريم، انقلاب ايران هم ساختار اقتصادي ايران و هم ساختار اجتماعي آن را نجات داد زيرا اگر فرض كنيم كه رژيم شاه آنقدر ثبات پيدا مي‌كرد و آن قدر پول داشت كه مي‌توانست چنين وامي را از بانك‌هاي جهاني بگيرد، ايران در كنار برزيل و آرژانتين، به يكي از بدهكارترين كشورهاي جهان تبديل مي‌شد. همه آن تلاطم‌ها، حكومت‌هاي نظامي و درگيري‌هايي كه رژيم آرژانتين تحمل كرد و هنوز هم به‌طور كامل از آن خلاصي نيافته‌اند محصول همين ناهنجاري‌هايي است كه اتفاق افتاده است. اگر شما به ساختار طبقاتي و توزيع ثروت نيز توجه كنيد در آنجا نيز وقوع انقلاب را گريزناپذير مي‌بينيد.

با توجه به اينكه پهلوي‌ها خود وارث يك سري مشكلات، وابستگي‌ها و نقصان‌ها بودند، شايد بتوان گفت نوك حمله اين انقلاب در كليت خود خيلي به سمت پهلوي‌ها نبود. شما چقدر اين انقلاب را به حكومت پهلوي مربوط مي‌دانيد؟ وابستگي به قدرت‌هاي جهاني و عدم استقلال كشور كه تاريخ آن به زمان قاجار بر مي‌گردد- تا چه حد در به وجود آمدن اين ناهنجاري‌ها و نارضايتي‌ها تاثيرگذار بود؟

من مشكل اصلي را از بعد از جنگ جهاني دوم به بعد، هيچگاه در خارج نديدم. چه در كودتاي ٢٨ مرداد، چه در انقلاب و چه در همين مصالحه هسته‌اي با امريكا. من هرگز عامل خارجي را در تمام ٧٥ سال گذشته تعيين‌كننده ندانسته و نمي‌دانم. در واقع، از بعد از جنگ جهاني دوم كه تحولات عميق بين‌المللي، ايران را نيز در توفان خود درهم پيچيد همواره مسائل داخلي موتور محركه تحولات در كشور ما بوده است. به‌طور مثال، من در كودتاي ٢٨ مرداد، عنصر خارجي يا حركت امريكا را موثر نمي‌دانم. به هر حال، كودتايي كه به قول خود كودتاچي‌ها مي‌توان آن را با ٥٠ هزار دلار جمع كرد، نشان مي‌دهد كه خيلي با مقاومت مردمي رو به رو نشده است.

ما در تمام اسناد و مدارك نيز مي‌بينيم كه نه به لحاظ سياسي مردم در دولت مصدق مشاركت كردند، نه به لحاظ اقتصادي وضعيت اقتصاد ايران با آن شكل ديگر قابل تداوم بود. در دوره شاه نيز به همين شكل بود؛ روشي كه رژيم پهلوي براي اداره كشور پيش‌بيني كرده بود تا اواخر دهه ١٣٤٠ بدون مشكلي كه بنيادين باشد كار خود را انجام مي‌داد اما از اواخر دهه ١٣٤٠ و اوايل دهه ١٣٥٠ به بعد با افزايش درآمد ارزي كشور، تمام منابع نفتي وارد اقتصاد ايران شد كه اين امر، از يك طرف الگوي مصرف را فاسد كرد و از سوي ديگر، امواج شديد تورمي را براي جامعه‌اي كه اصلا تورم را نمي‌شناخت، ايجاد كرد. از جنبه سوم نيز فساد بي‌سابقه‌اي را در تمام ساختار سياسي ايران پديد آورد و از جنبه چهارم، اقتصاد را در برابر كوچك‌ترين نوسانات نفتي به گونه‌اي آسيب‌پذير كرد كه در سال ١٣٥٦ وقتي براي نخستين بار توليد نفت كاهش يافت و قيمت آن افزايش پيدا نكرد، رژيم از هم پاشيد. بنابراين، عنصر خارجي در تصميم‌گيري‌هاي رژيم، در فرآيندهاي منجر به انقلاب يا در پيروزي آن نقشي نداشت.

