«مهمترین ویژگیهای طبیعت انسانی همانی است که هزاران سال پیش بوده است. تنها تفاوت آن، تمایز بیان ما است».
Herman Melville, The Confidence Man
از یک نگاه، اقتصاد رفتاری و ادبیات اشتراکات زیادی با هم داشته و از این جهت برای دانشمندان علوم رفتاری توجه ویژه به ادبیات از اهمیت زیادی برخوردار است. چرا؟
اگر توجه کنیم هم نویسندگان و هم دانشمندان علوم اجتماعی بهدنبال پاسخ پرسشهای کم و بیش مشابهی از چگونگی و چرایی تفکر و رفتار آدمی هستند. بهعلاوه، داستان و قصه یکی از راههایی است که جوامع به وسیله آن به فهم رفتارهای خود میپردازند. همچنین، ادبیات را میتوان بهعنوان مجموعهای در نظر گرفت که نمونههای فراوانی از مفاهیم مطرح در اقتصاد رفتاری (خطاهای تصمیمگیری و قضاوت) در آن وجود دارد.
در سه یادداشت کوتاه، تلاش میکنم، بخشهایی از سه رمان مشهور، نامه مسروقه (ادگار آلن پو، 1844)، منسفیلد پارک (جین آستین، 1814) و خانه قانونزده (چارلز دیکنز، 1853)، را بهعنوان نمونههایی بیاورم که در آنها به برخی از مفاهیم اقتصاد رفتاری (سوگیری تصدیق، اثر همنشینی و حسابداری ذهنی)، اشاره شده است.
سوگیری تصدیق در «نامه مسروقه»
در سال 1844، ادگار آلن پو رمان کوتاه خود را با عنوان «نامه مسروقه» منتشر کرد که اخیرا بهدلیل اشارات روانشناختیاش مورد توجه قرار گرفته است. موضوع رمان خیلی ساده است. مردی یک نامه محرمانه را میدزدد و از آن برای باجگیری علیه یک زن استفاده میکند. پلیس تلاش میکند تا نامه را در خانه مرد پیدا کند، اما تلاشهایشان فایدهای نداشته است. در نتیجه، پلیس به اوگوست دوپین که بهنوعی اولین مامور مخفی زمان خود است، مراجعه میکند.
برداشت دوپین این است که نامه اصلا پنهان نشده است. در حقیقت، او فکر میکند که نامه درست در جلوی چشمان پلیس قرار دارد ... «یک موقعیت بهشدت مزاحم ... هر کسی میتونه نامه رو ببینه». با فهم درست از مفروضات ذهنی ماموران پلیس، سارق توانست از آنها سوء استفاده کند و نامه را درست در جلوی چشمانشان قرار دهد.
پیشفرضهای ذهنی ماموران پلیس آنقدر قدرتمند بود که باعث شد نسبت به آنچیزی که درست در جلوی چشمانش قرار داشت، کور باشند. این مثال، دقیقا همانچیزی است که امروزه با عنوان «سوگیری تصدیق» شناخته میشود: ما اغلباوقات اطلاعاتی را نادیده میگیریم که با باورهای پیشین ما سازگاری ندارند. سارق توانست این باورها را حدس بزند و از آنها علیه خود پلیس استفاده کند. در همان زمان، دوپین (در اینجا میتوان او را در قامت یک دانشمند علوم رفتاری دانست که فهم عمیقی از ریشههای بسیاری از رفتارهای ما دارد) با درک درست توانست متوجه شود که «هوش سرشار و شجاعانه» سارق بهمعنای آن است که مجبور است با یک نگاه جدید به موقعیت وارد شود.
از یک نگاه، اقتصاد رفتاری و ادبیات اشتراکات زیادی با هم داشته و از این جهت برای دانشمندان علوم رفتاری توجه ویژه به ادبیات از اهمیت زیادی برخوردار است. چرا؟
اگر توجه کنیم هم نویسندگان و هم دانشمندان علوم اجتماعی بهدنبال پاسخ پرسشهای کم و بیش مشابهی از چگونگی و چرایی تفکر و رفتار آدمی هستند. بهعلاوه، داستان و قصه یکی از راههایی است که جوامع به وسیله آن به فهم رفتارهای خود میپردازند. همچنین، ادبیات را میتوان بهعنوان مجموعهای در نظر گرفت که نمونههای فراوانی از مفاهیم مطرح در اقتصاد رفتاری (خطاهای تصمیمگیری و قضاوت) در آن وجود دارد.