هميشه تاكيد مي‌شود كه اصلاحات از انقلاب بهتر است. كما اينكه شاه اعلام كرده بود كه صداي انقلاب مردم را شنيده است و در اين راستا نيز در سال‌هاي منتهي به انقلاب، دست به اقداماتي مثل تعويض دولت‌ها، گشايش فضاي سياسي و... زد. اما آيا با اصلاحات امكان برچيده شدن آن سيستم و وضعيت وجود داشت؟

بله اما مثل هميشه بسيار دير بود. من معتقد هستم كه امواج تورمي از اواخر دهه ٤٠، ثبات سياسي ايران را به هم ريخته بود و يك جنبش چريكي شهري پديد آمده
بود - فيلم «سيانور» نيز سعي كرده بود به صورت سطحي به آن توجه كند- كه در تاريخ ايران و در تمام آسيا و خاورميانه يك پديده بي‌نظير است. اين جنبش از اواخر دهه ٤٠ شروع مي‌شود، تا اوايل دهه ٦٠ ادامه دارد و بعد براي هميشه از ساختار سياسي- اجتماعي ايران رخت برمي‌بندد و البته در همان زمان نيز موثر واقع مي‌شود. اما بايد ديد چرا اين اتفاق مي‌افتد؟ چرا كسي مثل لطف‌الله ميثمي، با ماهي ١٨ هزار تومان حقوق در حالي كه قيمت پيكان ١٢ هزار تومان بوده، به جنبش چريكي شهري مي‌پيوندد. به دليل اينكه رشد اقتصادي و اشتباه در سياستگذاري‌هاي اقتصادي، فقر را تبديل به احساس فقر مي‌كند زيرا آنها را به شهر مي‌آورد، تبعيض را نيز به احساس تبعيض تبديل مي‌كند و در عين حال، آن را تشديد مي‌كند. يعني نسبت دهك درآمدي يك به دهم كه ١٢ برابر در سال ٥١ بوده تا سال ٥٦، ٤٠ برابر مي‌شود. در عين حال انسداد سياسي نيز به وجود مي‌آورد به گونه‌اي كه در اسفند ١٣٥٤ وقتي شاه در تلويزيون اعلام كرد كه هر كس عضو حزب رستاخيز نمي‌شود پاسپورت او را مي‌دهيم از كشور خارج شود، خوب به خاطر دارم من كه يك پسربچه ١٣-١٢ ساله بودم غمگين شده و فكر مي‌كردم كه پدر من نيز بايد از ايران برود.

فقط در اواخر ١٣٥٥ و در آبان ماه است كه شاه در مصاحبه با روزنامه كيهان مي‌گويد كه يك سري اشتباهات بزرگ در زمينه اداره اقتصادي كشور انجام داده‌ايم كه ديگر تكرار نخواهد شد اما اينجا ديگر رشته كار از دست خارج شده بود. من معتقدم از سال ١٣٥٣ به بعد، مسير جامعه به سمت برگشت‌ناپذير رفته بود يعني ديگر امكان اصلاح وجود نداشت و هر اصلاحي بايد تا سال ٥٢ اتفاق مي‌افتاد. در سال ٥٤ كه جامعه ايران كاملا از ريخت افتاده بود باز محمدرضا پهلوي بر انسداد سياسي پافشاري مي‌كرد. اصلاحات كدام است، اين يك مهمل تاريخي است كه براي تطهير چهره محمدرضا پهلوي گفته مي‌شود. در واقع، به هيچ‌وجه اصلاحات ممكن نبود. حتي در آبان ماه ١٣٥٧ كه تقريبا كار انقلاب تمام شده بود وقتي هايزر به تهران مي‌آيد، شاه از او نتايج تحقيقاتش درباره جنبش مردم را مي‌پرسد. هايزر مي‌گويد اگر شما كنترل ارتش را به دولت بسپاريد همه مسائل كشور حل مي‌شود، شاه مي‌گويد من ترجيح مي‌دهم چمدانم را ببندم و بروم اما اين كار را انجام ندهم. در اين شرايط چه اصلاحاتي ممكن بود؟

متاسفانه ما عادت داريم وقتي از حوادث تاريخي دور مي‌شويم و وقتي كه كمي ناملايمات در امروزمان به وجود مي‌آيد براي تطهير گذشتگان تلاش كنيم. در حالي كه مرور تاريخ نشان مي‌دهد كه تا ثانيه‌هاي آخر، حكومت شاه آماده هيچ گونه اصلاح جدي نبود. مي‌گفت من پيام شما را شنيدم اما حاضر نبود به قول يك امريكايي كه آمده و از بيرون ايران را ديده بود بگويد خيلي خب، من كنترل ارتش را به دولت مي‌دهم، اصلا ارتش متعلق به من نيست، ارتش متعلق به دولت است، من پادشاه ايران هستم. مي‌خواهم بگويم هيچ گونه اصلاحاتي صورت نگرفت و هر گونه اصلاحي شكل گرفت صرفا انفعالي و تدافعي بود، ابتكار عملي در دست قرار نگرفت و آن خيمه شب بازي حزب رستاخيز در واقع، حاكي از اين بود كه هيات حاكمه ايران، تمام توان تاريخي خود را براي اداره ايران به فرجام رسانده است.

من دقيقا و به عينيت به جمله تروتسكي مي‌رسم كه براي بروز انقلاب چند اتفاق لازم است؛ اول، طبقه حاكم ديگر نتواند قدرت خود را ادامه دهد كه به دليل تشكيل حزب رستاخيز و خيمه شب بازي‌هاي اين حزب، اين اتفاق در ايران رخ داد و دوم، طبقه جديدي بتواند اين قدرت را به دست بگيرد كه امام خميني (ره)، با شبكه روحانيت و از طريق تئوريزه كردن بحث ولايت فقيه به روشني قادر به انجام اين كار شد. بنابراين، تمام شرايط براي انقلاب مهيا شده بود و در حالي كه - تاكيد مي‌كنم- از حدود اوايل سال ٥٣ همه‌چيز برگشت‌ناپذير شده بود، شاه تا سال ٥٥ و ٥٦ هنوز از اجراي سياست‌هاي خود دست بر نمي‌داشت. سال ١٣٥٥، در يكي از جلسات شوراي عالي اقتصاد محمدرضا پهلوي مي‌گويد من تصميم گرفته‌ام از امروز سازمان برنامه را منحل كنم و مي‌دانيد كه اين كار را انجام مي‌دهد و يك دفتر فكري تبديل به يك اتاق فكر در دفتر نخست وزيري مي‌شود.

دليل اصلي شاه براي دست زدن به چنين اقدامي، چه بود؟

تا پاييز سال ١٣٥٥، توليد نفتي ايران به نقطه اوج تاريخي خود كه هرگز در تاريخ تكرار نشده و تكرار نخواهد شد مي‌رسد. يعني ٦ ميليون بشكه در روز و در حالي كه ما كمتر از ٥٠٠-٤٠٠ هزار بشكه را مصرف مي‌كرديم، بقيه توليد به قيمت ١٧-١٦ دلاردر هر بشكه فروخته مي‌شد و شاه فكر مي‌كرد چون هر سال ١٥-١٠ درصد به توليد نفت و به قيمت آن اضافه مي‌شود، اين تا ابد ادامه خواهد داشت. بر اساس اين، معلوم است كه سازمان برنامه موجوديت و ضرورت وجودي خود را از دست مي‌دهد چرا كه در شرايط وفور شما نه برنامه مي‌خواهيد و نه دولت و اين اتفاقي بود كه در آن دوره افتاد. بنابراين، من اينكه مصالحه امكان‌پذير بود يا اصلا شاه براي آن تلاشي كرد را اشتباه مي‌دانم.

متاسفانه اين ادعايي است كه در برخي تحليل‌ها ديده مي‌شود و به هيچ‌وجه درست نيست. اين اصل كلي را هرگز فراموش نكنيد كه محكوم هيچگاه قبل از راديكال شدن حاكم، راديكال نمي‌شود. هميشه راديكاليزم مردم و محكوم، در واقع تبعات واكنشي به راديكاليزم دولت حاكم است. هيات حاكمه‌اي كه تمام راه فعاليت سياسي را بسته بود بديهي است كه اجازه نمي‌داد هيچ گونه فعاليت سياسي صورت بگيرد. حتي در سال ٥٦ وقتي كه افرادي مثل مهندس بازرگان و فروهر و... مي‌كوشند نخستين جرقه‌هاي فعاليت سياسي را انجام دهند جلوي خانه آنها بمب گذاشته و آنها را دستگير مي‌كنند و با لباس شخصي آنها را تحت شكنجه قرار مي‌دهند. در اين شرايط، هيچ گونه روزنه‌اي براي پيشرفت كار وجود نداشت.