در سه یادداشت کوتاه، تلاش میکنم، بخشهایی از سه رمان مشهور، نامه مسروقه (ادگار آلن پو، 1844)، منسفیلد پارک (جین آستین، 1814) و خانه قانونزده (چارلز دیکنز، 1853)، را بهعنوان نمونههایی بیاورم که در آنها به برخی از مفاهیم اقتصاد رفتاری (سوگیری تصدیق، اثر همنشینی و حسابداری ذهنی)، اشاره شده است.
اثر همنشینی در «منسفیلد پارک»
جین آستین در رمان خود بهنام «منسفیلد پارک» در سال 1814 به توصیف مردی ثروتمند بهنام هنری کرافرد میپردازد که به شهر منسفیلد پارک، زادگاه خانواده برترام، مسافرت میکند. در ابتدای داستان، دو خواهری که در آنجا زندگی میکنند، حس خوبی از او نمیگیرند. اما برداشت آنها از شخصیت هنری بهمرور زمان و با ارتباط بیشتر با او تغییر میکند: «... برادرش خوشقیافه نبود، نه، هنگامی که آنها نخستین بار او را دیدند، مطلقا زشت بود، سیاه و زشت، اما با وجود این یک جنتلمن بود و آثار شادمانی در او دیده میشد. ملاقات دوم هم چیزی از زشتی او کم نکرد، اما چهره او هر بار تغییر میکرد، و در ضمن دندانهای زیبایی داشت، تا جاییکه انسان زشتی او را از یاد میبرد و پس از ملاقات سوم و صرف شام با او، بهعنوان بهترین جوانی که آن دو خواهر تا بدان روز دیده بودند، جلوه کرد و آنها تقریبا از مصاحبت با او لذت میبردند» (پارک منسفیلد، ترجمه مریم حقیقی).
این توصیف کاملا مشابه مفهومی است که امروزه در ادبیات اقتصاد رفتاری تحت عنوان «اثر همنشینی» (The mere-exposure effect) شناخته میشود: گرایش انسانی برای دوستداشتن بیشتری کسان یا چیزهایی که به مرور زمان با آنها ارتباط بیشتری برقرار میکند. بهعنوان مثال، در یک آزمایش کلاسیک (http://yon.ir/ptEjB) نشان داده شد کسانی که در معرض یک آزمایش یکسان برای چشیدن یک آشامیدنی بد مزه برای تعداد زیادی قرار گرفتند (مثلا 1، 2، 5 یا 10)، ارزیابیشان از فرد آزمایشکننده بهمراتب بهتر شده بود اگر چه بدمزگی آن آشامیدنی در همه آزمایشها یکسان بوده است.
شاید شما اینطور با خودتان فکر کنید که کاملا طبیعی باشد، در اثر ارتباط بیشتر با یک فرد، میزان علاقهمندی به او بهمرور زمان بیشتر شود اما اگر کتاب منسفیلد پارک را خوانده باشید، حتما با من همنظر هستید که لحن آستین در بیان داستان ارتباط هنری با این دو خواهر مخالف این استدلال است. او بهصراحت از «جنتلمنبودن» و «شادمانی» او سخن بهمیان میآورد. در همین راستا، او با کنار هم آوردن جملات متناقض در کنار هم، بهنوعی مخالفت خود با این ادعا را ابراز میکند.
در کل، رمان بهطرز هوشمندانهای پیشنهاد میکند که این دو خواهر گمراه شدهاند. قهرمان داستان، پسرعموی زیرک و باهوش آنها، فانی پرایس، است. آستین، بهطور کنایهآمیزی مینویسد که آن دو خواهر «همچنان بر این باور هستند که آقای کرافرد، بهرغم تاکید دو پسر عموی خود، خیلی رک و ساده است». دیگر شخصیتهای داستان اشاره میکنند که هنری کوتاهقامت و بیمارگونه است و مهمتر از همه، راوی داستان میگوید که او بدذات است: او عاطل و باطل، بیفکر و خودخواه است. بهنظر میرسد که اثر همنشینی باعث شد که این دوخواهر انتخاب بدی را در مورد آقای کرافرد انجام دهند.
منبع: کانال تلگرامی اقتصاد رفتاری