من براي اينكه به اين حرف بي‌ربط - اصلاحات از سوي شاه - پاسخ بدهم شما را به مطالعه برگزاري انتخابات مجلس بيست و چهارم دعوت مي‌كنم. شخصي مثل منوچهر آزمون، با ١٥٠ هزار راي نفر اول انتخابات شد در حالي كه تهران در آن زمان ٥ ميليون نفر جمعيت داشت. آيا اين موضوع، اين معنا را نمي‌دهد كه توده در جريان اين انتخابات نيستند؟ يعني محمدرضا پهلوي يا هر يك از عناصر رژيم با خود فكر نكردند كه اگر ٥ درصد از واجدان راي در تهران در انتخابات شركت كرده‌اند پس ٩٥ درصد بقيه كجا هستند؟ اين سوال به عنوان يك سوال معمولي به ذهن هر كسي مي‌رسد اما چرا به فكر شاه نرسيد.

به اين دليل كه آنها اصلا خود را بي‌نياز از اين مسائل مي‌دانستند. در واقع، از وقتي كه در بيستم ژانويه ١٩٧٧م. مقارن با دي ماه ١٣٥٥ كارتر، رييس‌جمهور امريكا شد و سوگند ياد كرد و زماني كه مشخص شد دموكرات‌ها با آن شعارها پيروز انتخابات مي‌شوند و درآمد نفتي و برنامه‌هاي حكومت نيز به بن بست رسيده و تورم ٢٥ درصدي كمر مردم را شكسته بود، شاه به اين فكر مي‌افتد كه ممكن است كم كم اوضاع وخيم شود. حتي وقتي در سال ١٣٥٥ اميرعباس هويدا را بركنار مي‌كند و جمشيد آموزگار روي كار مي‌آيد، بارقه‌اي از اميد در ايران به وجود مي‌آيد. تازه اين اقدام انفعالي بوده و در اثر خراب شدن اوضاع و فشار امريكايي‌ها صورت مي‌گيرد. وقتي هويدا را كنار مي‌گذارد و آموزگار مي‌آيد؛ در ارديبهشت ١٣٥٧ بعد از ماجراي ٢٢ بهمن ٥٦، آموزگار يك سفر استاني به تبريز انجام مي‌دهد و در آنجا يك اجتماع ٢٥٠-٢٠٠ هزار نفري ايجاد مي‌شود. شاه وقتي اين استقبال از آموزگار را مي‌بيند از اينكه او محبوب است مكدر مي‌شود. يعني اگر كسي هم براي نجات شاه مي‌آمد خود او مانع شده و شروع به خنثي كردن او مي‌كرد و فكر مي‌كرد مي‌تواند مثل ماجراي علي اميني، مساله جمشيد آموزگار را نيز به عنوان نماينده امريكا در هيات حاكمه حل كند.

مي‌دانيد كه شاه در ١٥سال آخر سلطنت خود، اين كار را سه بار انجام داد؛ نخستين بار با علي اميني در سال ١٣٤٠، بار دوم در سال ١٣٤٣ با حسنعلي منصور كه ترور شد و من مي‌دانم كه شاه از ترور او خرسند بود و بار سوم نيز در سال ١٣٥٧. هر سه بار نيز فكر مي‌كرد كه الان در اثر فشار امريكا يك نخست وزير امريكايي را روي كار مي‌آورد و بعد از مدتي مي‌تواند امريكا را قانع كند و خود زمام امور را به دست بگيرد. يعني كوچك‌ترين امكاني براي اينكه ايالات متحده يا متحدان خارجي آن، اوضاع را كمي تلطيف كنند و اصلاحاتي انجام دهند، باقي نمي‌گذاشت. من معتقدم كساني كه اين امكان را مطرح مي‌كنند كه شاه ممكن بود مصالحه كند يا مصالحه كرد و مخالفان او قبول نكردند، فقط بي‌دانشي خود را از تاريخ معاصر ايران به نمايش مي‌گذارند.

برخي تحليل‌ها طبقه متوسط شهري ايران را مهم‌ترين تكيه گاه محمدرضا شاه مي‌دانند كه اتفاقا همين طبقه نيز نقش عمده‌اي را در مبارزات عليه او ايفا كرد. چه دلايلي سبب شد شاه در سال‌هاي منتهي به انقلاب، حاميان خود و مهم‌تر از همه حمايت اين طبقه را از دست بدهد؟

مفهوم طبقه، مفهوم بسيار پيچيده‌اي است و ما بايد سعي كنيم اين مفهوم را بفهميم. من فكر مي‌كنم بدترين يا بيشترين سوءتفاهم راجع به همين مفهوم وجود دارد، چه در بين ماركسيست‌ها و سوسياليست‌ها و چه در بين
جامعه شناسان. وقتي شما از طبقه متوسط صحبت مي‌كنيد بايد مشخص كنيد كه منظور شما طبقه به لحاظ درآمدي است يا فرهنگي زيرا دو تقسيم‌بندي متفاوت است. آن چيزي كه من مي‌بينم اين است كه طبقه متوسط در ايران، بعد از جنگ ايران و عراق شكل گرفته و به شكل يك طبقه قابل اعتناي اجتماعي درآمده است.

پيش از آن، ما يك هسته شهرنشين خيلي كوچك در برابر روستاهاي پراكنده خيلي بزرگ داشتيم. به اين معنا كه در زمان وقوع انقلاب، فقط ٤٧ درصد مردم ايران در مناطق شهري زندگي مي‌كردند و نصف اين جمعيت ٤٧ درصدي نيز يا از روستاها به شهر مهاجرت كرده بودند يا روستاهايي بودند كه به شهر تبديل شده بودند. بنابراين، اساسا بايد جامعه ايران در آن زمان را به شكل دوقطبي شهر و روستا ديد و نه يك جامعه طبقاتي. به همين دليل اساس برنامه سوم و چهارم، كاهش فاصله شهر و روستا را پيش‌بيني كرده بود و جالب است كه با وجود رسيدن به ارقام رشد بسيار بالا هم در برنامه سوم و هم چهارم، در رسيدن به اين هدف يعني كاهش شكاف بين شهر و روستا شكست خورد. در مقدمه برنامه سوم عمراني نوشته شده بود كه اگر ما به درستي برنامه اجرا نكنيم، از طريق اصلاحات ارضي بيكاري پنهان پراكنده در روستاها به بيكاري آشكار متمركز در شهرها تبديل مي‌شود و اين ثبات اجتماعي كشور را به هم مي‌زند.

بنابراين كدام طبقه متوسط؟ من اصلا قايل به وجود طبقه متوسط حتي به مفهوم امروزي آن، در ايران نيستم. به مفهوم امروزي، طبقه متوسط، طبقه‌اي است كه بعد از انقلاب پديد مي‌آيد؛ يعني يك ميليون شاغل در آموزش و پرورش و يك ميليون شاغل در شبكه بهداشتي- درماني كشور؛ آنها هستند كه طبقه متوسط را تشكيل مي‌دهند، هم فرهنگي هستند و هم اقتصادي. فراموش نكنيد كه حتي هفت سال پس از انقلاب يعني در سال ١٣٦٥، فقط يك سوم سرپرستان خانوار ساكن در تهران، متولد اين شهر بودند.

پديده شهرنشيني در ايران يك پديده بسيار متاخر و جديد است كه اساسا متعلق به انقلاب است. به همين دليل، در آستانه انقلاب و در اثر اشتباهات عجيب و غريبي كه در برنامه‌هاي عمراني اتفاق افتاد يك قشر شهرنشين كوچك در مركز شهرها و به خصوص در تهران كه قدرت اصلي اجتماعي انقلاب را تشكيل مي‌داد، وجود داشت كه توده عظيمي از حاشيه‌نشين‌ها اين توده كوچك را در شهرها محاصره كرده بودند. به محض اينكه كوچك‌ترين امواج تورمي از اواخر دهه ١٣٤٠ شروع به وزيدن كرد و تا سال ١٣٥٢ تبديل به يك جريان نيرومند تورم شد و در سال ١٣٥٦ نيز به ٢٥ درصد رسيد -تورمي كه جمع آن در تمام دهه ٤٠، ١١-١٠ درصد بود- تمام اين حاشيه شروع به شوريدن عليه اين شهر كرد و پيش‌بيني برنامه‌نويسان سوم تحقق يافت؛ يعني اين بيكاري پنهان و پراكنده تبديل به بيكاري آشكار و متمركز شده و فقر و تبعيض تبديل به احساس فقر و احساس تبعيض شد و اين زمينه‌هاي انقلاب را كاملا فراهم كرد.

نظر دادن

لطفا دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید: